مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان باهور

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت_15 #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان باهور

سرگذشت دختری که به خاطر یه عشق اشتباه، با شناسنامه سفید باردار میشه و به خاطر همون خانواده اش طردش میکنن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان باهور

القای تجربه.

پیام های رمان باهور

آگاه سازی در مورد رابطه های زود گذر و عواقب آن.

خلاصه رمان باهور

جانان برای تکمیل کردن هزینه دیه و نجات برادرش از اعدام، مجبور به قبول کردن پیشنهاد کاری طوفان می‌شود.
رابطه عاشقانه و پر کششی را با رئیس شرکتش آغاز می‌کند‌، اما همه چیز زمانی شروع می‌شود که طوفان غیبش می‌زند و بعد از دوماه، درست زمانی که جانان باردار است به خواستگاری خواهر جانان میاید و…

مقدمه رمان باهور

گریه هایم را ندیدی، درد قلبم را نادیده گرفتی…
درحالی که هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بودم، خنجری به من زدی که تا اعماق استخوان هایم لرزید.
نمی‌دانم تقصیر کیست!
من؟ تو؟ او؟ شاید هم سرنوشت…
نمی‌دانم اما این تاوان من است!
تاوان تو؛ تاوان باهم بودنمان!

مقداری از متن رمان باهور

برگه رو گذاشتم رو میز.
نگاه مشکوکی بهم انداخت و برداشتش.
با دقت وارسیش کرد، همونطوری که مشغول خوندنش بود گفت:
– مدارکتو بده.
بی حرف از داخل کیفم دراوردم و دادم بهش.
صفحه اولشو چک کرد.
– فکر نمیکردم انقدر کوچولو باشی؛ صورتت بزرگتر نشونت میده.
دستمو تکیه گاه چونم کردم
– من کوچولو نیستم. اگر میخواید عینک بدم بهتون با دقت مطالعه کنید.
خندید
– از نظر من کوچیکی.
یکم خم شد جلو
– در واقع اینطوری بگم بهت زمانی که من فارغ تحصیل شدم تو تازه به دنیا اومده بودی.
بهت زده نگاهش کردم.
یعنی دوبرابر من سن داشت؟
با دقت به چهرش نگاه کردم
صورت کشیده و پیشونی بلند. دماغ عقابی و چشمایه آبی که بی شباهت به دریای بیکران نبود. اندام ورزیده، چهارشونه، قد بلند و…
اگر تو یک کلمه میتونست توصیف بشه مسلما میشد گفت جذاب.
کلافه سرمو تکون دادم و زیر لب غریدم:
– بس کن جانان ندید بدید بازی در نیار.
مشکوک نگاهم کرد
– چیزی گفتی؟
تو جام جابه جا شدم
– نه… نه..زنده باشید.
سرشو تکون داد
– ممنون.
خودکار نقره ایشو گذاشت رو میز و دستاشو گره کرد تو هم.
با صورت جدی و لحنی که بی شباهت به قبل نبود گفت:
– خب جانان، با دقت به حرفام گوش بده که یک بار برای همیشه میگم.
من از حاشیه و طفره رفتن متنفرم.
اول از همه میرم سراغ اصل مطلب و دوست دارم طرف مقابلمم همینطور باشه.
اینجا حرف، حرف منه و کوچیک ترین نافرمانی برابره با مجازات.
انگشت اشارشو گرفت سمتم
– اینجا با محیط دانشگاه فرق داره پس زمانی که اینجایی شیطونی رو میزاری کنار و تمام تمرکزت، تمام فکرت و تمام توانتو میزاری رو کارت.
آسه میری آسه میای، با هیچ کدوم از مردای این ساختمون گرم نمیگیری. خصوصا با شرکت رقیبمون جاوید
تا زمانی که برای من کار میکنی.
با عصبانیت نگاهش کردم
درباره من چی فکر کرده بود. منو با زنای عفریته دورش اشتباه گرفته بود؟
پریدم وسط حرفش و به تندی گفتم:
– اولا جانان نه و سهراب پور.
دومن شما خیلی نوبرید به خدا. دوساعت و نیم منو علاف کردید از کار و زندگی انداختید که الان این حرف هارو بزنید؟ درباره من چی فکر کردید؟
فکر کردید من از اون دخترای افتاب مهتاب ندیده بی جنبم؟ نه خیر اشتباه گرفتید.
از جام بلند شدم.
صدای بلندم تو اتاق اکو شد
– من دیگه یک ثانیه هم داخل این شرکت نمیمونم. اومدنم از اولم اشتباه بود.
به سمت در رفتم. هنوز دستگیره درو لمس نکرده بودم که صدای جدی و پرتحکمش اومد.
– بشین سرجات.
با حرص برگشتم عقب
– من از کسی دستو…
کف دستشو محکم کوبید رو میز
– سعی نکن با اعصاب من بازی کنی که بد میبینی جانان.
حالا مثل بچه های حرف گوش کن بیا بشین سرجات.
دستمو مشت کردم. دروغ بود اگه میگفتم از شدت ضربش و تحکم صداش نترسیدم. با صدای مرتعش شده ای زمزمه کردم
– اگه نیام چی؟
بی خیال تکیه داد به پشت
– هیچی فقط مجبور به پرداخت خسارت میشی.
هاج و واج نگاهش کردم.
خسارت؟ چه خسارتی؟
درک حرفاش خارج از توانم بود.
نگاهم رو دوختم به چشمای آبی خنثاش.
– از چی داری حرف میزنی؟ خسارت چی؟
به قرارداد اشاره کرد
– از قرار معلوم قوانینو خوب نخوندی و امضا کردی ولی اشکال نداره یه فرصت دیگه بهت میدم تا با دقت بخونیش و بدونی چی رو امضا کردی.
با اکراه رفتم جلو و بدون تماس دست قرارداد رو ازش گرفتم.
نگاهی به پایین صفحه انداختم.
با خوندن هر کلمش بهتم بیشتر و بیشتر میشد و تازه پی به حماقتم میبردم.
گنگ به صورتش نگاه کردم
– یعنی چی این حرفا؟ نمیفهمم.
سرمو به چپ و راست‌ تکون دادم.
– زمانی که من امضا کردم مدت زمان نداشت ولی این….این…
برگه رو از دستام کشید و گذاشت داخل کشوش.
از جاش بلند شد و شروع کرد قدم زدن
– اینطور که معلومه مجبورم خودم برات توضیح بدم.
قرار بود تو فقط چند تا طرح برای من بزنی و نهایت دوسه هفته برام کار کنی اما تصمیمم عوض شد و قرارداد رو دوساله کردم.
شرایطشم که برات نوشتم واضح.
کار ما طوریه که مجبوریم سفر کنیم.
پس تو تمام مسافرت های داخلی و خارجی برای کار به هر کشور و شهری باید همراه من به عنوان طراح باشی. ممکنه این سفر دوروز باشه یا یک ماه تمام وقت ببره.
کل روزهای هفته به غیر جمعه باید تو شرکت حاضر باشی، از هفت صبح تا هفت شب.
کوچیک ترین اطلاعات درباره شرکت و رازهای خصوصیمون پخش شه بی برو برگشت ازت شکایت میکنم و میندازمت هلفدونی پس یادت نره تو تعهد دادی
و اما تبصره قرارداد…!
تکیه داد به میز و دستاشو تو سینش جمع کرد.
– هر موقع به سرت زد منو بپیچونی یا هوس کارکردنت بره یا بخوای فرار کنی به ته قرارداد یه نگاهی بنداز.
اگر دقت کنی من جلوی حقوقتو خالی گذاشتم و طبق اون بند اگر بخوای از کار دربیای مجبور میشی ضرر دوسالتو بدی.
فرقی هم نداره چه مدت کار کرده باشی.
اومد نزدیکم و روی مبل روبه روم نشست.
– شرایطو دقیق بسنج جانان.
میتونم حقوقتو بزنم بیست میلیون.
حساب کن ببین دوسالش چقدر میشه.
اون موقع تصمیمتو بهم بگو.
مانتومو تو مشتم فشردم و غریدم:
– کدوم ابله ای اینو قبول میکنه که من بکنم؟ این قراداد باطله چون همه چیزش با دوز و کلکه.
پوزخندی زدم
– خنده داره!
بیست میلیون حقوق ماهیانه برای یه طراح ساده؟ کی باورش میشه؟
پر غرور نگاهم کرد
– تعیین کننده اینجا منم و در آمد ماهانم خیلی بیشتر از اون ارقامیه که تو مغز کوچیک تو میچرخه. پس اگر بخوام میتونم خیلی بالاتر از اینا به کارکنانم حقوق بدم.
پاشو انداخت رو پاش
– حالا تصمیمتو بگیر زنگ بزنم وکیلم بیاد برای گرفتن خسارت یا نه از فردا شروع میکنی کارتو؟
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.
با دیدن پوزخند آزار دهنده گوشه لبش چشم هامو بستم. بغضم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
یعنی دستی دستی خودمو انداختم تو چاه؟
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد
مسافرت داخلی و خارجی اونم تو شرایط سختم؟
من چه طوری باید به بابا میگفتم؟
مسلماً میکشت منو و اجازه نمیداد با یه مرد غریبه برم به جای ناشناخته ای!
اصلا…اصلا دانشگاه رو چیکار میکردم؟ چه جوابی بهشون میدادم؟
بی اختیار قطره اشکی رو گونم چکید.
سریع رومو برگردوندم تا پی به حقارتم نبره.
دوست داشتم همین الان پاشم برم بیرون و دور شم از اینجا، از این شرکت از این مردی، که زورگویی هاش تا فلک میرفت اما راهی نداشتم.
چشم بسته خودمو انداخته بودم تو چاه و مجبور بودم تا تهش بسوزم و بسازم.
صدای نفس های عمیق و خونسردانش تو اتاق میپیچد و حال بدمو بدتر میکرد.
چشم هامو باز کردم.
ضعیف بودن کافی بود باید این آدم مبتکر و خود پسندو مینشوندم سرجاش. و الان مجبور بودم از جانان همیشگی فاصله بگیرم و زبونمو کوتاه کنم.
از جام بلند شدم با لحن جدی گفتم:
– باشه مشکلی نیست.
ولی اینو یادت نره کاری میکنم خودت برگه استعفامو امضا کنی.
نیشخندی زد
– زبون سرخ سر سبز میدهد بر باد. مواظب زبونت باش تا سرتو به باد نده.
با نفرت نگاهش کردم
– این حماقتم تا عمر دارم یادم نمیره و همه جا آویزه گوشم میشه.
نگاه اخری بهش انداختم و به سمت در رفتم.
صداش از پشت سرم اومد
– دوباره تکرار میکنم دیر نکنی هفت صبح شرکت باش.
بدون توجه به حرفش درو باز کردم.
هوای داخل داشت خفم میکرد.
باید هرچه سریع تر از اینجا دور میشدم.
با عجله به سمت بیرون رفتم و خودمو انداختم داخل اسانسور باز.
با بسته شدن درش بی اختیار بغضم ترکید.
چطور میتونستم انقدر ابله باشم؟ چرا اون تبصره لعنتی رو نخوندم؟
مشتمو کوبیدم به سرم
– ابله…ابله..ابله…
تکیه دادم به بدنه اسانسور.
تمام بدنم از عصبانیت میلرزید و صورتم گر گرفته بود.
با ایستادن آسانسور به خودم اومدم. دستمو کشیدم زیر چشمم تا کسی شاهد اشک هام نباشه.
در اسانسور باز شد و سایه یه نفر افتاد رو کف براقش.
سرمو انداختم پایین خواستم برم بیرون که دستم کشید شد.
ترسیده برگشتم عقب.
نگاهم قفل شد تو چشمای متعجب همون مردی که همیشه کنارش بود.
اخم هامو کشیدم تو هم
– ولم کن!
دستشو اورد سمتم
– جانان؟ چرا گریه گردی؟
محکم زدم زیر دستش
– به کسی مربوط نیست خصوصا….
با تمام قدرت دستمو کشیدم
– خصوصا به تو و اون دوست گَنده دماغت.
بدون توجه به صورت بهت زدش دویدم به سمت در خروجی.
نفس نفس زنان یه گوشه وایسادم.
از دویدن زیاد سینم به سوزش افتاده بود.
پی در پی نفس عمیق کشیدم تا بهتر بشم.
کنار خیابون وایسادم و سوار اولین تاکسی که نگه داشت شدم.
راننده برگشت عقب
– خانوم فقط دربست میرم ها.
سرمو تکون دادم
– باشه مشکلی نیست.
ادرس خونه نگار رو دادم و سرمو تکیه دادم به شیشه.
چرا میخواست منو با زور و اجبار نگه داره؟
مگه من چه سودی براش داشتم؟
خسته از فکر کردن های زیادم چشم هامو بستم.
حسم بهم گوای بد میداد.
احساس میکردم وارد یه راه بی بازگشت شدم ولی ای کاش اون موقع میفهمیدم واقعا همینطور بوده.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان باهور

جانان: احساسی، شیطون و بازیگوش، لجباز به سرعت تحت تاثیر محیط قرار می‌گیرد.
طوفان: قوی، یک دنده، گذشته تاریکش از اون مردی جدی ساخته و باعث شده که از جنس مخالف بیزار بشه.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید