مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ماموریت سرنوشت ساز

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#هیجان‌انگیز #اکشن#سرزمین_خیالی #مجموعه_فانتزی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ماموریت سرنوشت ساز

رمان ماموریت سرنوشت ساز به نویسندگی ساحل نژادفروغی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان ماموریت سرنوشت ساز

رمان ماموریت سرنوشت ساز روایت تلاش های پسری برای رسیدن به آرزوش است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ماموریت سرنوشت ساز

ایجاد یه داستان حماسی و هیجان انگیز که روال پیشرفت یه جوون برای رسیدن به هدفش و نشون بده.

پیام های رمان ماموریت سرنوشت ساز

اینکه دنبال آرزوهامون بریم، براشون تلاش کنیم و تسلیم حرف بقیه نشیم.

خلاصه رمان ماموریت سرنوشت ساز

در سرزمین جنگاوران نام آور و مبارزان بی همتا، جایی که قدرت، اصالت و شهرت حرف اول را می زند، پسر آهنگری بی بهره از توانایی و مهارت معمول رویای محال جنگجو شدن در سر دارد…
یک روز بالاخره بخت به او رو می کند و به او‌ ماموریتی پیشنهاد می شود. ماموریتی سرنوشت ساز که باید در آن برای رو به رو شدن با هر خطری آماده باشد!

مقدمه رمان ماموریت سرنوشت ساز

رمان ماموریت سرنوشت ساز چهارمین جلد از مجموعه «افسانه های هفت سرزمین» به نویسندگی ساحل نژادفروغی می باشد. نام جلدهای قبلی به ترتیب «خیزش الندیل گمشده»، «تحول بزرگ» و «نفرین اژدها» می باشد.

مقداری از متن رمان ماموریت سرنوشت ساز

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان ماموریت سرنوشت ساز اثر ساحل نژادفروغی :

خب، پس شما می خواین داستان من و بشنوین؟

البته، برای همینه که جمع شدین. خیلیم مشتاق به نظر می رسین. مطمئن نیستم چطور باید شروع کنم. به نظرم بهتره صاف برم سر اون روز سرنوشت ساز. روزی که زندگی من برای همیشه تغییر کرد.

اون روز یه آخر هفته ی مصیبت بار بود.

من تنها تو کارگاه آهنگریمون مشغول کار بودم. این شغل آبا اجدادی ماست، شامل وایسادن کنار کوره هایی با دمای نزدیک به جهنم، ساعت ها چکش کوبیدن روی فلزات و فشردن دمنده، خیس شدن از عرق از سر تا پا و به طور کل راضی شدن به مرگ خودت.

هر روز این شکنجه ی خسته کننده رو تحمل می کنم، فقط به امید آخر هفته که تنها روز تعطیلی این کارگاه عذاب الهیه. ولی این هفته محکوم شده بودم به جای استراحت پنج تا شمشیر دو لبه ی عالی درست کنم، اونم فقط چون دیروز از کار جیم زده بودم و با مایکل رفته بودم تمرین شمشیرزنی.

هاه. حتما می پرسین چرا برای همچین کاری که تو وُریِرین انقدر عادیه جیم زده بودم؟ خب، خیلی مسخره س، ولی خانواده ی من با جنگجو شدن مخالفن.

حرفم و اشتباه نگیرین. اونام مثل همه ی وُریِرا طرفدار جنگن و به جنگجوها احترام می ذارن. ولی تنها کاری که از نظرشون برای خانواده ی ما مناسبه همین آهنگریه. برای اونا افتخاره که آهنگر سلطنتی باشن. مخالفت منم اصلا براشون قابل قبول نیست، یا آرزوم برای جنگجو شدن.

مایکل تنها کسی بود که درکم می کرد، حتی با وجود اینکه یه وریر نبود. اون یه مِتالیستِ احتمالا اشراف زاده س. سال پیش، شاهدخت کایرا شخصا اون و برای دیدن شیوه ی ساخت سلاحا و تکنیک های آهنگریمون به کارگاه آورد.

اون درست عین همه ی مِتالی های دیگه ای که دیده بودم بود؛ خشک، سرد و ساکت. فکر کردم اومده از کیفیت کارمون مطمئن شه و بعد سفارش سلاح بده و بره. اما سرزدنای اون تازه شروع شده بود.

اون هر چند روز یه بار می اومد، بدون توجه به نگاهای پرتحقیر کارگرا بی سر و صدا تو کارگاه گشت می زد و بی حرف کارشون و نگاه می کرد. گاهی سرسری از کنارمون رد می شد و گاهی روی صندلی می نشست و تماشا می کرد.

بعضی وقتا سلاحا رو تو دستش می گرفت، روی چهارپایه ای می نشست و ساعت ها متفکر بهشون خیره می شد.

دیگه همه به این سرزدنا عادت کرده بودیم و نادیده ش می گرفتیم. تا اینکه یه روز من با بابام دعوام شد. نمی دونم سر چی بود، ما خیلی با هم دعوا می کنیم. فقط یادمه وقتی داشتم زیرلب درموردش غرغر می کردم و عصبی پتک می کوبیدم برای اولین بار صدای مایکل و شنیدم.

انقدر آروم حرف زده بود که مجبور شدم ازش بپرسم چیزی گفته، و اون یکم، فقط یکم بلندتر با اون لهجه ی پرتاکید و رسمی شمالیش تکرار کرد: آروم تر، ممکنه رو انگشتات پتک بزنی

من غریدم: برام مهم نیست

جوابش شوکه م کرد: اگه می خوای جنگجو بشی نیازشون داری

می دونین، مایکل خیلی حواس جمعه، آدم فکر می کنه تو فکرای خودشه ولی درواقع متوجه ی همه چیز هست. همینطوری بود که از رو بحثای من و خانواده م تو کارگاه و صحبتای مشتاقانه م درمورد جنگجوهای معروف با کارگرا خواسته ی من و فهمیده بود.

خلاصه، اون روز بعد یه بحث کوتاه، مایکل بهم گفت می تونه تو وقتای خالیم باهام تمرین شمشیرزنی کنه.

منم با یکم اکراه قبول کردم. خب می دونین، فکر نمی کردم یه متالیست بتونه به یه وریر چیز یاد بده. ولی اشتباه می کردم. مایکل یه شمشیرزن فوق العاده ست. مثل وریرا قوی نیست، اما تکنیکی و حساب شده می جنگه.

هیچکس نمی دونه چند بار مفتضحانه ازش شکست خوردم. و این و مدیون رازداری و آبروداری این پسرم. این فقط یکی از اخلاقاییه که باعث شده با هم دوستای خوبی بشیم.

دیروزم مثل خیلی روزای دیگه وسطای عصر کار و پیچونده بودم و رفته بودم با مایکل تمرین. بعدش با هم رفته بودیم کافه و کلی غذا و نوشیدنی خورده بودیم.

مست و خسته آخر شب برگشته بودم خونه. بابا عصبانی منتظرم بود. معمولا اون موقع خواب بود، ولی جِما، خواهر بزرگ حواس جمعم متوجه ی نبودم تو کارگاه شده بود و به جوئِل، برادر بزرگتر عوضیم گفته بود. اونم به مامان لوم داده بود و در نهایت بابام بیدار مونده بود تا مچم و بگیره.

خلاصه ش کنم، داد و بیداد، غرغر، سرزنش و در نهایت خراب کردن تنها روز تعطیل هفته م برای ساختن سهم دیروزم چیزی بود که نصیبم شد.

حالا از کله ی صبح اومده بودم کارگاه و تنهایی مشغول کار شده بودم. باید تا غروب پنج تا شمشیر و خودم می ساختم و هیچکس هم حق نداشت کمکم کنه. البته هیچکی انقدر بیکار نبود که روز تعطیل بیاد کارگاه و اگرم می اومد جرات نداشت از بابا سرپیچی کنه. حتی جما و جوئل -مخصوصا اونا!

من انقد از این تنبیه ها داشتم که دیگه بهش عادت کرده بودم. چیزی که اذیتم می کرد، شنیدن نعره ی هیولاهای پشت دیوار که حریف می طلبیدن و ناله های دردناکشون موقع سلاخی شدن، لا به لای صدای سوختن ذغال سنگای کوره و پتک کوبیدنم رو فلز گداخته بود.

صداشون چیزی و تو سینه م به ولوله می انداخت. میل به اینکه یه شمشیر بردارم، از یه دروازه ی فولادی رد شم و هوارکشون بهشون حمله کنم و تو وجودم روشن می کرد. میلی که تو ذات همه ی وریرا وجود داشت، ولی من بدبخت مجبور به سرکوبش بودم.

درسته که وریرا برای نابود کردن هیولاها آفریده شدن و همه شون جنگیدن بلدن، ولی دنبال کردن این غریزه بدون تمرین می تونه آدم و به کشتن بده.

هیولاهای اون بیرون خیلی زیاد و خطرناکن. برای همین اگه یه وریر بخواد از دروازه ها بگذره و پا به بیابون بیرون شهر بذاره، باید تاییدیه ی جنگاوری داشته باشه.

تاییدیه ی جنگاوری درواقع اثبات اینه که تو می تونی تو مقابله با موجودای شر و هیولاها از پس خودت بربیای. بعضیا نیازی به برگه ش ندارن.

مثل سربازای تمام وقت که شبانه روز پشت دیوارا مشغول مبارزه ن، خانواده های اصیلی مثل میلُرد که نسل اندرنسل تبرزن های حرفه ای بودن، جنگجوهای مشهوری مثل خواهر و برادر پندلتون که همه ی سرزمین می شناسنشون یا سابقه دارایی مثل گیلدا بِنِت و آرتور سلاخ که ماجراهاشون قصه ی شب بچه هاست.

همینطور برنده های مسابقات جنگ سالانه که حریفای قدر زیادی و از سراسر سرزمین شکست می دادن.

من هیچ کدوم از این گزینه ها رو نداشتم. سرباز که نبودم، تا حالا هیچ موجود شر یا هیولاییم نکشته بودم چون همش تو این کارگاه کوفتی چپیده بودم. با این وضع فیزیکی و بی تجربگیم نه روم می شد تو مسابقات جنگ شرکت کنم نه راهم می دادن. پس شهرت و سابقه م هیچ بود. اصالتمونم که.. پوف، نسل اندر نسل آهنگری. چقدر افتخارآمیز!

نزدیکای غروب دیگه به هلاکت کامل رسیده بودم. تنهایی هر پنج تا شمشیر و در حد کار سفارشی درست کرده بودم و داشتم تیزشون می کردم. از امراض من اینه که یا یه کاری نمی کنم، یا اگه می کنم باید به بهترین نحو تا ته انجامش بدم.

وقتی آخرین شمشیر لعنتی به اندازه ای تیز شد که می تونست با یه چرخش یه آدم و از وسط نصف کنه، پرتش کردم کنار بقیه. خسته خودم و رو چهارپایه ی چوبی انداختم و پوف بلندی بیرون دادم.

یادمه داشتم با خودم فکر می کردم، فقط همین کار ازم برمیاد. باید به شغل مزخرف خانوادگیم بچسبم و آرزوی یه جنگجوی معروف شدن، لقب خفن داشتن، ماموریتای اختصاصی گرفتن و احترام و تشویق مردم و به گور ببرم که اون صدا رو شنیدم.

: روز سختی داشتی هوم؟

از جا پریدم. دختری قدبلند با اندامی باریک ولی عضلانی، پوست برنزه و موهای دسته دسته ی دارچینی بلند که دم اسبی بسته بود تو قاب در ایستاده بود. یه لباس کوتاه چرمی، دامن فلزی آب طلاکاری شده و چکمه های مبارزه پوشیده بود و روی رون سفتش جای زخم قدیمی پهنی خودنمایی می کرد.

تو کمربندش یه شمشیر دو لبه بود و یه خنجر فولادی نیم هلال که بابام سفارشی براش ساخته بود و من تیزش کرده بودم. اون ولیعهد وریرین بود، شاهدخت کایرا.

سریع خم شدم: شاهدخت

شاهدخت جلو اومد و خیلی راحت، انگار که کارگاه یکی از اتاقای قصرشه روی چهارپایه ای نشست: اوضاع چطوره جُردَن؟

: مثل همیشه

هومی کرد و بعد گفت: بشین

چهارپایه ی دیگه رو که دورتر بود جلو کشیدم و مقابلش نشستم. شاهدخت همونطور که خنجرش و از کمربندش بیرون می کشید پرسید: پدرت اینا کجان؟

: خونه. اگه کاری هست من می تونم…

حرفم و قطع کرد: خوبه

مشغول لمس کردن تیغه ی خنجرش شد و شروع به صحبت کرد: بگو ببینم جردن، درباره ی جواهر پادشاهی چی می دونی؟

ابروهام بالا پرید. شاهدخت کایرا از اون سلطنتی های مغرور و خودگیری نبود که تو اتاقش بشینه و با کسی جز شاهزاده های دیگه و اشراف زاده ها همکلام نشه.

اون زیاد به کارگاه سر می زد. برای تیز کردن و تعمیر سلاحاش، یا سفارش سلاحای جدید. و معمولا چند کلمه ای با ماها حرف می زد. اما نه از این حرفا. اونم انقدر بی مقدمه.

تعجبم و برای خودم نگه داشتم و سعی کردم جوابش و بدم: سنگ گردنبند پادشاهای متال؟

کایرا اوهومی کرد. با چشمای نافذش به من خیره شد و منتظر ادامه ی حرفم موند. معذب لبام و بهم فشار دادم. متاسفانه هیچوقت حفظیاتم خوب نبود و درنتیجه تو تاریخ و سرزمین شناسی افتضاح بودم.

تنها چیزی که می دونستم و گفتم: خیلی مهمه. چون قدرت زیادی داره

: درسته. و می دونی اگه اون دزدیده بشه چه اتفاقی ممکنه بیفته؟

: آ… پادشاه دیگه قدرتی نداره؟

: نه دقیقا. بدون جواهر، اون فقط یه متالیست معمولیه. و یه متالیست معمولی قدرت گسترده ای نداره. نمی تونه اژدهای محافظ متال و صدا کنه. می دونی این چه معنی میده؟

با اینکه دقیقا نمی دونستم ولی سرم و تکون دادم و امیدوار شدم ازم توضیح نخواد.

خوشبختانه شاهدخت خودش ادامه داد: احتمالا یه فاجعه تو راهه، بلایی که برای رفعش نیاز به قدرت گردنبند یا اژدهای محافظ هست.

نه فقط ما، خود پادشاه وادیم هم همین حدس و می زنه. چون یک ماه دیگه، عروسی سلطنتی قلمرو نور برگزار میشه و فرمانرواهای اکثر سرزمینا دعوتن. یه موقعیت مناسب برای نابودی همه شون با هم وقتی مشغول جشنن و سلاح ندارن.

می دونی که، اگه اون همه فرمانروا با ولیعهدها و شاهدخت و شاهزاده هاشون بمیرن، سرزمین ها دچار هرج و مرج میشن. شورش های متوالی برای به دست گرفتن حکومت اتفاق میفته و سرزمین ها به شهرای کوچیک و غیرمتحد تجزیه میشن. پس پادشاه وادیم نباید بدون جواهر به عروسی بره…

انقد تعجبم زیاد شد که به ادبم غلبه کرد و بین حرفش پریدم: یه لحظه، مگه جواهر پیش پادشاه نیست؟

چشماش و چرخوند: البته که نه. از اون وقته چی دارم میگم؟

گوشام از شرم داغ شد. همین مونده بود که جلوی شاهدخت یه احمق خنگ جلوه کنم. چه افتضاحی.

خدا رو شکر کایرا چیز بیشتری به روم نیاورد: داشتم می گفتم. اگه بقیه جریان و بفهمن برای پادشاه وادیم خیلی بد میشه. اگه بخواد وانمود کنه خودشم تازه متوجه شده که بدجوری زیر سوال میره.

اگه بخواد اعتراف کنه که چند وقته جواهر دزدیده شده به خاطر پیدا نشدنش و اینکه به بقیه اطلاع نداده مواخذه میشه. و تازه، همه دچار وحشت میشن، چون اونا هم فکرای ما رو می کنن و می فهمن که یه اتفاق بد تو راهه. و احتمالا عروسی بهم می خوره، البته اگه تا اون موقع اصلا مهمونی زنده مونده باشه!

فکر کنم متوجه ی عمق فاجعه شده باشی

هیچ ایده ای نداشتم چرا داره همچین چیزی و به من میگه، ولی سرم و به تایید تکون دادم و پرسیدم: باید چی کار کرد؟

: یه گروه باید جواهر و پیدا کنه و تا قبل از عروسی به پادشاه وادیم برسونه. یه گروه پنج نفره از قوی ترین، باتجربه ترین و معروف ترین جنگجوهای وریرین. به علاوه ی مایکل و اگه بخوای، تو

چشمام گرد شد: من؟

مکثی کرد:

مایکل در مورد تو باهام صحبت کرده… منم انقدری می شناسمت که بهت یه فرصت بدم. کاری که باید انجام بدی اینه که تو این سفر از مایکل با تموم توانت محافظت کنی و سالم همراه جواهر برش گردونی، و بعد یه سابقه ی خوب و یه تاییدیه ی جنگاوری گیرت میاد

مغزم قفل کرده بود. ناباور پشت هم پلک می زدم. احساس می کردم دارم خواب می بینم. شاهدخت کایرا شخصا داشت به من بی سابقه ی بی اصالت پیشنهاد یه ماموریت حیاتی و می داد؟ منی که جز آهنگری هیچ کاری تو عمرم نکرده بودم؟

شاهدخت با جدیت اضافه کرد:

جردن، باید بدونی این ماموریت یکی از سخت ترین ماموریتاییه که به عمرم دیدم. در حدی که اگه به خاطر عروسی نبود خودم رهبریش و به عهده می گرفتم. از وقتی جواهر گم شده چندین و چند گروه برای پیدا کردنش فرستادیم و همه شون یا دست خالی برگشتن یا اصلا برنگشتن.

پس با عجله تصمیم نگیر. اگه بخوای تو این ماموریت باشی، باید برای رو به رو شدن با مرگ آماده باشی

بعد از روی چهارپایه بلند شد و خنجرش و که تمام مدت دستش بود تو غلاف جا داد: تا فردا شب فرصت داری تصمیم بگیری. و تا اون وقت نمی خوام هیچکس از حرفایی که زدیم باخبر بشه، مفهومه؟

بهت زده سر تکون دادم. شاهدخت از کارگاه خارج شد و در و پشت سرش بست.

با بسته شدن در انگار از شوک بیرون اومدم. یا خالق آتش! شاهدخت کایرا الان از من خواست تو یه ماموریت محرمانه و مهم باشم. خودش شخصا اومد سراغم. و بهم حق انتخابم داد.

وای. برای واقعی بودن بیش از حد خوبه. نکنه به خاطر گرمای کوره و کار سخت دچار توهم شده باشم؟ نکنه گرمازده شدم و غش کردم و همه ی اینا رو توی خواب دیدم؟

بلند شدم و دویدم سمت کوره. انگشتم و به یکی از ذغالاش چسبوندم. با حس سوزش عقب پریدم: آخ!

با هیجان انگشتم و تو دهنم کردم، در حالی که لبخند دیوونه واری رو لبم نقش می بست. خواب نبودم. واقعا اتفاق افتاده بود. من قرار بود برم ماموریت، مثل یه وریر واقعی. می تونستم با هیولاها و موجودات شر بجنگم و فرصت جنگجو شدن پیدا کنم.

دلم می خواست مثل بچه ها بالا پایین بپرم و داد و فریاد کنم. این بهترین روز زندگی من بود!

با صدای باز شدن در چرخیدم. یه پسر شیک و پیک متناسب اندام و متوسط قد وارد کارگاه شده بود. لباس آستین دار بی چروکی تنش داشت، موهای روشنش و مرتب شونه زده و صورت سفیدش و با تیغ صاف کرده بود. چشمای خاکستریش تو یه نگاه همه چیز و پاییدن و بعد روی من قفل شدن.

با دیدن منِ انگشت به دهن گوشه ی لبش یکمی بالا رفت: باز دستت و سوزوندی؟

ذوق زده گفتم: مایکل!

نمی تونستم صبر کنم تا با قدم های آهسته و باوقارش بهم برسه. دویدم سمتش و بازوهاش و گرفتم: پسر تو خیلی بامعرفتی! نوکرتم!

بغلش کردم، محکم به خودم فشردمش و زود فاصله ش دادم. قیافه ی مایکل از درد تو هم رفته بود: چته؟ باز مست کردی؟

نیشم تا بناگوش باز شد: مستم اونم چجور. شاهدخت کایرا الان اینجا بود، همه چی و بهم گفت

مایکل عین صاعقه خورده ها خشکش زد. با مکث پرسید: همه چی و.. گفت؟

بالا بودن صدام دست خودم نبود: آره. گردنبند پادشاهی، عروسی سلطنتی، ماموریت. ازم خواست باهاتون بیام! باورت میشه؟

و سرخوش خندیدم. بعد با اخمی الکی گفتم: همه ی مدت کارت با شاهدخت همین بود نه؟ تو از طرف پادشاه متال مامور پیدا کردن جواهر به کمک وریرایی. پسر، واقعا که خیلی توداری! کی قرار بود به من بگی؟ اصلا قرار بود بگی یا نه؟

جوابم و نداد. مثل لشکر شکست خورده ابروهاش تو هم رفته و چشماش با تشویش به زمین خیره شده بودن. انگار هزار تا فکر داشت از سرش رد می شد.

با تعجب و شک گفتم: خوشحال نشدی؟

از فکر دراومد و بهم نگاه کرد: من.. اصلا توقعش و نداشتم…

ابروهام و چین دادم: فکر کردم خودت به شاهدخت درموردم گفتی…

آه کشید: آره، گفتم. بهش گفتم تو غریزه ی جنگی خوبی داری، لیاقت جنگجو شدن داری ولی.. فکر نمی کردم این و بهت پیشنهاد بده!

بهم برخورد: فکر می کنی توان همچین ماموریتی و ندارم؟

: خدایا، جردن، نه!

خسته روی چهارپایه نشست و پیشونیش و گرفت. می دونستم این حالت یعنی داره سعی می کنه افکارش و جمع و جور کنه و تصمیم بگیره چی بگه. پس چند ثانیه ای صبر کردم تا به حرف بیاد.

: ببین، این ماموریت حتی تو استانداردای وریری هم خیلی خطرناکه…

پوف کردم: این و می دونم. شاهدخت بهم گفت

جدی نگاهم کرد: اینم بهت گفت که تو این یک سال، چند وریر تو این راه مردن؟ وریرای ماهر و باتجربه ای که چند سال سابقه داشتن…

شونه بالا انداختم: گفت باید برای رو به رو شدن با مرگ آماده باشی

مایکل وارفت: به نظر نمیاد قصد رد کردن داشته باشی

قاطع گفتم: البته که نه! این اولین و آخرین فرصت طلایی من واسه جنگجو شدنه. محاله از دستش بدم!

کلافه با کف دست به پیشونیش کوبید.

دستام و به سینه قلاب کردم و بدخلق گفتم: ممنون که انقد خوب واکنش میدی! من و باش که فکر می کردم رفیقم از رسیدن من به خواسته م خوشحال میشه…

زمزمه کرد: البته که میشم جردن. ولی این ماموریت… اگه اتفاقی برات بیفته…

طوری که سر پایین انداخته بود، آهسته و آه وار حرف می زد و جملاتش و نصفه می گذاشت تحت تاثیر قرارم داد. چیزای خیلی کمی می تونستن این متالیست خونسرد و اینطور به بروز احساس وادار کنن. پس ماجرا حتما جدی بود.

سعی کردم بهش اطمینان بدم: نگران نباش. شاهدخت از من خواسته از تو محافظت کنم، نه برعکسش. بعدم، من وریرم پسر، جنگیدن تو خونمه!

پوفی کرد: به علاوه ی سرتقی و لجبازی

: تسلیم؟

خسته گفت: کسی تو این دنیا هست که بتونه از تصمیمت منصرفت کنه کله شق اعظم؟

لبخند دندون نمایی تحویلش دادم: پس من برم به شاهدخت بگم

باشه ای گفت. بعد انگار که چیز مهمی یادش اومده باشه مچم و گرفت: صبر کن! به خانواده ت چی می خوای بگی؟

سر جام خشک شدم. پاک اونا رو از یاد برده بودم. چی بهشون می گفتم؟ اگه اسم ماموریت می آوردم تو خونه غل و زنجیرم می کردن و تا وقتی از برگشتن گروه از ماموریت مطمئن نمی شدن چهارچشمی مراقبم می شدن. نمی تونستم با گفتن بهشون فرصتم و خراب کنم.

گفتم: چیزی بهشون نمیگم

چشماش یکم گشاد شدن: یعنی می خوای بی خبر بذاری بری؟

: اوهوم

: ولی.. مادر پدرت از نگرانی سکته می کنن!

پوزخندی رو لبم اومد: نترس. من اونقدرام مهم نیستم

خواست حرفی بزنه که گفتم: میرم پیش شاهدخت

یه استامبولی رو ذغالای کوره گذاشتم که تا صبح خاکستر نشن و به سمت خروجی رفتم. مایکل هم با نارضایتی دنبالم اومد.

الان که به اون موقع نگاه می کنم می بینم من یه کله خر به تمام معنام. حتی تو استانداردای وریری هم من دیگه خیلی بی فکر و هیجانی عمل کردم. یکی نبود بهم بگه آخه تو مگه تا حالا غیر از پشه ها چیزی کشتی که با کله می دوی سمت ماموریت، اونم یه همچین ماموریت خطرناکی؟

ولی جدی، اگه می دونستم قراره با چه چیزایی رو به رو بشم، شاید اونقدر با عجله برای گفتن به شاهدخت نمی دویدم.

اگر رمان ماموریت سرنوشت ساز رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ساحل نژادفروغی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماموریت سرنوشت ساز

جردن: شجاع، مصمم، ازخودگذشته
مایکل: عاقل، ساکت، مرموز
آرتور: شوخ، کله خراب، بامعرفت
گیلدا: جدی، ماهر، مسلط
جورج: مغرور، رهبر مادرزاد، خودبزرگ بین
تینا: صمیمی، مهربون، سریع
تیموتی: تیزبین، دوستانه

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید