مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زندگی غیر مشترک

سال انتشار : 1392
هشتگ ها :

#عشق #ازدواج_اجباری #هم_خونه_ای

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان زندگی غیر مشترک

عشق از سر اجبار.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زندگی غیر مشترک

ازدواج و عشق از سر اجبار درست است؟ شما چه فکری میکنید؟

پیام های رمان زندگی غیر مشترک

ازدواج اجباری و تبعات بعد از آن.

خلاصه رمان زندگی غیر مشترک

من و تو اجتماع هم نبودیم، چه رسد به اشتراک!
فرد هم نبودیم، چه رسد به زوج!
هیچ بودیم، نه جفت.
اما….
پشت ستون اجبار تو را دیدم
در پرتوی نفس بریده ی عادت
زیر سایه ی ارزوی تکامل
در اغوش بی عشقی
در پناه سقفی از جنس عهدی مقدس
که نمیشد شکست
پیوند خوردیم.
اشتراک من و تو تنها زندگی است، زندگی!

مقداری از متن رمان زندگی غیر مشترک

ونداد در اتاقش روی تخت نشسته بود و فکر میکرد.
شاید در باورش نمیگنجید که وقتی بیاید و کتاب هایش را از کتابخانه بردارد حرفهایی بشنود که اصلا توقع شنیدن انها را نداشت. به کتاب های نتش نگاه میکرد و سعی داشت حرفهایی که شنیده بود را در ذهنش حلاجی کند.
شاید اگر در بدو ورودش ان حرف ها را نمی شنید … ان هم از سوی برادرش… اینقدر مثل اشفته ها به خودش نمی پیچید.
صدای بلند وحید که مدام میگفت: همیشه ونداد براتون عزیز بوده… خدا رحم کرده که هیچ پخی هم نشده … اینقدر لی لی به لالاش گذاشتین چه گلی به سرتون زد ؟ یا حرفهای خواهرش ویدا که میگفت:یه چک سفید دادین دستش… هیچ میدونین میتونه کل حساب و خالی کنه تازه یه چیزم بهش بدهکار بشیم؟…. فکر کردین دلش برای ما میسوزه؟ من رو سهم الارثم حساب باز کردم…. از اجاره نشینی خسته شدم….
وحید که مداخله کرد وگفت: داره زندگیمونو غارت میکنه…. اول پیانو رو برداشت برد .. پس فردا به دوتا تیکه قالی زیر پاتون هم رحم نمیکنه… هیچ میدونین اون پیانو چقدر قیمت داشت؟
در جواب تمام این داد وفریاد ها بهادر وسودی تنها سکوت کرده بودند.
موهایش را به چنگ کشید.
حتی وقتی وارد خانه شد و وحید و ویدا او را دیدند توقع یک عذرخواهی یا شوکه شدن را داشتند اما در رویش این همه حرف وحدیث زده بودند.
دیگر داشت روانی میشد.
این چه وضعی بود. پدرش هنوز زنده بود… هنوز بود اما ویدا طلب ارث میکرد.
اگر او راضی به ازدواج با بلوط شد … شرطی خواست که هنوزم اجرایش نکرده بود. چک سفیدی که هنوز در ان رقمی ننوشته بود…
بقیه ی چیزها خود به خود مهیا شد… خرید خانه و ماشینی که پدرش به عنوان قبول زحمت و هدیه ی عروسی به او اهدا کرد…
اما وحید از بزرگتری میگفت و از اینکه هنوز سروسامان نگرفته است… وحید طعنه و کنایه میزد و ویدا طلب ارث میکرد…
سودی دم نمیزد و بهادر انگار از شنیدن این حرفها بدش نمی امد. انگارباور داشت انگار قبول داشت که پسر کوچکش همه ی انها را به خاطر پول دور زده بود.
با تقه ای که به در خورد سرش را بلند کرد.
سودی لبخندی به رویش زد و وارد اتاق شد.
ونداد لبخندمحوی زد و سودی گفت: ناراحت نشی ازشون… دعوا تو همه ی خانواده ها پیش میاد… مگه نه؟
ونداد چیزی نگفت.
سودی دستش را لا به لای موهای او فرو برد وگفت: مرد شدی…
ونداد خندید وگفت: نبودم؟
سودی: الان معلومه زن داری… خانواده داری… کار داری…. اقای استاد…
ونداد نیش خندی زد و یاد حرف وحید افتاد که بلند بلند گفت: مگه این میتونه چهار کلمه حرف بزنه… ارسلان غریبه بود چنین نظری نداشت… شاید اگر بخاطر ارسلان نبود هیچ وقت این کار را نمیپذیرفت.
شاید هم بخاطر حضور بلوط… چند وقت دیگر هم دفاع از تز داشت … پایان نامه اش راباید تحویل میداد. هرچند اماده بود … اما… باسوال سودی به خودش امد.
سودی:بلوط دختر خوبیه نیست؟
ونداد چیزی نگفت.
سودی با لحنی به رنگ دلهره گفت: راضی هستی؟
ونداد به چشمهای مادرش خیره شد.
نگرانی در انها دو دو میزد.
سودی هنوز منتظر بود.
ونداد لبخندی زد وگفت: خیلی…
سودی نفس راحتی کشید وگفت: واسه ی دل خوش کنک من که نمیگی؟
ونداد: نه بّ بّ بّ بخدا … بلوط خیلی دختر خوبیه….
سودی: میدونستم با هم کنار میاین…. میدونستم …. نمیخوای دعوتش کنی اینجا… ما هنوز پا گشا نکردیم شما رو…
ونداد خندید وگفت: فردا دانشگاه ها شروع میشه… بّ بّ بّ بذار بعد از اون…
سودی لبخندی زد وگفت: دلم برات تنگ شده بود….
ونداد دستش را روی شانه ی مادرش گذاشت وگفت: منم….
سودی نفس عمیقی کشید وبغضش رافرو داد وگفت: تو ناراحت نیستی نه؟ از دست خواهر و برادرت ناراحت نیستی مگه نه؟
ونداد: نه نیستم …
و بوسه ای به سرمادرش نشاند.
سودی: نهار و بمون…. باشه؟
ونداد خواست لب به اعتراض باز کند که سودی گفت: اگه نه بیاری فکر میکنم رنجیده ای هنوز…
ونداد: باشه…
سودی لبخندی زد وگفت: قیمه است…
ونداد: هرچی بّ بّ بّ بپزی خوشمزه است….
سودی:پس برو دست و روتو بشور… یه نهار دو نفره با مادرت بخوری…
ونداد: چشم…
خواست بلند شود که صدای موبایلش درا مد. از خانه بود.
-بله؟
صدای ماجده خانم در گوشش پیچید که با غر گفت: اقا کجایین؟ خانم دو ساعته منتظرتونه…
ونداد لبخندی زد وگفت: برای نهار نّ نّ نّ نمیام ماجده خانم…. به بلوطم بگو … خداحافظ.
منتظر پرحرفی ماجده خانم نشد وگوشی را قطع کرد.
بلوط به ماجده خانم نگاه میکرد که دوباره شماره میگرفت.بعد از دو ساعت اصرار ماجده خانم که صبر کند تا ونداد بیاید … گرسنگی را تحمل کرد…
دستی به بلوز نارنجی و شلوار قهوه ای اش کشید و فقط به اتاق رفت تا انها را در بیاورد. بوی ماکارونی در خانه پیچیده بود. اما دیگر …!
ونداد گوشی اش را روی سایلنت گذاشت ورو به سودی با هیجان گفت: پیش به سّ سّ سّ سوی قیمه…
بعد از ان همه بحث کسی در خانه نمانده بود.
انصاف نبود سودی را تنها بگذارد.
با به به و چه چه مشغول بود و سودی هم از زندگی اش می پرسید.
ناچارا متوصل به دروغ شده بود و از عالی بودن بلوط میگفت که چقدر مهربان است! جان خودش… هرچند دروغ هم نمیگفت دیروز که مهربان بود.
سودی برایش غذا کشید وگفت: حالا که میری سر کار هوای بلوطم باید بیشتر داشته باش خوب؟
ونداد با دهان پر گفت: ازچه لحاظ؟
سودی: دخترا از خرج کردن خوششون میاد… یه وقت کم نذاری براش…. تو هم که بزنم به تخته وضعت خوبه…
ونداد لبخندی زد وگفت: اونی که مّ مّ مّ میخوای بگی و بگو…
سودی لبخندی زد و اهی کشید وگفت: میخوام میونه رو بگیرم… یه قیمتی بنویس … بذار خیال این دو تا هم راحت بشه…
ونداد: چه اصراریه که اینقدر زّ زّ زّ زود همه چیز خرج بشه؟
سودی: وحید و که میشناسی… اتیشش تنده… ویدا هم شوهرش مجبورش کرده… وگرنه…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زندگی غیر مشترک

ونداد: لکنت زبان دارد، مهربون.
بلوط: مغرور، لجباز، یکدنده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید