مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ژالین

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#خانوادگی #رئال #دارای_محدودیت_سنی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ژالین

دانلود رمان ژالین از مریم پیروند که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان ژالین

رمان ژالین سرنوشت دختری هست که در بچگی بعد از فوتِ پدرش، نامادریش اونو به بهزیستی تحویل می‌ده و حالا اون دختر با تمام زخم‌هاش بزرگ شده و با اسم و مشخصات جعلی، به تنها پسرِ اون زن نزدیک می‌شه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان ژالین

هدفم از نوشتن رمان ژالین القای تجربه است.

پیام های رمان ژالین

در رمان ژالین علاوه بر سرگرمی بودنش، به جنبه‌ های اجتماعی و زندگیِ بچه‌ های پرورشگاهی اشاره شده که از زندگیِ چند شخصیت الگوبرداری شدن…

خلاصه رمان ژالین

فکر می‌کردن با دور کردنم می‌تونن منو از زندگی و سهمم محروم کنن، اما من برگشتم و اونقدر قوی شدم که تصمیم گرفتم زندگیمو ازشون پس بگیرم… برای همین آروم آروم به اون مرد نزدیک شدم و با گرمای خودم بهش عشق دادم، وابستگی دادم و کاری کردم اون عاشق آتیش بشه… آتیشی که یه روزی قراره خاکسترش کنه و اون اینو نفهمید…

مقدمه رمان ژالین

من ژالینم ، یه دختر از زاده آتش…
بعد از اینکه بابامو از دست دادم زندگیم توسط آدمای اطرافم نابود شد…
بابامو اعدام کردن و منو انداختن بهزیستی…
فکر می‌کردن با این کار می‌تونن منو از زندگیم محروم کنن، اما من برگشتم و اونقدر قوی شدم که می‌خوام زندگیمو ازشون پس بگیرم…
برای همین آروم آروم بهش نزدیک شدم و با گرمای خودم بهش عشق دادم، وابستگی دادم و کاری کردم اون عاشق آتیش بشه…
آتیشی که یه روزی خاکسترش می‌کنه و اون اینو نفهمید…
من تنها با همین هدف بزرگ شدم و تمام این سال‌ها به اون فکر کردم و جمله‌ای که بارها بهش گفته بودم :
” من تورو خیلی دوست دارم یاشار ”

 

مقداری از متن رمان ژالین

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان ژالین اثر مریم پیروند :

روی تخت خودم دراز کشیده بودم و به ساعت یادگارِ بابام نگاه می کردم.

حسابی درب و داغون شده بود و شیشه‌اش ترک داشت، اما دلم نمی‌اومد از خودم جداش کنم.

از این ساعت‌ها بود که توی جیب جا می‌شن و مثل آقای چِرزلی‌بی توی فیلم، همیشه توی جیبم، همراهم بود.

تنها چیزیه که به عنوان یادگاری از بابام پیشم مونده و هر بار که لمسش می‌کنم احساس می‌کنم اون کنارمه و مثل تمام این سال‌ها مراقبمه…

از اون روزی که این یادگاری رو کفِ دستم گذاشتن چند سال گذشته؟

اون موقع شش‌سالم بود یا هفت سال؟ رفته بودم دیدنِ بابا، نمی‌دونستم این آخرین دیدارِ من با بابامه…

بعدها فقط اینو به دستم دادن و گفتن بابات دیگه خونه نمیاد دخترجون، همراه مادرت برو خونه.

اون لحظه با وجود سنِ پایینم ترسِ بزرگی درون خودم حس کردم.

نگاه تارم با اشک به اون شیطانی بود که همه فکر می‌کردن مادرمه، اما تنها من می‌دونستم زیرِ نقاب ساکت و آرومش چه موجود پلیدی لونه کرده.

موجودی که هنوزم رد سوختگی‌هاش روی تنم تیر می‌کشن.

وقتایی که می‌خواست منو کتک بزنه تا همیشه مطیعش باشم یا ازش حرف شنوی کنم، سیخ داغ می‌کرد و روی دستم می‌ذاشت، یا روی کمرم یا کفِ پام، جایی که بابام نتونه ببینه و بفهمه زنش با من چیکار کرده.

چقدر گذشته که هنوزم سوزِ اون داغی‌هارو روی گوشتم حس می‌کنم؟

به اولین علامت سوختگی روی دستم نگاه کردم. هنوز ردش روی دستم مونده بود. یه علامت ضربدر.

صداش رو از اون سال‌ها توی گوش‌هام به همراه دارم که سرم داد زد:

– فقط به حرفِ من گوش میدی فهمیدی؟ از این به بعد جرات داری حرف گوش نده تا کلِ تنتو بسوزونم…

آهی کشیدم و به یکباره دستم رو پایین انداختم و روی تخت نشستم.

روزهای جمعه بدترین روزهای عمرم بودند و تمام خاطرات گسِ گذشته رو برام مرور می‌کردن.

از گریه‌هام توی اون اتاقکِ سردِ زیر شیروونی گرفته تا خوابیدن توی انباری، وقتایی که بابا شب کار بود…

یا عذابِ شنیدن خیلی چیزها توی اون خونه که من جرات بیانشون رو نداشتم و همیشه با خیس کردنِ شلوارِ خودم، از ترسِ اون شیطان به خواب می‌رفتم…

 

مثل همیشه خاطره‌ی اون روزها عذابم می‌داد.

 

از روی تخت بلند شدم و به گوشیم چنگ زدم.

شماره رو گرفتم و پشت پنجره ایستادم. نگاهم به پاکت سیگارم که رفت پوزخندی زدم.

اگه به اون چیزی که می‌خوام برسم، باید از این به بعد سیگار کشیدنم رو کم کنم.

صداش که توی گوشم پیچید نگاهم رو از پاکت سیگار گرفتم :

– وایس یه دقه تا برم یه جای خلوت.

تا اون یه جای خلوت پیدا کنه من یه نخ سیگار از پاکت برداشتم و سریع آتیشش زدم.

پک اول رو که فرستادم توی ریه‌هام، دوباره صداش به گوشم رسید :

– حالا صحبت کن‌. اوکیم.

– چیکار کردی ؟

با سوال تکراریم پوفی کشید و گفت :

– لیست رو هنوز ننوشته.

– مخ زدن کسی که می‌دونی از تخم و ترکه‌ی چه آدمی بوده، این همه فس فس کردن داره !

– من فقط می‌تونم از تو پیشش حرف بزنم، چه می‌دونم یه جورایی ترغیبش کنم در موردت تجدید نظر کنه… اینکه بگم تو چه جور آدمی هستی…

– اگه قرار باشه از طرفِ تو به نتیجه‌ برسم چند روز دیگه زمان میبره ؟

کلافه غرید :

– نمی‌دونم… یه کار سخت انداختی گردنِ من، هر روز و هر ساعت پیام میدی چی‌شده ؟

– قرار بود فقط سه ماه طول بکشه نه بیشتر… تا چند وقت دیگه عروسیشه تو هنوز کاری نکردی.

– خب نشد، چیکار می‌تونستم بکنم… هر کاری از دستم براومد کردم، اون‌ اهل بده بستون نیست، نامزدشو دوس داره، خیلی بخواد به حرفام گوش بده تهش میگه “عه!”…

– من باید تنهایی گیرش بیارن که باهاش حرف بزنم، یا تو ترتیبش بده یا خودم ترتیبشو میدم.

با تمسخر گفت :

– فقط حرف !!

مکثی کرد و ثانیه‌ای بعد گفت :

– جونم داداش ؟ باشه الان میام…

توی گوشی سریع گفت :

– من بعد زنگ میزنم، یاشار احضارم کرده باید برم.

تماس که قطع شد ،پوزخندی زدم و دوباره به سیگار پک زدم.

اینجور که پیداست هیچ آبی از سیروان گرم نمی‌شه، خودم باید دست بجنبونم، اینجوری سریع‌تر می‌تونم به نتیجه مورد نظر برسم.

اصلا چطوره فردا با یه شاخه گل شروع کنم ؟

با این فکر لبخند جسورانه‌ای زدم و از پشت پنجره به زنی خیره شدم که مثل من داشت فضای بیرون رو از راه پنجره دید می‌زد.

نگاهم به اون زن خیره بود و از پک‌های سنگینِ بعدی و بعدی کام‌ گرفتم…

***

شاخه گل رو لای پرونده گذاشتم و به میز منشی نزدیک شدم.

برای نزدیک شدن به مردی که بشدت ازش بیزار بودم باید دست به چه کارهایی می‌زدم، کارایی که اون مردِ خودخواه و خودشیفته رو به خودشون جذب کنن.

منشی که منو دید با لبخند گفت :

– جانم خانم مقامی…

– آقای اردلان اومده ؟

– آره اومده… تو اتاقشه.

– میتونم برم داخل ؟ باید این‌پرونده رو چک کنه.

از گوشه‌ی چشم نزدیک شدنِ سیروان رو دیدم و وقتی بهش نگاه کردم، چشمکی به روم زد و به میز منشی نزدیک شد.

در همین حال منشی رو به من گفت :

– می‌خوای بذارش اینجا من میبرم، شما برو به کارت برس.

نگاهش به سیروان پر از احساس بود… برای من اما در حال حاضر چیزی که مهم بود رفتنم داخل اتاقِ رئیس بود.

– کارم تو این پرونده‌ست خانم کمالی… باید خودم ببرمش.

لبخندی که به روش زدم مطمئنش کردم قرار نیست برای کاری که به خاطرش تا اینجا اومدم، دست خالی برگردم…

سیروان هم زود وارد عمل شد و گفت :

– خانمِ کمالی، اگه میشه یه لحظه بیاید اتاقم یه جایی رو باید تایپ کنم برام بخونیدش لطفا.

با لبخند سری تکون داد و به صورت ساختگی نفسش رو پوف بیرون داد و در حال ببند شدن از روی صندلیش گفت :

– خیله خب تو برو اتاق رئیس، زود هم بیا بیرون… چون ساعت ۹ جلسه‌شون شروع میشه.

باشه‌ای گفتم و با نگاه دیگه‌ای به سیروان به اتاق رئیس نزدیک شدم و یه تقه به در زدم.

صدای رگه‌دارش به گوشم رسید :

– بفرمایید تو…

در رو باز کردم و از لای در گفتم :

– اجازه هست ؟

تا منو دید دستی به یقه دیپلمات لباسش کشید و با اخمِ واضحی گفت :

– بفرمایید.

پس ظاهرا حرفای سیروان چندان هم بی‌نتیجه نبودن که از دیدنم به سرعت اخم کرده…

رفتم داخل و درو بستم…

هر بار که به چشماش نگاه می‌کنم گذشته‌ها برام مرور می‌شن… مثل الان…

لبخندی زدم و پرونده رو روی میزش گذاشتم و وقتی پرونده رو بازکردم و شاخه گل، مقابل نگاه هردومون قرار گرفت به صورت تصنعی گفتم :

– ای وای این گل‌و میون راه یکی از همکارها بهم داد، انگار قسمت نیست ببرمش اتاقم…

نگاهی به گلدون روی میزش انداختم و گفتم :

– بهتره بذارمش اینجا…

دستاشو زیر چونه‌اش گذاشت و زل زد بهم…

اون می‌دونست من پشت هر رفتارم یه هدف خطرناک دارم و هدفم تنها خودشه برای همین اینجوری نگام می‌کرد.

گل رو خیلی عادی توی گلدون گذاشتم و لبخندِ پر منظوری هم به نگاه خیره‌اش زدم.

پوفی کشید و نگاهش رو گرفت و گفت :

– این پرونده رو برای چی آوردین خانم مقامی؟

– باید چک بشه‌… امروز یه سر رفتم قسمتِ کارخونه رو چک کردم، یه سری چیزها تقریبا ناقصن… اینجا لیستشونو نوشتم که میتونین چک کنین و بگین تهیه کنن.

تا دستش روی پرونده نشست عمدا دستم رو پیش بردم تا توضیحات بعدی رو بدم که دستم رو، روی دستش گذاشتم.

اون سریع عقب کشید، ولی من…

– وای ببخشید…

جوری رفتار کردم که فکر نکنه از عمد بوده، ولی در واقع بود و دوست داشتم اون بیشتر این احتمال رو در نظر بگیره.

نگاهش به دستم و به ناخن‌های بلند و قرمزِ رنگم کشیده شد.

پرونده رو با اخم‌های تندش ورق زد و در حین نگاه کردن به پرونده گفت :

– نماز نمی‌خونید نه ؟

ابروهام با تعجب بالا پریدن و گفتم :

– بله ؟

– پرسیدم نماز نمی‌خونید ؟

– چرا این سوال‌و می‌پرسین ؟

باز هم نگام نکرد ولی جواب داد :

– چون همیشه لاک رو ناخناته…

نگاه اجمالی به پرونده انداخت و بعد اونو بست و به چشمام خیره شد :

– و یه آرایشِ غلیظ رو صورتت…

علیرغم درونِ پریشون و نفرت‌بارم، لبخندی به روش زدم و گفتم :

– پرونده رو درست چک کنید آقای رئیس اگه مشکلی بود بهم خبر بدید.

به قصد رفتن عقب گرد کردم :

– با اجاره‌تون.

در اصل گذاشتمش توی خماری و بهش جواب ندادم. ولی تا پیچیدم صدام زد :

– خانم مقامی ؟

قلبم فرو ریخت، اما وقتی برگشتم به طرفش باز هم یه لبخند تصنعی زدم :

– بله ؟

– شما این گل‌و واسه من آوردید درسته ؟

– نه… یعنی در واقع…

جوابش رو گرفت که با دستش به در اشاره کرد و با حالت جدی گفت :

– بفرمایید به کارتون برسید خانم.

– چشم.

در رو که باز کردم و رفتم بیرون پوزخندی بهش زدم…

یه جوری خودشو نشون می‌ده انگار پسرِ پیغمبره…

پوزخندی روی لب‌هام نشست و تا لحظه‌ای که به اتاق خودم نزدیک شدم روی لبم بود.

من شیطان بودن رو توی اون بهزیستی یاد گرفتم و تمام روزهای تلخ و غم‌انگیزش، در حال تمرین کردن بودم تا تبدیل بشم به این آدمی که یه روزی مقابلِ اون قرار می‌گیره…

می‌خوام با این رفتارهام اون بشع یه مهره و توی دستام بیفته…

منو اون قراره خیلی چیزها با هم تجربه کنیم…

خیلی چیزها…

***

به تابلوی بزرگِ دکتر محتشم مختصص زنان و زایمان نگاه کردم و از ساختمان پزشکی رفتم داخل.

وقتی از آسانسور بیرون رفتم و توی طبقه مورد نظر ایستادم به هر چهار واحدی که مقابل هم بودن نگاه کردم.

تابلوی دکتر محتشم رو که دیدم وارد واحد ده شدم.

منشی در حال حرف زدن با دو مریض دیگه بود.

– خانمِ عزیز منم دارم می‌گم هر کی‌و می‌فرستم داخل نوبت داره، یا تلفنی نوبت گرفتن یا حضوری…

–  دوساعته اینجا نشستم همه رو فرستادین داخل، به من می‌گین نوبتت نشده هنوز…

– شما چرا اصلا سرِ نوبتت نیومدی خانم ؟ من که نوبت دادم شیش اینجا باش…

بالاخره به من نگاه کرد و نه چندان خوش‌برخورد گفت :

– بفرمایید خانم ؟

– مقامی هستم، نوبت داشتم برای ساعت پنج.

دفتر مقابلش رو نگاه کرد اما خطاب به اون خانمی که هنوز کنار من ایستاده بود گفت :

– بفرما خانم ، دیدید که، هر کس میاد نوبت داره.

و زیر اسمم خط کشید و اونو نشونِ خانم سانتال مانتالِ کنارم داد تا باورش بشه.

منشی- خانم مقامی بشینید تا صداتون کنم.

مجبور شدم تا ده دقیقه دیگه صبر کنم تا نوبتم بشه و اسمم رو بخونه…

توی اون ده دقیقه کمی با گوشیم ور رفتم و برای سیروان پیام زدم :

– شیر یا روباه ؟

پیام رو سند کردم و همون لحظه منشی صدام زد :

– خانم مقامی بفرمایید داخل.

کمی بعد مقابل خانم دکتر نشسته بودم که داشت شرایط بارداری رو برام توضیح می‌داد :

– من تمام کارای لازمی که باید انجام بدی رو توی این برگه یادداشت کردم…. بعد از انجام اینا میای که ازت تست پاپسمیر بگیرم، باید سونوگرافی و عکس رنگی هم از رحمت بگیری برام بیاری که بتونم وضعیتتو چک کنم…

– سونوگرافی و عکس رنگی رو داخلی انجام میدن ؟

– بله اکثر آزمایشات داخلیه… الانم برو رو تخت آماده شو تا بیام معاینه‌ت کنم.

– ببخشید خانم دکتر ؟

از زیر عینکش نگاهم کرد :

– بله ؟

– انجام این آزمایش‌ها فرقی نداره دختر باشم یا زن ؟

– باکره‌ای ؟

سرم رو با تایید تکون دادم.

نگاهش کمی شک‌برانگیز شد :

– و حتما هنوز شوهر نکردی ؟

چیزی که نگفتم با لبخندی که انگار داره به کسی که سلامتِ عقلش رو از دست داده نگاه می‌کنه گفت :

– اگه هیچ‌کدوم از اینارو نداری چرا می‌خوای آزمایش بارداری انجام بدی ؟

– تا چند ماه دیگه ازدواج می‌کنم، می‌خوام سریع باردار بشم.

***

از ساختمان پزشکی که بیرون اومدم، یادم اومد قبل از اینکه منشی صدام کنه و برم توی اتاقِ دکتر، برای سیروان پیام زده بودم.

دوباره گوشیم رو چک کردم.

سیروان هم جوابِ پیامم رو داده بود… یه متنِ طولانی، با محتوای تکراری :

– به‌خدا روباه… به پیر روباه… به جونِ تیدا روباهه روباهه روباه… این یارو دُم به تله نمیده… باید ببینی واسه زنش چیکار می‌کنه، این راهش نیست دخترِ خوب…

با عصبانیت مشت دستم رو سفت کردم و از پیاده رو گذشتم. اونقدر از جوابش عصبی بودم، همون‌طور که راه می‌رفتم و بوت‌هام به زمینِ سردِ زیرشون برخورد می‌کردن، به سیروان و اون رئیس احمقش فحش دادم…

انگار از دستِ سیروانم کاری بر نمیاد، باید خودم این کارو انجام بدم.

سر راهم وارد اولین فروشگاه مواد خوراکی شدم، تا حداقل با خرید کردن بخشی از هوش و حواسم رو درگیر کنم و کمتر به سیروان و یاشار و خانم دکتر و حرف‌هاش فکر کنم.

حدود نیم‌ساعتی خرید کردنم زمان برد و بعد از حساب کردنشون، با بسته‌های بزرگ خریدی که توی دستم داشتم از فروشگاه بیرون اومدم.

باید امشب خودم رو به ضیافت تک‌نفره دعوت کنم.

هم می‌شم مهمان و هم میزبانِ عزیزی که با جونِ دل از مهمانش پذیرایی می‌کنه.

برای خودم یه شام خوشمزه درست می‌کنم و برای دسر هم کیکِ شکلاتی با قهوه سرو می‌کنم…

فیلم مورد علاقه‌ام رو می‌ذارم و همراه با کمی تنقلات و آجیل مشغولِ دیدنش می‌شم.

امشب زودتر از همیشه به تختم می‌رم…‌خودم رو بغل می‌کنم و می‌بوسم و بارها به خودم می‌گم “من عاشقتم.”

این منِ من، قرار نیست تا چند روز دیگه شبیه الانش باشه.

اگه قرار باشه با دنیای دخترونگی‌هام به این زودی خداحافظی کنم و خودم رو با با نطفه‌ی اون مرد وفق بدم، پس باید توی این شب‌ها بیشتر هوای خودمو داشته باشم.

چون دیگه هیچ‌وقت روزهای قشنگ دختریم برام تکرار نمی‌شن…

اگر رمان ژالین رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ژالین

ژالین: مهربون و جسور و قوی…
یاشار: خوش قلب ولی سلطه‌جو و زیرک.
سیروان: حامی و فداکار…

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید