#مثلث_عشقی #خیانت #ازدواج_مجدد #دختر_کم_سن #اختلاف_سنی #سلبریتی #بازیگر #مرد_جذاب #عشق_و_دشمنی
تعداد صفحات
نوع فایل
داستان ریحانه، دختری که بدون هیچ شناخت درستی از خودش، طرف مقابلش و زندگی وارد رابطه زناشویی میشه اما…
***
داستان دختری که برای رسیدن به آرزوهاش تنها پا به شهری بزرگ می ذاره.
آگاه سازی مردم و به خصوص دخترهای جوان از اینکه ازدواج بهترین و تنها راه رشد و ترقی نیست و تا وقتی به خودشناسی و عزت نفس نرسیم و حقوق خودمون رو نشناسیم ظلم رو به خودمون تحمیل میکنیم.
توی جنگ تن به تن زندگی جاودانهترین سلاح قلب و احساساتمونه…
هزارچم 1 :
ریحانه کم سن و سال و بیتجربه فکر میکنه شهاب، پسر جسور و همه چیز تمومی که وارد زندگیش شده قراره تصویر واقعی عشق رو نشونش بده، غافل از اینکه ریحانه برای شهاب تنها یه طعمهاست تا بتونه از پسرعموش انتقام بگیره…
***
هزارچم 2 :
مانیا برای رسیدن به آرزوی تمام عمرش یعنی بازیگری سالهاست در تلاشه اما در نهایت وقتی تن به رابطه با امین کهن سوپراستار جذاب سینما میده زندگی روی دیگهای از خودش رو به مانیا نشون میده و روزهای تیره و بی رحم از راه میرسن…
تاريخ، هميشه بى رحم بوده است…
هميشه تلخ…
هميشه قاتل…
از چنگيز ها و اسكندر ها مي گويد؛
از قتل عام بشريت؛
از جنگ ها، از مرگ، از بى عدالتى…
از بذل و بخشش خاك سرزمين ها…
از جنايات بر سر تاج و تخت….
تاريخ مگر چند كوروش،
امير كبير،
كريم خان،
دارد؟!
مگر چند كشيش فداكار چون ولنتياين دارد؟!
براى همين از زنگ تاريخ متنفر بودم…
اما چند سالى است گير كرده ام زير سنگينى كتاب قطور تاريخ زندگى ام…
ميان برگ هاى كتاب تاريخ، خشكم كردند…
فصل هايش…
آه فصل هايش!
فصل هاى اين كتاب، تكرار مهر و آبان و آذر بود….
فروردينش هيچ وقت نرسيد…
زرد بود…
برف هم نداشت…
نه اشتباه نكنيد!
از مهر و آبان و آذر هاى آن سال ها نميگويم.
از پاييزى كه شما ميشناسيد؛ نميگويم…
درست مثل همين پاييز هاى جديد الوقوع!
همين ها كه نه باران دارد؛
نه اسمش هواي دو نفره است!
پاييز انفرادى…
پاييزش لعنتي تر از هر پاييزى است…
برگ هايش طلايي نميشوند، زرد ميشوند.
ميسوزند؛
خشك ميشوند؛
و بعد رفتگر يك مشت لاشه برگ،
لاشه زندگى؛
جمع ميكند و ميريزد داخل همين سطل هاي بزرگ و كريه سياه سر هر كوچه…
بعد لاشه برگ ها بين استخوان مرغ و ماهي و گاه پوشك كثيف يك بچه، ميگندند!
سمي ميشوند!
اصلا شايد اين آلاينده هاى پاييز هاي جديد، زير سر همين برگ هاى گنديده باشد!
پاييزى كه دود دارد…
خورشيدش از تابستانش لجوج تر ميتابد اما…
اما آه…
آه از سوز پدر كش هواى بي باران و خشكش،
كه چنان به پوستت ميتازد كه حس كنى بايد برگ شوي؛
زرد شودي؛
بسوزي؛
بگندي؛
بگندي و بعد…
بعد انتقامت را از همه مردم شهر بگيرى…
اما شايد يك قطره از آن پاييزهاى خوش،
هنوز آنجا مانده باشد…
آنجا در يكي از پيچ ها،
قدري عطر تو، با رنگ طلايي پاييز، بايد پيدا شود.
بايد…
زینب ایلخانی
تاريخ، هميشه بى رحم بوده است…
هميشه تلخ…
هميشه قاتل…
از چنگيز ها و اسكندر ها مي گويد؛
از قتل عام بشريت؛
از جنگ ها، از مرگ، از بى عدالتى…
از بذل و بخشش خاك سرزمين ها…
از جنايات بر سر تاج و تخت….
تاريخ مگر چند كوروش،
امير كبير،
كريم خان،
دارد؟!
مگر چند كشيش فداكار چون ولنتياين دارد؟!
براى همين از زنگ تاريخ متنفر بودم…
اما چند سالى است گير كرده ام زير سنگينى كتاب قطور تاريخ زندگى ام…
ميان برگ هاى كتاب تاريخ، خشكم كردند…
فصل هايش…
آه فصل هايش!
فصل هاى اين كتاب، تكرار مهر و آبان و آذر بود….
فروردينش هيچ وقت نرسيد…
زرد بود…
برف هم نداشت…
نه اشتباه نكنيد!
از مهر و آبان و آذر هاى آن سال ها نميگويم.
از پاييزى كه شما ميشناسيد؛ نميگويم…
درست مثل همين پاييز هاى جديد الوقوع!
همين ها كه نه باران دارد؛
نه اسمش هواي دو نفره است!
پاييز انفرادى…
پاييزش لعنتي تر از هر پاييزى است…
برگ هايش طلايي نميشوند، زرد ميشوند.
ميسوزند؛
خشك ميشوند؛
و بعد رفتگر يك مشت لاشه برگ، لاشه زندگى؛ جمع ميكند و ميريزد داخل همين سطل هاي بزرگ و كريه سياه سر هر كوچه…
بعد لاشه برگ ها بين استخوان مرغ و ماهي و گاه پوشك كثيف يك بچه، ميگندند!
سمي ميشوند!
اصلا شايد اين آلاينده هاى پاييز هاي جديد، زير سر همين برگ هاى گنديده باشد!
پاييزى كه دود دارد…
خورشيدش از تابستانش لجوج تر ميتابد اما…
اما آه…
آه از سوز پدر كش هواى بي باران و خشكش،
كه چنان به پوستت ميتازد كه حس كنى بايد برگ شوي؛
زرد شودي؛
بسوزي؛
بگندي؛
بگندي و بعد…
بعد انتقامت را از همه مردم شهر بگيرى…
اما شايد يك قطره از آن پاييزهاى خوش،
هنوز آنجا مانده باشد…
آنجا در يكي از پيچ ها،
قدري عطر تو، با رنگ طلايي پاييز، بايد پيدا شود.
بايد…
راننده از ماشينش پياده شده است و فرياد ميكشد.
– چالوس!
چالوس!
آقا چالوس؟
خانم چالوس؟
چند لحظه نگاهش ميكنم.
انگار هنوز خودم هم باورم نشده است چه تصميمى گرفته ام!
مرد بار ديگر ميپرسد.
– آبجى چالوس؟؟
آبجى؟!
بغض ميكنم.
اين روزها منتظرم كسى حرفي بزند…
عطري شبيهش پيدا شود…
يا حتي از كوچه اي رد شوم و از خانه اي بوی قرمه سبزى بيايد و من بغض كنم و اشك بريزم…
اين غذاى مورد علاقه اوست…
اين جمله اوست…
اين عطر اوست…
اين اوست!
آن اوست!
خدايا يك “او”
همه زندگي ام بود، يك دو حرفى ساده…
عادت داشت با هر زن نامحرمى كه همكلام ميشد، آبجى خطابش كند.
اما هيچ وقت هيچ وقت به من آبجى نگفت.
اوايل ريحانه خانوم بودم و بعد تر ها
ريحان گلى اش شدم…
با همان بغض سمج و گلوگير، از راننده ميپرسم
– آقا ميشه مسافر ديگه اى نزني؟
راننده سرى تكام ميدهد.
– كرايه ات ميره بالاها!
جلو ميروم. در ماشين را باز ميكنم.
– عيب نداره
راننده هنوز مردد است.
– كجا پياده ميشي؟
– هزار چَم
خدا ميداند با گفتنش چه طور بغضم سر باز ميكند و من براى اينكه راننده اشكهايم را نبيند سريع سوار ميشوم و در را ميبندم….
راننده كه سوار ميشود، قبل از بستن در، “ياعلى” ميگويد.
بي اختيار سرم را بالا مي آورم.
صدايش در سرم كه نه، در جانم ميپيچد و من به دنبال خودش در اين فضاي چند وجبي ماشين ميگردم.
اما جز من و راننده، كسى اينجا نيست…
كسي نيست به رسم خداحافظ، دستش را كه هميشه تسبيح كهربايش ميان فاصله انگشت هايش جا خوش كرده را به پيشاني اش بزند و نام مولايش را صدا بزند…
كسي نيست كه علي علي قسمش باشد…
چادرم را روي صورتم ميكشم…
قسمم داده بود.
قسمم داد بود.
– ريحان! جان من نذاري اين دُر و مرواريد هاتو نامحرم ببينه…
صورتم را برگرداندم.
– اشكم رو در نيار كه نگران نباشى كسي ببينه.
شيرين اخم كرد و همان دست اسير تسبحش را به سينه ستبر و مردانه اش به عادت هميشه كشيد و گفت:
– الله اكبر!
دختر من كى اشك تو رو در آوردم؟
يعنى جرم پيازم بايد بندازى گردن شكسته من؟!
چاقو را ميان پيازهاي روي تخته رها ميكند.
بيني ام را بالا ميکشم، دنبالش ميدوم…
فرار نميکند.
مقاومت نميكند.
از پشت به گردنش آويزان ميشوم.
آنقدر بلند است كه پاهايم در هوا تاب ميخورد. گردنش را ميبوسم و با خنده ميگويم:
– گردنِ گردنت نميندازم
همه چى گردنِ اين شكم قلمبه اته كه صبح تا شب گشنه است و هوس يك چيزي ميكنه.
با همان خنده مردانه دست ميكشد روى شكمش.
– همش يك ذره شكم دارم ها.
تازه اينم شناسنامه و هويت يك مرد ايرانيه.
بعد دست مي اندازد از پشت سرش مرا جلو مي آورد و در آغوشش آنقدر فشارم ميدهد كه مثل هميشه از صداي جيغ هايم ” عزت خان”
در قفس كوچكش، هزار بار سوت بكشد و با ذوق صداي مرا تقليد كند و پشت سر هم بگويد:
– آي آي خورديم….
ميان قهقهه، رهايم ميكند و دستش را چند بار رو به قفس كاسكوى بيچاره تكان ميدهد
– آي عزت خان مگه خودت ناموس ندارى؟ سرت رو ميكنم با صداي زن من جلو كسى اين جملات رو بگى.
صداي خنده هايمان ميپچيد ميان هق هق امروزم در سكوت ماشين.
و مردي كه مكرر و نگران ميپرسد:
– آبجي آبجي؟
چي شده؟
خوبي؟
به خودم مي آيم.
زير چادر اشك هايم را پاك ميكنم.
سرم را بالا مي آورم.
– من خوبم آقا
ولي ممكنه تا رسيدن به هزارچم بذاريد تو حال خودم باشم؟!
از حرفم، خوشش نيامده كه فقط سر تكان ميدهد و بعد با يك لحن دلخور ميپرسد:
– كجاى هزارچم پياده ميشي؟
من در حالى كه از ترافيك ميدان آزادي، حسابي در عذابم؛ جواب ميدهم:
– نميدونم
– يعني چي؟
وسط جاده ميخواى پياده شي؟
دستم را روى سرم ميگذارم.
چشم هايم را ميبندم.
– فقط منو به هزار چم برسون…
خواهش ميكنم.
كلافه پوف ميكشد و بعد، راديو ماشينش را روشن ميكند.
لعنت به مشروح همه ى خبرها…
به اينكه حمله تروريستى در ديرالزور، جان چند بى گناه ديگر را گرفته است.
نشست وزير امور خارجه در تركيه با همتاى روسى اش، كدام درد مرا دوا ميكند؟
اصلا به من چه، چند نفر در تظاهرات ضد ترامپ مقابل برج او شركت كردند؟!
اما…
اما براى تو مهم بود.
براي تو، همه آدم هاي دنيا جز خودت مهم بودند.
براي همين بود كه همه اخبار شبانه روز را دنبال ميكردي…
براي تو كه با شنيدن خبر پلاسكو،
همراه خانواده آتش نشان ها هر لحظه منتظر خبر زنده بودنشان بودى.
براي تو كه با ديدن خبر قتل عام كودكان ميانمار، با هر دو دست بر سر خودت زدى.
براي تو كه خبر كوله بر هاى ايرانى، كمرت را خم كرد.
تو حتي براي خشك شدن درياچه اروميه نگران بودي.
تو دلواپس آخرين قلاده هاى يوز ايراني هم بودي.
راستى تو اصلا كى بودى؟
چرا شبيه بقيه آدم هايى كه تا امروز شناختم و ديدم نبودى؟
اهل همين كره زمين خودمان بودى؟!
يا يك تبعيدي از آسمان؟!
براى هر دخترى تا آخر عمر فقط و فقط ” ترين ” به كلمه مرد، وقتى ميچسبد كه حرف از پدرش باشد،
اما تو…
اما تو مردانگي را چه طور برايم تعبير كردي كه هر لحظه با خودم فكر ميكنم صفت شير مرد هم در مقابلت از كم بودن خودش شرم ميكند؟!!
اول جاده رسيده ايم…
شروع يك پايان مطلق؛
شايد هم…
با آستينم بخار شيشه را پاك ميكنم، اين جاده روح دارد؟
من قسم ميخورم اين جاده زنده است!
زنده و جاويد مانده است بس كه شاهد عشق ها،
بوسه ها،
و دلتنگى مسافرهايش بوده است.
هميشه ميگفت:
– خدا ميداند چند نفر در اين جاده عاشقي كرده اند؟
و من امروز از خدا ميپرسم:
– خدايا چند نفر تا به امروز در اين جاده با ياد ايام عاشقي شان مرده اند؟
چند نفر و هر كدام چند بار؟!
سرم را به شيشه تكيه ميدهم و اشك هايم را به قطرات نم باران تازه متولد شده روي شيشه…
اين بار اولى نبود كه اين جاده را طي كه نه، زندگي ميكردم.
اما اولين بار است كه بدون تو…
بدون تو در پيچ و خمش گرفتار شده ام.
بي تو اما با صدايت،
دست هايت،
عطرت،
خاطراتت…
دود منقل جلوي اولين رستوران هاي كنار جاده ميشود مثل دود آتش قبيله سرخ پوست ها.
حالا فقط چند طبّال و رقاصه دور آتش لازم است تا خبرى عظيم را به گوش همه اهل قبيله برسانم…
جاده مرا در آغوش كشيده است.
چونان مادري كه خيال دارد فرزند داغدارش را در آغوش خود تسكين دهد!
جاده با هر پيچ و گردنه اش، با غمزه برايم لالايى ميخواند.
من آمده ام حالم را از گذشته پس بگيرم…
من آمده ام براى آينده ام، اعاده حق كنم!
زل ميزنم به جاى انگشت هايم كه عاجزانه به شيشه كشيده شده بود و تنها دارايي اش يخ زدن سرانگشت ها بود.
بالاخره اخبار تمام ميشود.
راننده هم نچ نچ كردنش تمام ميشود.
راديو را خاموش ميكند و ميشنوم زير لب به زمين و زمان،
از دولت گرفته تا امريكا،
فحش ميدهد.
بعد با صداي بلندتر ميپرسد:
– آبجي آهنگ بذارم بدتون نمياد؟
تلخ ميخندم!
كاش قبل گوش دادن به اخبار هم سوال ميپرسيد.
سرم را تكان ميدهم.
– راحت باشيد
يك تصنيف قديمى زيبا، سليقه راننده است!
خدا را شكر ميكنم كه حداقل حالا دلش جواد يسارى گوش دادن نخواسته است!
كه عجيب به حال امروز من بدقواره است…
درخت ها هنوز كاملا زرد نشده اند و كنار جاده روي كوه هاي بلند، تا چشم كار ميكند جنگل است…
لبخند ميزنم.
از او پرسيده بودم:
– به نظرتون تو اين جنگل ها خرس هم وجود داره؟
پشت فرمان وسط بحث با بابا بود كه برگشت و چند لحظه با فكر، به سمت چپ جاده چشم دوخت.
– به نظرم بايد داشته باشه.
مامان به پهلويم ميزند و با حرص در گوشم ميگويد:
– اين چه سواليه دختر؟
نگاه جدي بابا از آينه جلو و سرفه اش باعث ميشود سرم را پايين بيندازم.
دوباره با تاريخ در افتاده ام.
يك نبرد تن به تن!
اما اين بار مثل قبل نبود!
لباس رزم پوشيده بودم.
اين بار آمده بودم يا زمينش بزنم يا براى هميشه…
تا هزار چم خيلى مانده بود…
خيلى مانده بود براى اصل زندگي ام.
حالا بايد در پيچ و خم اين جاده با سر فصل كتاب تاريخ، دست و پنجه نرم كنم.
با قصه اي كه خوب ميدانم چه طور، اما اشتباه شروع شد…
***
از رژ لب صورتى كمرنگى كه روى لبم ماليده بودم به گونه هايم هم زدم.
روي سفيدي پوستم آنقدر خودش را نشان ميداد كه ترسيدم و سريع شروع به پاك كردنشان كردم.
همان موقع هم مامان در اتاق را باز كرد و وارد شد.
از فرق باز و آستين هاى بالا زده و صورت خيسش فهميدم وضو گرفته است.
با ديدن من جلوى آينه، سرى تكان داد و با اخم گفت:
– آفرين ريحانه خانم! ببين ميتوني صداى باباتو در بيارى!؟
با خجالت لبم را گاز گرفتم.
مامان جلو آمد؛ گونه ام را بوسيد و گفت:
– بذار تو عروسي، وقتي رفتيم قسمت زنونه، اونجا بزن كه باباهم غر نزنه!
با نا اميدى رژ را در كيفم گذاشتم و با دستمال كاغذي مشغول پاك كردن لبم شدم.
مامان هم قامت بست.
هنوز نمازش را تمام نكرده بود كه با دلخوري، يك گوشه پشت پنجره، نشستم و گفتم:
– اصلا انگار نه انگار داريم ميريم عروسي.
كاش نميومدم شمال، كاش مونده بودم پيش مادر جون تهران.
مامان، الله اكبرش را غليظ ميگويد و چشم غره ميرود.
هنوز ركوع نرفته است.
بابا و حنانه هم در حياط ويلاي كوچكمان مشغول شستن ماشين جديد بابا هستند.
دلم براى حنانه هم ميسوخت! خواهر بيچاره ام كه چند سال ديگر وارد دبيرستان ميشد، تازه مشكلاتش مثل من شروع ميشد.
حتى حالا كه پيش دانشگاهى ام تمام شده بود؛ مشكلات بزرگتر از قبل، جلوى پايم ظاهر ميشد.
تنها جايي كه ميتوانستم قدرى غر غر كنم پيش مامان بود.
– اين از ابروهامه كه يك كيلومتره!
خدا رحم كرده حالا صورتم مو نداره؛ وگرنه شبيه چنگيز خان مغول ميشدم
آرايش و لاك كه كار دخترهاى بده!
موبايل كه جرمش سنگينه!
دوست و رفيق و گردش كه ممنوعه!
كاش بابا يك تابوت بخره واسم اصلا!
بغض كردم.
بابا را دوست داشتم، اما هميشه از همان كودكى از او ناراحت بودم.
از اخلاق تندش با مامان؛
از فريادهايش؛
از سخت گيرى هايش.
بابا آدم بدى نبود. فقط به نظرم خيلى چيزها را بلد نبود.
مامان سلام آخر نمازش را ميدهد.
تسبيحش را بر ميدارد؛ رويم را بر ميگردانم و دوباره با بغض ميگويم:
– من هيچى تا الان نخواستم.
اين همه سال، يك اردو با دوستام تو مدرسه نرفتم!
هرچى بابا گفت، گفتم چشم.
اما مامان خانوم به خدا اگه قبول بشم نذاره برم دانشگاه، خودمو ميكشم!
مامان محكم روى پاي خودش ميكوبد.
– استغفرالله دختر! چرا كفر ميگي؟ اين حرفها چيه ميزني؟ توكلت به خدا باشه مادر.
حنانه كه مرا تازه پشت شيشه ديده، با ذوق برايم دست تكان ميدهد و با خوشحالي ميگويد:
– ريحانه بيا پايين با بابا آب بازى كنيم.
بابا هم سرش را بالا ميگيرد شلنگ را سمتم ميگيرد و آب روى شيشه ميپاشد.
– مادرت كجاست بابا؟ بيايد پايين!
بغضم را قورت ميدهم.
دوباره دلم ميلرزد و با خود ميگويم:
“من بابا را دوست دارم؛ خيلى دوسش دارم”
سعي ميكنم لبخند بزنم.
جواب ميدهم:
– داره نماز ميخونه. الان ميايم.
بعد خوشحال ميشوم كه رژم را پاك كرده ام و حالا راحت ميتوانم پايين بروم و در چشم هاى پدرم نگاه كنم.
حنانه هميشه سعي ميكرد كارهاى مرا تقليد كند. موهايم تا پايين كمرم بود؛ صاف و مشكی.
برعكس موهاي موجدار حنانه.
براي همين اينقدر غر زد تا مامان موهايش را با اتو صاف كند.
سارافون گلبهى و كرمى كه بابا از دوبى برايم سوغات آورده بود را پوشيدم و جلوي آينه چرخيدم.
موها و دامنم در هوا رقصيد و من حس خوبى داشتم.
يك حس خوب براي همه دختر ها در آن سن!
مامان با افتخار نگاهم كرد.
– يك شال كرم بردار بنداز رو شونه هات تو عروسي. زشته آستينت حلقه ايه.
اخم كردم و گفتم:
– وا مامان شال بندازم؟ گل هاي دور يقه و حلقه آستينش معلوم نميشه.
در حالي كه كمك ميكرد حنانه ساق شلوارى سفيدش را بپوشد؛ گفت:
– پايين دامنشم از همون گل داره مادر ديگه!
جوراب كه قراره نپوشي. لا اقل شال بنداز!
خانواده جبار زاده خيلي مومنن. زشته! حرف در مياد واسمون.
با حرص شال را بر ميدارم.
– مجلس زنونه است! چندين و چند ساله ما هر مراسمي ميشه بايد نگران جبار زاده ها باشيم
كه خدا رو شكر هيچ وقتم نميان.
مامان نميتواند نخندد!
– خدا نكشتت دختر. اين بار عروسي دخترشونه، ميشه نيان؟
حالا من هم ميخندم.
– والا از اون “هايكلاس” ها، اينم بعيد نيست. مثلا واسه داماد و خانوادش كلاس بذارن و نيان.
– غيبت نكن!
حنانه با ذوق ميگويد:
– مامان اسم اون خانمه رييسشون چيه؟
مامان لب گاز ميگيرد.
– اِوا!! رييس چيه؟
كنار مامان مينشينم و خودم را به او ميچسبانم.
– همون پيرزنه خالشون.
– آهان، عزيزه خانم!
حنانه لب هايش را داخل دهانش فرو ميبرد و طورى كه انگار دندان ندارد با صداي پيرزن ميگويد:
– جاوان هم جاوان ها گديم! الاني ها حيا ندارن.
مامان آرام بازوى حنانه را نيشگون ميگيرد.
من از شدت خنده نميتوانم حرف بزنم.
خانواده جبار زاده!
اين اسم در همه فاميل ما، شبيه يك تابلوى نفيس قيمتي بود كه سر در زندگي همه ما آويزان شده بود.
فاميل دور پدري!
زن عمو هميشه افسوس ميخورد كه قبل از عمو، جبار زاده ها براى پسر بزرگشان به خواستگاري اش آمده بودند و چون خواهر بزرگترش ازدواج نكرده بوده، پدرش مخالفت ميكند و آنها هم از يك طايفه ديگر عروس ميگيرند.
اما همين حالا هم خيلى آرزو دارد يكي از دختر عموهايم بتواند عروس اين خاندان شود!
پدرم ميگويد اصليت پدري شان از باكو است.
اما عمو اعتقاد دارد در اصل روس هستند.
ولي پدر بزرگ همچنان مُصر است كه جبار زاده ها نسل در نسل تبريزى خالص هستند.
آقاجان خودش تبريزى اصيل است و هميشه با يك حالت نژاد پرستانه اي به تبريزي و غير تبريزى نگاه ميكند و با آن سبيل هاي كوچك هيتلرى اش، هربار مرا ياد نازي ها مي اندازد.
بابا براى بار چندم با عصبانيت از طبقه پايين فرياد ميزند:
– نريم سنگين تريم. دير شد!
مامان بلند ميشود و آرام ميگويد:
– بجنبيد دختر ها!
بعد با صداي بلندتر ميگويد:
– اومديم آقا جواد.
اومديم!
در لحظات آخر خروجمان از خانه، يادم مي افتد گل سر روباني كه نفيسه، دختر عمويم، به من قرض داده بود را جا گذاشته ام.
سريع سمت پله ها دويدم و بابا دوباره عصباني شد.
نميتوانستم از گل سر بگذرم.
پارسال كه نفيسه آن را خريد، هر كار كردم به من نگفت از كجا خريده است.
اما قبل سفر، وقتي ساكم را ميبستم؛ خودش آن را روي وسايلم گذاشت.
– بيا ريحانه. اين رنگش به لباس هات مياد.
خنديدم و بوسيدمش.
– كاش شما هم ميومديد.
هزارچم 1 :
ریحانه : کم سن و سال ، بی تجربه ، با گذشت ، فداکار ، ساده ، مهربان.
حاج امیر : متدین ، باجذبه ، مهربان ، آرام اما جدی ، مصمم ، دلسوز ، حامی.
شهاب : خشن ، جسور و بی پروا ، یک دنده ، جذاب ، عصبی.
***
هزارچم 2 :
مانیا : پرشور ، از درون غمگین و تلخ ، هنرمند ، عاشق پیشه ، احساساتی و غیر منطقی.
شهاب : غمگین ، شکست خورده ، عصبی ، کم حرف.
امین : سرخوش و بی تفاوت ، خوش گذران ، منفعت طلب ، مشهور ، جذاب.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b
۵ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
نمیدونم چی بگم از بس که این رمان قشنگ بود تو تموم عمرم اولین رمانی بود که باهر خطش اشک ریختم قشنگ عاشقانه ترین رمانی بود که خوندم خانم ایلخانی ممنون واقعا بابت این رمان فقط این رمان براساس واقعیت؟؟
میتونم بگم جزء بهترین رمان هایی است که خوندم کتاب به قدری عمیق وپراز حس واقعی نوشته شده که انگار خود آدم توش وبین شخصیت های رمان داره زندگی میکنه
قشنگ ترین و ملموس ترین رمانی که خوندم هر لحظش احساس میکردم خودم دارم زندگی میکنم
سلام ی سوال این رمان هزار چم۲ توش امیر و ریحانه هستن یان ؟؟
سلام یه سوال داشتم هزارچم یک داستانش جدا از هزارچم دو هست؟
یا نه بهم ارتباط دارن؟