مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نبض خاموش

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#پزشکی #کودک_آزاری #پزشک_اطفال

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نبض خاموش

دانلود رمان نبض خاموش از سروناز روحی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان نبض خاموش

رمان نبض خاموش روایت عشق در حیطه ی پزشکی است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان نبض خاموش

روایت تازه ای از ارتباط میان افراد هم رده.

پیام های رمان نبض خاموش

پرداختن به موضوع کودک آزاری و بچه های خاموشی که آسیب می بینند و توانایی دفاع از خودشون رو ندارند.

خلاصه رمان نبض خاموش

گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و برای خدمت وارد بیمارستان میشود.

این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم میکنند و شایعه‌ها و حسادت ها در رابطه با آیین به حقیقت میپیوندد. گندم به دنبال راهی برای درمان بیماری او میگردد و…

مقدمه رمان نبض خاموش

چشم به در دوختم و هر روز

بی صبر منتظرِ آن تن خسته

که از در تو بیاید با یک لبخند

با حس گریز از یک روز خسته

خاموش شد نبضم …

ولی

تو نیامدی به این منزل  …

هر روز به آینه نگاه کردم

بی پلک زدن ، مات و خیره

به پنجره

به شمعدانی های توی راه پله

چشم دوختم به راهی که می آیی

چشم دوختم به خیابان و کوچه پس کوچه

هرروز به زندگی گفتم

جلو نروصبر کن ؛ تو حتما می آیی …

کسی پرسید می آید؟

تشر زدم ، ساکتش کردم تا صدایش نرسد به تو

که مبادا  تو نیایی …

خاموش شد نبضم

ولی تو …

نیامده رفتی

کارت کوچکی مانده بود لای در

نوشته بودی آمدم اما نبودی !

نبض خاموش

مقداری از متن رمان نبض خاموش

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان نبض خاموش اثر سروناز روحی :

سرآغاز – نبض خاموش

به بخار چای زل زده بودم . چای کمرنگی که توی لیوان قرار بود ، خنک بشه و جرعه جرعه از گلوی خشک و خسته ی من پایین بره … اما انگار حالا حالاها ،خیال سرد شدن نداشت.

نخ تی بگ رو بین سبابه و شستم گرفته بودم  و توی آب جوش ، آروم بالا و پایینش میکردم.خرده های معلق رسوبِ  سماور کنج تریا که زیر شیر آبش ، سطل آبی رنگ قد بلندی چکه هاشو بغل می کرد، توی لیوان کاغذیم همراه با چای کیسه ای تکون می خوردند .

تا ته نشین شدن رسوب ، تا خنک شدن یه چای فوری به مایع توی لیوان زل زدم .

اونقدر حواسم پرت بود که نفهمم نسیم پاییزی کم کم رو ترش میکنه و میشه یه طوفان پر سر و صدا همراه با دونه های بارون  .

تا به خودم بجنبم ، لیوان روی میز پلاستیکی برگشت و روی روپوش سفیدم خالی شد . آه بی حوصله ای از گلوم بیرون اومد .لک بزرگی بود. بزرگ و بد رنگ .

مستقیم بهش زل زده بودم . انگار خیال نداشت با یه شستشوی ساده پاک بشه . به فکرم دهن کجی میکرد ، جوری تو تار وپودم نفوذ کرده بود که بهم حالی کنه حالا حالا ها قصد پاک شدن نداره .

امون از لکه ها …

امون از رنگ سفید … ! خدا نکنه لکه ای رو دامن سفید آدم بیفته و برای پاک کردنش دست به دامن هزار تا غریبه شد، خدا نکنه لکه ای رو پیشونی آدم مهر بخوره و پاک نشه که اون وقت دنیا واسه ی آدم برای همیشه خاموش میشد !

 

فصل اول :

با صدای تلفن همراهم به خودم اومدم ، از توی جیب روپوشم با دست خیس گوشی رو بیرون کشیدم ، با دیدن شماره ، نفسمو حبس کردم و با یه بله ی آروم به اون صدایی که میدونستم طوفانیه ، جواب دادم.

صداش داغ کرده تر از تصورم بود؛  پنجه ی آزادمو مشت کردم و توی گوشم تشر زد: کجایی؟!

بی حرف پس و پیش لب زدم: تو محوطه .

-بیابالا .

خواستم بگم باشه الان میام ، “تو آروم باش… چی شده انقدر عصبانی هستی؟ طوری شده؟ اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه؟ چه خبر …” هزار تا حرف ناگفته داشتم که بگم … اما قطع کرده بود .

پایین روپوشمو جلوی شیر آب مسجد چلوندم و با قدم های آرومی از وضو خونه بیرون اومدم .

آمبولانسی جلوی ورودی ساختمون ایستاده بود و برانکارد خالی رو توی خودش جا می داد ، با ببخشید گفتن ها مردهایی که کمک میکردند رو کنار زدم و خودمو به آسانسور رسوندم.

توی آینه مقنعه ی سورمه ای رنگم رو مرتب کردم و به آخرین تلاش تارموهای لجوجم برای توی پیشونی اومدن خاتمه دادم .

با توقف آسانسور ، چند ثانیه جلوی ورودی بخش ایستادم . یه وقت ها دلم میخواست مثل یه دختربچه ی نازک نارنجی خودمو توی کمد قایم کنم ، پام جلو نمی کشید با تنه ی پرستاری به شونم ،دستمو روی کتفم گذاشتم ، نگاه پر اخمی بهم انداخت و گفت: جلوی راهی ها خانم دکتر!

و پرونده به بغل وارد بخش شد .

نفسمو فوت کردم ، سلانه سلانه وارد بخش شدم . با دیدن خانم رضاییان که از پشت عینک ته استکانیش پرونده ها رو بالا و پایین میکرد ، آب دهنم رو قورت دادم ، سرم رو جلو کشیدم و با صدایی که خودمم به زحمت می شنیدم پرسیدم :دکتر رادمنش اومدن؟

-بله اینجام.

چشمهامو بستم.

حتی فرصت نداد رضاییان بیچاره بهم خبر بده که هست … اومده … پشت سرمه ! حتی فرصت نداد نفسم بالا بیاد .

سخت به سمتش چرخیدم .

یک تای ابروشو بلافاصله بالا فرستاد و حینی که پرونده های فلزی تخت های بیست  ویک و بیست و دو رو روی پیشخون استیشن پرت میکرد گفت: تو اتاقم باش !

و با قدم های بلندی ازم فاصله گرفت .

رضاییان توی گوشم با پچ پچ گفت: از وقتی اومده همینطور بی اخلاقه .

سری تکون دادم و به انتهای راهرو رفتم ، همراه تخت سه با دیدنم به طرفم اومد و با صدای گرفته ای گفت:

خانم دکتر چرا عمل پدرم عقب افتاد ، به خدا ما دیگه جایی برای موندن نداریم … چهارروزه تو ماشین میخوابم با دکتر رادمنش صحبت کنید … حداقل فردا اول وقت عمل بشه. من دو تا بچه مدرسه ای دارم تو شهرستان تنهاشون گذاشتم.

تمام مدت لای لابه های زن فقط نگاهم به رو به رو بود و رادمنشی که با شونه های خم شده و قدم های نا متعادل به طرف اتاقش می رفت.

زن انگار حرفهاش به نقطه رسیده بود ، نگاهمو به  صورت خسته و آشفته اش دوختم و آروم گفتم: حتما مشکل شما رو هم مطرح میکنم باور کنید دست من نیست ولی چشم .

زن سری تکون داد و من با قدم های آرومی به طرف اتاق رفتم . کاش هیچ وقت به اون اتاق نمی رسیدم.

دستگیره رو با قیژ کمرنگی پایین فرستادم و صدای ناله ی لولای در سفید رنگ توی گوشم پیچید.

پشت به در اتاق، رو به پنجره که مشرف به محوطه ی بیمارستان بود ایستاده بود و دستهاشو توی جیب روپوش سفیدش کرده بود . در و بستم و بهش تکیه دادم.

از همون جایی که ایستاده بود ، متحکم گفت: بشین .

اگر همون دو زار هوشیاریم یاری نمیکرد ، پای در وا می رفتم و روی زمین ولو می شدم ، قدمی به سمت مبل های مشکی رنگ کهنه برداشتم و با خستگی جسممو روش پیاده کردم .

نگاهمو به جین زانو انداخته ی آبی رنگم دوختم ، صدای کلفتش غافلگیرم نکرد .

-خب … بگو می شنوم ! تعریف کن  .

چشمهامو بستم … دلم میخواست یه لخته ی موذی جریان خون عروق کرونریمو قطع میکرد و هارت اتکم کامل میشد، خلاص میشدم از این بگو میشنوم هایی که توی هر شیفت ازم میخواستن تا بگم و بشنون !

به کاشی های سفید رنگ نگاه کردم که به سمتم چرخید ، ابروهاشو تو هم گره زد و با اخم بزرگی گفت: گندم !

از اینکه انقدر با حرص و کلفت صدا بشم دلم میخواست با قهر از اتاق بزنم بیرون … اما حتی جراتش رو هم نداشتم تا یه تکون ناچیز به خودم بدم. چشمهای قهوه ای تیره اش وادارم میکرد سرجام بمونم و جم نخورم!

با قدم بلندی ، خودش رو به مبل رو به روی من رسوند و با سر وصدا روش نشست ، آرنجهاشو روی رون پاهاش گذاشت و حین قلاب کردن دستهاش بهم محکم تر توپید: کی قراره این سکوت لعنتی رو بشکنی؟ کی قراره حرف بزنی؟ کی قراره از این بازی مسخره که فقط واسه ی شما جذابه دست برداری ؟ هان ؟

یه جور طلبکاری بهم نگاه میکرد که انگار من خود خواسته وارد بازی شده بودم ! من حتی روحمم خبر نداشت !

از سکوتم خسته شد . مایوس و گرفته گفت: گندم … چرا حرف نمیزنی دختر؟ چرا هیچی نمیگی؟

سرمو پایین نگه داشته بودم.  انگار روی مهره های گردنم وزنه ی صد کیلویی گذاشته بودند اما جسارت اینکه حتی به غضروف های خسته و مهره های آش و لاشم دستی بکشم هم نداشتم .

چنگی به موهای قهوه ای سوخته اش کشید و با لحن آشفته ای گفت: حسام حالش خوب نیست . باور کن بدجوری کم آورده .

با شنیدن اسم حسام شاخک هام تیز شدند و آروم سرم رو بالا آوردم.

چشمهامو به نگاه عصبانی و قرمزش دوختم . از جای جای صورتش حس انتظار رو می شنیدم… میتونستم بو بکشم که تک تک سلول هاش منتظر گفته های منه … گفته های کسی که حتی یک کلمه هم برای گفتن نداشت .

لبهامو از تو میگزیدم و زبونم رو روی دندون هام می کشیدم. گلوم بی اندازه خشک بود و کویری…

دلم میخواست مثل بچگی هام کف زمین پهن می شدم و با تمام وجود از نخریدن عروسک و بادکنک و پاستیل زار می زدم! اما این حصار لعنتی که دور تا دورم بود مانعم می شد .

آه مردونه اش دلمو چنگ زد . نا امید تر از هر وقت دیگه ای گفت: به خدا دیگه نمیدونم چطوری بهت حالی کنم که این بچه بازی ها هیچ نتیجه ای نداره …

چند ثانیه به صورتم نگاه کرد . حتما توی فکرش دنبال این بود که چطور بی سر وصدا گردنم رو بشکنه و جنازه امو یه جایی تو همین اتاق چال کنه !

پوفی کشیدو ملایم گفت: گندم … خانم… رفیق ! بی انصاف… تو این ده دوازده روز زندگیمون رفته رو هوا … یک کلمه حرف بزن هم ما رو خلاص کن هم خودتو .

چشمهام پر از اشک شد.

نچی کرد و ضربه ای به زانوش زد ، لعنتی ای روی زبونش چرخید و آشفته گفت: فقط یه اسم بگو… یه خیابون … یه مکان… یه قبرستون… یه نشونه ای ! یک کلمه گندم . فقط یک کلمه …

نگاهمو به سقف دوختم که اون اشک لعنتی و مزاحم دست برداره و جلوی رادمنش روی صورتم نچکه پایین .

بی حوصله لب زد : تو رو به جان هرکسی که دوستش داری قسمت میدم گندم…

وسط چونه هاش پوزخندی زدم و عصبی توپید: دِ  آخه تو چته؟ زندگی من برات مهم نیست… باشه !  حال حسام چی؟ اونم برات مهم نیست؟ یه به درک گفتی و راه خودتو میری؟ اینه رسم رفاقت گندم؟ اینطوری برای من خواهری ؟

آنی مهربون شد ، خودشو جلو کشید و دستمو بی اجازه توی دستش گرفت ، با شست پشت دستمونوازش کرد و با لحن زخم داری گفت: گندمی… بعد این همه سال یه خواهش ازت دارم … در حق من خواهری کن، یه کلمه بگو قال قضیه رو بکن .

لبخند کجی لبهامو به بالا کشید .

از این بی صبری و بی طاقتیش باید فیلم میگرفتم … باید ضبط میکردم و تو آرشیو نگهش می داشتم . باید مینوشتم چطور این چشمهای تیره داشتند بی تابی میکردند .

مستقیم بهش خیره شده بودم تا تک تک لحظه هایی که نمیتونست خودشو آروم و خونسرد جلوه بده رو تو ذهنم ثبت کنم .

به قفسه ی سینه ی پهنش نگاه کردم که چطور با ریتم تند نفسهاش با شتاب بالا و پایین می شد . آخ اگر الان اینجا بود و این حال رو می دید دیگه زبونش بریده میشد از گفتن اینکه شایان دوستم نداره !

اگر این دوست داشتن نبود پس چی بود؟

چشم از صورت بی حال و گرفته اش برداشتم که نگاهم افتاد به دستم که توی دستش مونده بود. فورا پنجه ام رو عقب کشیدم و با هول از جا بلند شدم.

بدون اینکه تکونی به جسم خسته اش بده زیر لب صدام زد: گندم …

قدمی که از مبل فاصله گرفته بودم به سمت در رو به عقب برگشتم و کنار دستش ایستادم .

جانم تا پشت لبهام اومد اما خفه خون گرفتم.

دستشو روی صورتش کشید و با چشمهای سرخ و پر آبی پرسید: حالش خوبه؟

اگر دست من بود ، اگر به من بود … اگر تصمیم من بود ، آنی میرفتم گوششو میگرفتم میاوردمش تو این اتاق و مینداختمش جلوی پاش تا اینطور این چشمهای لعنتی رو به خاک و خون نکشه … حیف دست من نبود.

دستشو سایبون چشمهاش کرد و آرنجش رو به دسته ی مبل چرم تکیه زد و خفه پرسید: زنده است؟

چشمهام تا آخرین حد گشاد شدند  .

انگار دلش از این چهره ای بهت زده ای که به نمایش گذاشته بودم آروم گرفت و زمزمه کرد: خدا رو شکر.

لبمو گزیدم . دیگه فضای اتاق برام خفقان آور شده بود.قدم بلندی به طرف در اتاق برداشتم ، دستم هنوز به دستگیره نرسیده بود که آروم گفت: بهش بگو برگرده …

نفسمو فوت کردم . بغض سنگینی بیخ گلوم نشسته بود که هیچ جوره نمیتونستم از شرش خلاص بشم.

از سرشونه نگاهش کردم ، توی مبل مچاله شد و با صدای مردونه ی مایوسی گفت : بهش میگی برگرده؟

بی جواب گذاشتمش و در و باز کردم.

توی چهار چوب که ایستادم با همون صدای خسته از نو صدام زد: گندم…

آب دهنم رو قورت دادم .

از جا بلند شد و حینی که دستهاشو توی جیب روپوشش فرو میکرد ، گفت: حسام داره به کلانتری خبر میده .

با صدای خفه ای نالیدم: چـــی؟!

شونه ای بالا انداخت و گفت:گفتم بدونی ، شاید بخواین به این بازی احمقانه اتون خاتمه بدید !!!

به صورت خشکش ثانیه ای نگاه کردم و در و روش بستم.

رگ های مغزیم از شدت کلافگی و فکر و خیال میسوخت . به طرف استیشن بلند قدم برمیداشتم، صدای گریه های بچه ی همراه تخت چهار روی اعصاب متشنجم بیشتر خط مینداخت . رضاییان با دیدنم فورا استیشن رو دور زد و جلوم رو گرفت.

لبخندی زد و با آرامش گفت: میای با هم بریم ، یه چای بخوریم برات از اون سوهان عسلی ها آوردم که دوست داری.

خواستم تمام دق و دلیمو از وضعی که برام ساخته بودند سرش خالی کنم اما به جای داد و هوار ، با آروم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم فقط گفتم: باشه یه وقت دیگه.

ازش فاصله گرفتم که یادم افتاد دنبال حسام میگردم …

-از دکتر توکلی خبری نداری ؟ اتاق عمله یا درمانگاه؟

-رفته کلینیک ویژه …  میخوای به اطلاعات بگم پیجش کنه بیاد بالا ؟

لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم: نه خودمم کار دارم یه سر میرم پایین . فعلا .

سرسری خداحافظی گفتم و تا به خودم بیام ، توی محوطه بودم.

لنگ لنگون به سمت ساختمون میرفتم اونم با پایی که تاول زده بود از کفشی که سلیقه ی اون بود ، روی غرغرهام درپوش گذاشتم و با پای آش و لاشم وارد کلینیک شدم .

قیامت بود ، مثل همیشه . همه با درد و صورت های خسته و داغون چفت هم نشسته و ایستاده بودند تا نوبتشون بشه سفره ی بدبختی هاشون رو پیش یه قدیسه که حکم ناجیشون رو داشت باز کنند .

به در اتاقی که حدس میزدم پشتش میتونم پیداش کنم ، تکیه زدم … شاید پنج دقیقه به جمعیتی که منتظر بودند تا نوبتشون بشه ، خیره شدم ، در باز شد و پیرمردی به کمک مرد جوونی بیرون اومد .

بلافاصله قبل از بسته شدن درب اتاق خودم رو داخل اتاق انداختم . با دیدنش که پشت میز نشسته بود و روی برگه ی سفیدی چیزی یادداشت میکرد بی حرف کناری ایستادم .

همونطور سر به زیر گفت: خب چه کمکی از من برمیاد …؟

در جواب سوالش فقط سکوت کردم.

نگاهش بالا اومد . با دیدنم ؛ اخم غلیظی وسط ابروهاش نشست و اون حال مهربون صورتشو  به ثانیه ای کشت ، اخم غلیظش شده بود عادت این ده دوازده روز. بدون اخم دیدنش آرزوم بود .

روی صندلی نشستم و پنجه هامو تو هم قلاب کردم . خط محکمی روی سرنسخه ها کشید ولیوان شیشه ایش که هنوز یه ته چایی ای توش به چشم میخورد رو بلند کرد و به لبهاش چسبوند.

لبهامو چند ثانیه روی هم نگه داشتم… هنوز به درجه ی فوران نرسیده بودم … هنوزم میتونستم خودمو ساکت نگه دارم و دم نزنم . هنوزم میتونستم این همه بی محلی و تاب بیارم و جیک نزنم .

حسام از سکوتم با حرص گفت: بیرون و دیدی ؟

متعجب نگاهش کردم.

کفری گفت: دیدی چه قیامته؟ دیدی چه شلوغه؟ اومدی بست وقت اون بدبخت ها رو گرفتی برو  بر منو نگاه کنی ؟ پاشو برو هزار تا کار ریخته سرم …

بی حرف تماشاش کردم که خودکار رو پرت کرد و با عصبانیت توپید: هان ؟ چته ؟

بی حاشیه سر اصل مطلب رفتم و گفتم: میشه به کلانتری خبر ندی.

یه تای ابروشو بالا برد و با لحن خر کننده ای پرسید: بهت زنگ زده؟ ازش خبری داری؟

دوباره روزه ی سکوت گرفتم که از جا بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت: بگو دیگه … حنا بهت زنگ زده تازگی؟

جلوم زانو زد و دستهاشو دو طرف صندلی ای که نشسته بودم گذاشت و با لحن ملتمسانه ای گفت: گندم ازش خبر داری؟

چشمهاش همون چشمهای حنا بود  .

نفسمو فوت کردم و گفتم: اونقدری ازش خبر دارم که نیاز نباشه به کلانتری خبر بدی…

چشمهاشو بست و با گردن خم شده به پایین گفت : چرا مثل آدم حرف نمیزنی تو؟ گندم به خدا داریم دیوونه می شیم هممون . این دختره چه مرگشه که یهو گذاشته رفته … بی خبر… بی سر وصدا … گندم دلت به حال من نمیسوزه … به حال مادرمون هم نمیسوزه؟

لبهای خشک شده امو باز کردم و گفتم: به خاله تهمینه که زنگ میزنه …

حسام بی توجه به روپوش سفیدش روی زمین نشست و خسته گفت: پس همه میدونن حنا کجاست الا من که برادرشم و اون شایان بدبخت مادر مرده که نامزدشه ! آره؟ گندم انقدر رفقاتم خوب نیست . کلا هرچی زیادیش خوب نیست . ترش میکنی !

خسته از طعنه هاش ، ازجا بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که مانعم شد و گفت: ببخشید منظوری نداشتم . خودتو بذار جای من…

سکوت کردم.

ادامه داد: خواهرم ده روزه که غیبش زده …به صمیمی ترین رفیقم نمیدونم چه جوابی بدم … که یهو چی شده … چرا نامزدش… زنش… ول کرده و رفته ! گندم … تو میدونی قضیه چیه چرا هیچی نمیگی؟ شایان متعصبه غیریته با فرهنگش این نبودن ده روزه ی زنش قابل هضم نیست .

همین پریروز برگشت تو روی من گفت حنا برگرده قید صیغه ی محرمیت و میزنه و تمومش میکنه !

آب دهنم رو قورت دادم و حسام کلافه گفت: زندگی دوستت برات مهم نیست؟ جی جی باجی  بودنتون به همین رازداری تو ختم میشه؟ نمیخوای دست برداری  … پسره روزی نیست که یک ساعت آروم چشم رو هم بذاره . وسط این همه کار و دوندگی ، حنا هم شده قوز بالا قوز ! مگر دستم بهش نرسه …

تو سکوت به صورت آنکارد شده اش نگاه میکردم که عینک مستطیلی فریم مشکیشو روی بینیش کمی جا به جا کرد و دوباره از نو موتور نگفته هاش و روشن کرد و گفت: قصد داری زندگی دوستتو بهم بزنی نه؟

چیزی نگفتم.

یعنی چیزی برای گفتن نداشتم… یعنی داشتم اما حق گفتن نداشتم . خواسته بودن نگم … گفته بودم چشم و حالا نمی گفتم و داشتم می ترکیدم از نگفتن!

حسام با عصبانیت گفت:

-این شایانی که من دارم می بینم اگر حنا برگرده براش عزیز تر نمیشه ها ! زندگیشون میره رو هوا …

اگر رمان نبض خاموش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سروناز روحی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نبض خاموش

آیین ارجمند: شوخ طبع و باهوش.
گندم بیات: ارام و درون گرا.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید