مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ماه خون

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #عاشقانه #جادویی #گرگینه #پری #جادو #بزرگسالان

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ماه خون

برای دانلود رمان ماه خون به قلم مشترک پونه سعیدی و سارا.ص نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان ماه خون را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان ماه خون

رمان ماه خون داستان دختریه که با دیدن افرادی که هیچکس جز خودش قادر به دیدن آنها نیست، وارد یک غار و یک دنیای جدید میشه، دنیای سرد و یخ زده ای با پادشاهی به اسم کسرا مردی که به زودی با تی تی ملاقات میکنه و …

هدف نویسنده از نوشتن رمان ماه خون

هدف ما از نوشتن رمان ماه خون ایجاد سر گرمی، غرق شدن در دنیای خیال و نشون دادن قدرت عشق است.

پیام های رمان ماه خون

مهم ترین پیام در رمان ماه خون نشان دادن اینه که زیاده خواهی و دروغ شاید برای انسان در ابتدا موفقیت به همراه بیاره اما در نهایت پلیدی و سیاهی همه چیز رو نابود میکنه . و همچنین حقیقت هرگز تا ابد پنهان نمیشه و خون بیگناه بی تاوان نمیمونه‌.

خلاصه رمان ماه خون

داستان در دهکده ای کوچیک در محدوده کوه بیکی (بیکی به معنی چنگال گرگ ) اتفاق میفته. دهکده ای که طبق خرافات هر بیست و پنج سال زیبا ترین دختران روستا ناپدیدی میشن و بعد از 3 ماه برمیگردن … بدون اینکه ی به خاطر داشته باشن‌چه اتفاقی افتاده …

رمان ماه خون داستان تی تی ( نامی به معنی شکوفه ) دختری ۱۷ ساله در این روستاست.

تی تی متوجه حضور مردی میشه که هیچکس جز خودش قادر به دیدنش نیست… مردی که اونو به یه دنیای جدید میبره …

دنیای سرد و یخ زده پادشاه بی احساس … کسرا …

پادشاهی که خیلی سریع متوجه حضور ممنوعه تی تی میشه . اما آتیشی که تی تی تو وجود این مرد روشن میکنه همه تصمیمات کسرا رو زیر و رو میکنه. ماه خون داستان دختری از بهار و مردی از زمستانه …

مقداری از متن رمان ماه خون

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان ماه خون اثر مشترک پونه سعیدی و سارا.ص :

بلاخره قفل صندوق چرخید و درش با صدای کلیک کوتاهی باز شد . از ذوق نفس عمیقی کشیدمو خواستم در صندوق رو باز کنم که بابا صدام کرد

– تی تی … کجایی بابا ؟

بابا ! این وقت روز! الان که  همه باید سر زمین باشن !  کلیدو تو جیب پیراهنم گذاشتم و در صندوقچه رو دوباره قفل کردم . آروم به سمت پله های پشت بوم رفتم و گفتم

– اینجام بابا

– اون بالا چکار میکنی ؟

– اومدم پیاز بردارم

چنگی زدم تو پیاز های گوشه پشت بود و آروم از پله ها رفتم پائین . نیمه راه رو پله ها ایستادم و در کشویی و چوبی روی سقفو بستم . چندتا پله آخرو پریدمو پیاز هارو کنار اجاق سنگی و قدیمی تو آشپزخونه گذاشتم .  بابا از در اومد تو و با دیدنم گفت

–  نهارو  بده ببرم سر زمین … آماده است ؟

– آره … الان براتون میبندم … میخواستم خودم بیارم

– نمیخواد … این روزا تو جنگل نری بهتره … هنوز از مریم خبری نیست

با این حرف بابا موهای تنم سیخ شد . مریم همکلاسی مدرسه ام بود . اما دو روز پیش وقتی برای بردن نهار پدرش اینا میره گم میشه … با نگرانی گفتم

– چرا به پلیس نمیگن ؟

–  تو محل حرف افتاده که با دوست پسرش فرار کرده … برا همین پدرش اینا سر و صدا نمی کنن !

– مریم دوست پسر نداشت بابا

بابا با ناراحتی سر تکون داد و لبه تنور خالی نشست

– میدونم بابا … فقط نمیدونم کدوم بی پدر مادری این حرفو انداخته تو روستا … به پدرشم گفتم … برو دنبال دخترت … دهن بین مردم نباش … اما گوش نمیده …

دوباره حالم بد شد … چهره مریم تو ذهنم اومد … مظلوم تر از اون مگه بود تو روستا … با صدای بابا به خودم اومدم

– غذارو میپیچی ببرم ؟ ظهر شده … پسرا خسته تشنه موندن

سریع چشمی گفتمو پارچه بزرگ مخصوص بستن دیگو برداشتم . رو زمین پهن کردمو دیگ ته چینی که درست کرده بودمو وسط پارچه گذاشتم . به تعداد بابا و داداشام بشقاب برداشتمو روی در دیگ گذاشتم . چهار طرف پارچه رو بالای دیگ گره زدم .

آب خنک و دو تا لیوان با قاشق و چنگال گذاشتم تو یه سطل بزرگ دسته دار . بابا بلند شد. بقچه دیگو با یه دست و دسته سطلو با دست دیگه گرفت . تشکر کردو  رفت

تو چهار چوب در آشپزخونه ایستادم و به رفتن بابا نگاه کردم .

خونه ما آخرین خونه روستا قبل از جنگل بود .

من تو این جنگل بزرگ شده بودم  … هیچوقت ازش نمیترسیدم … اما حالا با گم شدن مریم …  بابا بین درختا گم شد و برگشتم تو . انقدر عجله کرده بودم یادم رفت برای خودم غذا کنار بکشم .

اگه وقت دیگه بود الان پشت سر بابا میدوئیدم تا با اونا نهار بخورم .

اما الان نه میل به غذا داشتم نه جرئت دوئیدن تو جنگل .

در آشپزخونه رو به داخل بستم و دوباره از پله های چوبی وسط آشپزخونه به سمت سقف رفتم

در چوبیشو کنار دادم و وارد پشت بوم زیر سقف شیروونی خونه شدم . جایی که معدن ماجراجویی های بچگیم بود . اینجا جایی بود که از کیسه های برنج گرفته تا سیب زمینی و پیاز و سیر رو نگهداری می کردیم …

هرچیزی اینجا بود … از رخت خواب های قدیمی و اضافی تا صندوق قدیمی مادر بزرگ …

هرچیزی که فکرشو نمیکردی هم اینجا بود …

از بچگی حتی عروسک بازی هام هم رو این پشت بوم بود … مخصوصا وقتی بارون میومد و صدای دونه های بارون رو سقف حلبی و شیبدار برام مثل یه دنیای جدیدی بود …

به سمت صندوق قدیمی رفتم و دوباره درشو باز کردم . سه ماهی بود که دنبال کلید صندوق بودم

بلاخره از تو بقچه های قدیمی مامان خدابیامرزم کلیدشو پیدا کردم .

نمیدونم چرا دوست داشتم کسی نفهمه دنبال چی هستم .

شاید چون خودمم نمیدونستم دنبال چی میگردم . در صندوق رو سخت باز کردم و بود تند پوسیدگی ریه هامو پر کرد .

چندتا عطسه پشت سر هم کردم و با دست خاک جلومو کنار دادم

انگار سالها بود این صندوق باز نشده …

شاید درست از بعد مرگ مامان …

اولین چیزی که روی صندق بود یه ظرف چینی قدیمی بود … زیرش لباس سفید و گلداری که از رو عکس بابا اینا فهمیدم لباس عروس مامانه …

چندتا پارچه گلدوزی شده و یه چادر مشکی …

پوفی کردمو از رو چمدون بلند شدم

انتظار داشتم مامانم خیلی آدم باحال تری بوده باشه و چیزای خاصی این تو گذاشته باشه …

اما خبری نبود . خواستم در چمدونو ببندم که دیدم یه سری خرت و پرت تو پارچه وصل شده به درش هست .

دوباره درو کامل باز کردمو اون جیب بزرگ و پوسیده رو کشیدم .

از حرکت دستم کشش در رفت و وسایل داخلش ریخت تو چمدون …

چنتا انگشتر … یه چیزی شبیه گردنبند …  یه شیشه عطر قدیمی … یه کلید زنگ زده … یه کاشی نقاشی شده رنگی …

و

… یه دفترچه قدیمی … با ذوق دفترچه رو برداشتم اما با باز کردنش ذوقم خالی شد

فقط یه سری شماره تلفن توش بود … و  چنتا آدرس …

یه سری نقاشی مسخره که شک ندارم خط خطی های خودم بود

پوفی کردمو دفترچه رو گذاشتم تو جیبم

در چمدونو بستم و قفل کردم

برگشت از پله ها پائین … اینم از ماجرا جویی من…

چه انتظاری داشتم ! که مثل فیلما اون بالا نقشه گنج پیدا کنم ! هی تی تی … قبول کن قسمتت یه زندگی بدون هیجانه !

ته هیجانت فرار کردن مرغا از مرغدونیه … به اطراف نگاه کردم … از زندگیم ناراضی نیستم … اما خب … روحم بیشتر از اینا میخواد …

آتیش تو اجاق دیگه خاکستر شده بود .

حلب مخصوص رو اجاقو گذاشتم سر جاش و از آشپزخونه رفتم بیرون . درشو از بیرون بستمو به سمت پله های تراس رفتم

بقیه خونه ما حدودا یکمتر بالای زمین بود فقط آشپزخونه که بخاطر اجاق و تنور سقف بلند تری داشت  دقیقا رو سطح زمین بود .

از پله ها بالا رفتم و خواستم کفشامو در بیارم که با صدای شکستن چوب از جام پریدم و برگشتم سمت جنگل

از جائی که من ایستاده بودم چیزی دیده نمیشد

کنجکاوی از یه طرف و ترس از طرف دیگه باعث شده بود مردد سر جام وایسم .

دوباره صدای شاخ و برگ اومد و اینبار نا خداگاه از پله ها پائین اومدم

دقیق تر نگاه کردم و چند قدم به سمت جنگل رفتم

تو نور ظهر سایه روشن شدیدی پائین جنگل بود …

یه لحظه حس کردم یه گرگ دیدیم

اما پلک زدم یه پسر اونجا بود

یه لحظه بگشت سمت منو نگاهم کرد

اما بدون هیچ عکس العملی نگاهشو گرفتو رفت

نمیشد گفت انگار منو ندید چون مطمئنم نگاهش روم بود

هم سن تورج داداش کوچیکم می زد ولی خیلی هیکلی تر بود . چهره اش اصلا آشنا نبود و لباس هاش هم یکم عجیب بود …

تو نور جنگل خوب نتونسته بودم لباس هاشو تجزیه تحلیل کنم .

اما جلیغه چرمی که تنش بود شبیه فیلم های قدیمی بود

از بین درخت ها دیدیم که دور میشد .

یهو حس ترسم بیشتر شدو سریع برگشتم سمت خونه

باید به بابا میگفتم  یه غریبه اینجا دیدیم .

شاید به گم شدن مریم مربوط بود

خونه ما یه تراس بزرگ داشت که چهارتا اتاقمون بهش در داشت

همه اتاق ها از داخل هم به هم راه داشتن و هر کدوم یه پنجره بزرگ . جز اتاق من که دو تا پنجره داشت …

کفش هامو در آوردمو وارد اتاق خودم شدم

رو سریمو از دور سرم با کردمو رو تختم که از حجم رختخواب ها بالا اومده بود ولو شدم

دفترچه مامانو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندنش

تازه ساعت دو شده بود و حوصله ام حسابی سر رفته بود

ترسم هم کمتر شده بود

برای همین دوباره زدم بیرون تا به مرغدونی پشت خونه سر بزنم

از کنج خونه که چرخیدم دوباره حس کردم کسی رو تو جنگل دیدیم

دقیقی شدم … خودش بود … در حال دوئیدن بود و یهو از دیدم گم شد .. چند قدم به سمت جنگل رفتم

اما نمیدیدمش

یهو چشم های یه گرگو تو جنگل دیدم

یه گرگ واقعی بود … از ترس نفسم رفت …

یه گرگ انقدر نزدیک روستا … خشکم زده بود

آماده بودم حمله کرد فرار کنم

اما سرشو برگردوند و در جهت مخالف خونه رفت

زانو های پام شل شدو رو زمین افتادم

یه گرگ واقعی دیدم

سریع دوئیدم سمت خونه و خودمو چرت کردم تو خونه

درو قفل کردمو رفتم سمت تلفن

سریع زنگ زدم به بابا . این منطقه موبایل خوب آنتن نمیداد

اما خوشبختانه بابا رو تونستم بگیرمو جواب داد

– جانم بابا

– بابا … گرگ … گرگ دیدم کنار خونه

نفس نفسم نمیذاشت درست حرف بزنم

بابا با وحشت گفت

– چی ؟ گرگ ؟ الان کجاست ؟

– رفت تو جنگل … پشت خونه دیدیمش …

– تو خونه بمون تکون نخور … ما الان برمیگردیم

باشه ای گفتمو کز کردم کنج خونه . انگار از همه جا صدا می اومد

برای پرت کردن حواسم تلویزیون رو روشن کردم

اما صداش بیشتر داشت عصبیم میکرد

رفتم کنار پنجره پشتی و به جائی که اون گرگو دیدم خیره شدم

من اینجا بزرگ شدم . وسط این جنگل …

درسته اسم روستامون بیکی (پنجه گرگ) بود …  اما سالها بود کسی اینجا گرگی ندیده بود

خیلی طول نکشید که بابا اینا اومدم

تورج و تیام رفتن پشت خونه دنبال رد پای گرگ و بابا اومد تو

– تی تی … خوبی بابا ؟

سر تکون دادم. وسایل نهارو از دستش گرفتم و گفتم

– گرگه نگاهم کرد … اما خودش گذاشتو رفت … خیلی ترسیدم …

– پسرا رفتن ردشو بگیرن… مطمئنی گرگ بود ؟ سگ نبود ؟

– مطمئنم بابا … خیلی نزدیک بود … یه گرگ سیاه بود …

با این حرفم بابا تلفنو برداشت تا به همسایه ها خبر بده

تو دلم آشوب بود . نکنه یه گرگ به مریم حمله کرده باشه …

هوا گرگ و میش بودو خیلی زود بارون شروع شد

از همون بارون های شدید پائیزی . پسرا زود برگشتن و تورج گفت

– چیزی ندیدیم … رد پائی نبود …مطمئنی تی تی خواب ندیدی ؟

با اخم گفتم

– مطمئنم … خیلی نزدیک بود

تیام نشست کنار بخاری و گفت

– بخاطر بارون نشد خوب بگردیم… الانم که بارون زمینو میشوره میبره

اون شب تا بخوابیم فقط بحث گرگ و دزدیدن مریم بود .

بابا و چند نفر دیگه قرار شد فردا برن تو جنگل دنبال گرگ …

منم باز باید خونه میموندم و جایی نمیرفتم .

صبح مثل همیشه 7 بیدار شدمو رفتم سمت آشپزخونه .

هوا تازه روشن شده بود و از بارون دیشب کل حیاط و جنگل تازه بود .

اگه هر شرایط دیگه ای بود تا آب جوش بیاد میرفتم تو جنگل قدم میزدم . اما الان نه  … الان یه ترسی تو وجودم بود که نمیذاشت از جلو سماور تکون بخورم

بعد صبحانه بابا اینا رفتن و من برگشتم تو خونه .

با مجله و کتابای قدیمی خودمو سرگرم کردم تا ساعت 10 شد… باید نهار دست میکردم .

از پشت پنجره جنگلو بررسی کردم که حس کردم دوباره همون پسرو دیدم

درست همونجای دیروزی …

روسریمو برداشتمو سر کردم . سریع رفتم بیرون و کفشمو پوشیدم

آروم و قدم زنان داشت رد میشد که داد زدم

– آهای … تو کی هستی ؟

حتی برنگشت سمت صدام .

– هی … آقا … با تو ام …

بدون توجه به صدای من مسیرشواز کنار حیاط گرفته بود و میرفت داخل جنگل . ترسیدم پشت سرش برم . اما از حرص جواب ندادن بهم یه تیکه چوب خشکیده از رو زمین گرفتمو پرت کرد سمتش .

تیکه چوب به کتفش برخورد کرد و یهو ایستاد

بلاخره برگشت سمتم . اول نگاهم کرد اما بعد به اطراف نگاه کرد. انگار دنبال چیزی بود  عصبانی دوباره گفتم:

– اینجا محدوده ماست . چرا اومدی اینجا؟

ابروهاش بالا رفت و آروم گفت

– با منی ؟

– جز تو کس دیگه ای مگه اینجاست ؟

متعجب تر شد و یه قدم اومد سمتم

با این حرکتش عقب رفتم که گفت

– تو منو میبینی ؟

موهای تنم صاف شد از حرفشو تنم یخ کرد . اما زود خودمو جمع و جور کردمو گفتم

– فکر کردی من احمقم ؟ نه تورو نمیبینم … تو یه روح سرگردانی … تو حیاط ما چکار میکنی ؟ اصلا تو کی هستی ؟ تا حالا تو روستا ندیدمت

همچنان شوکه بود . انقدر که باعث میشد قلبم تند بزنه

اما میدونستم اینا فیلمشه … این پسرا انقدر پر رو خالی بند بودن که از هر حرفی برای سر کار گذاشتن ما نمیگذشتن …

آروم یه قدم دیگه اومد سمتمو گفت

– تو اون چوبو پرت کردی که خورد به من

– آره …

– تو میتونی منو لمسم کنی ؟

nحالا حسابی ترسیده بودم ! چقدر احمقم …

یه پسر غریبه اینجاست و من خودم پا شدم از خونه اومدم بیرون … اگه به زور بخواد بهم تجاوز کنه چی ؟

هر چی میکشم از فضولیمه … عقب رفتمو گفتم …

– بهم دست بزنی جیغ میکشم داداشام بیان… بیان بیچاره ات میکنن …

چه دروغ جالبی … از زمین ما تا اینجا اگه هنجره ام هم پاره میشدکسی صدامو نمیشنید

اما دعا کردم اون باور کنه . بازهم اومد سمتم و دستشو به سمتم گرفت و گفت

– من لمست نمیکنم … خودت بهم دست بزن …

چی میگفت ؟ نکنه دیوانه بود … سر تا پاشو دقیق نگاه کردم . یه شلوار مشکی عادی پاش بود با یه پیراهن بدون آستین چرمی … بازوهای عضلانیش کاملا پیدا بود و یه خالکوبی رو بازو چپش بود که تو دید من نبود . چوست جو گندمی و موهای نسبتا بلندی داشت …

چشم و ابروش قهوه ای عادی بود

تو چشم هاش هیچ اثری از دیوانگی نبود

عقب رفتم و گفتم

– از اینجا برو … اینجا خونه ماست … تو جنگلم یه گرگ دیدم … بهتره مواظب باشی

دوباره ابروهاش پرید بالای پیشونیش و گفت

– گرگ؟ یه گرگ سیاه ؟

دوباره بدنم مورمور شد . سر تکون دادم که گفت

– تو گرگ منم دیدی ؟

با این حرفش زانوهام شل شد … چه غلطی بود کردم اومدم بیرون … با صدایی که به زور در می اومد گفتم

– گرگ تو ؟

یه لحظه حس کردم دنیا سیاه شد . همه جا چرخید

تا به خودم بیام دیدم تو بغلش منو گرفته تا نیفتم

سریع هولش دادم عقب و گفتم

– بهت گفتم به من دست نزن

دست هاشو به علامت تسلیم بالا گرفت و گفت

– آروم باش … خواستم نخوری زمین …

انگار گرمای بدنش هنوز حس میشد .

به قدری تنش داغ بود که مطمئن بودم طبیعی نیست

همین که تو این هوا با این لباس ها بیرون بود خودش طبیعی نبود

عقب رفتمو گفتم

– از اینجا برو …

یکم مردد نگاهم کرد اما چیزی نگفت. تو سکوت برگشت و به سمت جنگل رفت

اول آروم میرفت و بعد شروع به دوئیدن کرد

پلک زدم و لحظه بعد یه گرگ بود که داشت ازم دور میشد

دوباره چشمامو بازو بسته کردم

اما چیزی تو جنگل نبود !

پیشونیمو با دست گرفتم که داغ بود

حتما حالم بده … دیشب اتاقم سرد بود سرما خوردم

دارم توهم میزنم …

با ترس و لرز برگشتم سمت خونه …

سینا :::::::::

تو شوک اتفاقی که افتاد بودم !

اون دختر واقعا منو دید ! مطمئنم یه انسان عادی بود …

هیچ بو و نشونه خاصی نداشت

اما چطور منو دید ! هم منو تو حالت عادی … هم تو حالت گرگ …

باید به آلفا خبر میدادم …

اما نه ! اگه میگفتم … لو میرفتم که میام اینجا …

اونوقت خودم تو دردسر می افتادم

وارد غار ورودی دنیای خودمون شدم

از پل مخفی رد شدمو با برخورد باد سرد به پوستم ایستادم .

اینجا دنیای ما بود … دنیای سرد و ابری ما …

غار این سمت بالای کوه بود و با سرعت از روی کوه پائین اومدم و به سمت دهکده رفتم

نزدیک دهکده تبدیل شدم و نفس گرفتم

خیلی آروم و ریلکس مسیر خونه رو پیش گرفتم

چند وقتی بود بخاطر یاسمن میرفتم اون سمت و تا الان کسی نفهمیده بود .

نمیخواستم به این زودیا خودم باعث لو رفتن خودم بشم

نرسیده به خونه مسیرمو کج کردم و خودمو به پشت کلبه یاسی اینا رسوندم

با تقه آرومی که به پنجره اتاق یاسی زدم سریع پنجره رو باز کرد .

عاشق این لبخندهای ذوق زده اش بودم

دستشو به سمتم دراز کردو گفت

– بازم تونستی …  بوش از همینجام حس میشه …

خندیدمو گفتم

– پس چی فکر کردی … اما اینجوری نمیدم که

چشماشو ریز کردو اطرافو نگاه کرد

خواست خم شه به سمتم و یه بوس کوچولو مثل همیشه رو لبم بکاره که گفتم

– آ… آ… امروز کلی دردسر کشیدم … بیشتر میخوام

ریز خندید و پر روئی زیر لب گفت که گفتم

– خسیس نباش دیگه یاسی …

– اگه بابام اینا ببینن میکشنت سینا

– می ارزه خانم … این بوسه ها به همه چی می ارزه …

با این حرفم لبخندش کنده تر شدو آروم رو تاقچه پنجره نشست

پنجره خونشون یکم بالا تر از کمرم بود

به سمتش رفتمو دستمو قاب صورتش کردم

موهای مشکیشو پشت گوشش دادم و گونه اش رو نوازش کردم .

داغ و دلتنگ لبشو بوسیدم . اونم همراهیم کرد .

خیلی دلتنگش بودم . یاسی مال من بود … از روز اول که دیدمش میدونستم مال منه … از وقتی فقط 7 سالم بود …

دست دیگه ام رو کمرش نشستو ناخداگاه شروع به فتح تنش کرد که دستشو گذاشت رو دستم

آروم ازش جدا شدم

با خجالت سرشو پائین انداخت و گفت

– دو هفته دیگه جشن سالانه است

چونه اش رو تو دستم گرفتمو سرشو بلند کردم

– با پدرت صحبت میکنم … نگران نباش …

تو چشم هاش اشک جمع شد و گفت

– قبول نمیکنه سینا …

دستمو تو جیبم بردم و اون مشت گل یاسی که براش چیده بودم تو دامنش ریختم .

عاشق گل یاس بود…

چیزی که خیلی وقت بود اینجا  پیدا نمیشد …

درست از زمان مرگ مهتا و شروع این سرمای لعنتی دیگه هیچ گلی جزگل یخ اینجا پیدا نمیشد …

آروم گونه اش رو بوسیدمو گفتم

– راضیش میکنم … شک نکن … تو فقط مال منی یاسی …

منتظر نموندم مخالفت کنه و با سرعت دور شدم …

مهم نیست من یه گرگینه ام و اون یه پریه …

حتی اگه مجبور شیم دوتایی از اینجا میریم …

اما نمیذارم کسی بهش دست بزنه …

مخصوصا اون خوناشام ها…

اگر رمان ماه خون رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها پونه سعیدی و سارا.ص برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماه خون

تی تی : یه دختر مصمم روستایی که به دنبال کسب تجربه و هیجانه.
کسرا : پادشاه دنیای موازی، با قلبی مهربون اما یخ زده.
سینا و یاسی : گرگینه و پری که غیر قانونی وارد دنیای تی تی میشند.

عکس نوشته

ویدئو

۷ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید