مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زئوس

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#داستان_واقعی #بالای15سال

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان زئوس

دانلود رمان زئوس از آرزو نامداری که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان زئوس

با دانلود رمان زئوس با داستان مردی آشنا خواهید شد که می‌خواهد دنیا را از شر ظلم خلاص کند و دختری که مدت کوتاهی، دچار کمای مغزی می‌شود و به تجربه های عجیبی از دنیای نزدیک به مرگ، دست پیدا می‌کند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زئوس

مهمترین دغدغه اینه که درست مفهوم رمان زئوس و بخش مرگ موقت نفس رو برسونم و کوچکترین اشتباهی در چینش جمله های مربوط به این بخش، رخ نده.

پیام های رمان زئوس

مهم ترین پیامم در رمان زئوس آگاه سازی مخاطبام درمورد تجربه های واقعی افرادی که دنیای بین مرگ و زندگی را تجربه کردند.
سرکوب ناموس کشی و ناموس پرستی.
گرفتن حق مظلوم از ظالم.

خلاصه رمان زئوس

ریز و درشت یه شهر، از سایه ی من بیم دارن.
حتی صدای نفس هام میتونه لرز به تنشون بندازه…
سلیم… اسم من هست سلیم!
خدای بزرگترین باندهای مافیا!
دل و دینم رو دادم دست یه دختر یاغی، که مروت حالیش نیست و حتی با یه نیم نگاهش میتونه منو آتیش بزنه.
کدوم بی ناموسی به خودش جرأت میده سلیم رو با اون تهدید کنه؟
کی میدونه من چی‌ام؟ کی‌ام؟ باهاشون چکار می‌کنم؟
من زئـــوسم…
احدی جنم نزدیک شدن به دارایی های من رو نداره!

مقدمه رمان زئوس

زئوس به معنای ایزد آسمان رخشان…

به معنای طوفان…

رعد و برق سهمگینی که رعب در دل همه می اندازد…

زئوس پادشاه یک قبیله است…

کسی که از دروغ بیزار است و خائنان را مجازات میکند…

مجازاتی سخـت که اَحدی جسارت خیانت به او را در خود نبیند…

رو به رو شدن با او…سینه به سینه ایستادنش یعنی خود مرگ…

اگر زمین را نتواند آباد کند ، خائنین را از دم تیغ تیز و بُرّانش عبور میدهد…

ما انسانهای معمـــولی ، از دور که به زمین نگاه کنیم ، یک نقطه ی شناور در هوای معلق میبینیم…

یک نقطه که خداوند در قرآن کریم میفرمایند هفت روز برای خلقت آن زمان صرف شده است…

در این هفت روز ، تک تک یاخته ها و موجودات زنده در حال پرورش بودند…

ابرها…

دریا…

صخره ها …سنگها و حتی درختان…

انسان اشرف مخلوقات شد ، چون ذهنی خلاق و سلطه گر داشت…

انسان میتوانست زمین را آباد کند…

خدا او را برای آبادانی آفرید…

خدا آفرید و نیازی به بندگی نداشت…

خدا آفرید و وعده داد…به انسان خطاکاری که دست روی گوش و چشم گذاشته و ممنوعه ها را طلب میکرد…

خدا آفرید و فرصت داد…

به انسانی که لایق فرصت دوباره نبود…

انسان به زمین آمـــده است و یکی یکی چراغ های امید او را خاموش میکند…

خالق تو مهربان است…

اوست که تو را اداره میکند…نفس میدهد و حتی تو ، از دانستن ثانیه ی دیگر خود ناتوانی…

کفر میگویی…

خطا پشت خطا…

گناه…؟

ما آدمیان هنوز به عمق کلمه ای به نام فاجعه ی انسانی پِی نبرده ایم…

زمین در حال فساد است…

فرشتگان در حال مویه کردن…

ای انسانهای خطاکار و طلبکار…لحظه ای درنگ کنید…

کم مانده است…

برای رسیدن به آن حقیقت بزرگ ، اندک ، اندک و افقط اندکی مانده است…!

آرزو نامداری

مقداری از متن رمان زئوس

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان زئوس اثر آرزو نامداری :

نفس :

زیر پاهایم خالی میشود…

از یک بلندای تونل مانند ، به سرعت پایین کشیده میشوم…

یک تونل ، پر از نور…

پر از تکه های سفید ابر مانند…

پر از رنگ هایی که حتی در خیالم ندیده بودم…

رنگها برق داشتند…مانند اکلیل…

دیواره ی تونل لمس نشدنی بود…

درست مانند لحظه ای که از آن بالا میرفتم ، حالا مانند پلک بر هم زدنی ، از آن سقـــوط میکردم…

وحشت…وحشت…و وحشت…تنها حس آن لحظه ی من بود…

تونل بسیار زیبا بود اما من…

با صحنه هایی که دیده بودم…دیگر هرگز نمیتوانستم آن آدم سابق باشم….

من ، دیگر نفس نبودم…

هرگز…هرگز …هرگز نمیخواستم بار دیگر آن موجود را ببینم…

درست مانند جا کردن پنبه در کالبد عروسکی زوار در رفته…

سَخت بود…

فرو رفتن در جسمی که دیگر من را نمیخواست به وحشتناک ترین شکل ممکن سخت و جان فرسا بود…

فقط با یک اراده ….یک اشاره از او…پنبه های باد کرده ی عروسک ، به هر جان کندنی که هست ، درون کالبد خودشان جا میگیرند…

_Shock220, danger, cardiac arrest ,heart rate, heart rate…

(_شوک…دویست و بیست…خطر…خطر ایست قلبی….ضربان قلب…ضربان قلب برگشت …)

سرم از تخت جدا میشود…باز هم صدای های اطرافم را میشنوم…

این بار…از دیدن محرومم…

_ injections atrophin and epinephrine… Control of breathing and blood pressure and injuries to be transferred to the operating room.

(_تزریق عضلانی اپی نفرین و آتروپین  ، کنترل تنفس ، کنترل فشار خون ، مجروح فورا به اتاق عمل انتقال داده بشه.. )

تمام ذره ذره ی تنم درد را حس میکند…

دردی سنگین از ورود دوباره ام به آن جسم به درد نخور…

مانند هزاران سوزن که یکی یکی و به نوبت وارد تنم میشدند…

انگار هر تکه از بدنم یک جا افتاده بود و من مجبور به جمع کردن تکه ها بودم…

یک بوق ممتد و طولانی…

و من باز هم در یک سیاهی گُم میشوم… یک سیاهی روشن…

با آن سیاهی که آنجا دیده بودم ، زمین تا آسمان فرقش بود…

سیاهی که نور داشت…

سیاهی که من را در آغوشش میگیرد و آهسته دم گوشم پِچ میزند:

_به زمین خوش اومدی….!

***

پلکهایم را روی هم قرار میدهم و به آشوبی که هنوز در معده ام موج میزد توجهی نمیکنم…

سرعتش بالاست…

چیزی نمیگوید…

سکوتش نشان از خشم فوق تصور و آرامش مصنوعی اوست…

من هم نمیخواهم حرفی بزنم…

او من را امشب میرساند و…تا سپیده ی صبح ، خشم روی خشم تلنبار میکند…

آنقدر ماشینش تکان تکان میخورد…آنقدر آن رایحه ی لعنتی پخش شده در کابین ماشین را به ریه هایم میکشانم ، که چرخ ها با ترمزی کشدار متوقف میشوند…

لحظه ای مکث …و ماشین در سرازیری پایین میرود…

با هوم خفیف و پر لذتی تنم را کش و قوس میدهم…

اما وقتی چشم باز میکنم ، با محوطه ی تاریک یک پارکینگ روبه رو میشوم…

اینجا خانه ی ما نبود….

لحظه ای مردمکهایم تنگ و گشاد میشوند…

قلبم ضرب تندی میگیرد و تنم داغ میشود…

او اما اینبار هم بدون حرف از ماشین پیاده شده و بعد از اینکه در آن را با شدت روی هم میکوبد ، سراغ من می آید…

لحظه ای کوتاه ، ترس را در وجودم حس میکنم…

اما …مگر همین را نمیخواستم…؟

خشمگین کردنش…

دیوانه شدنش…

من همینها را میخواستم… این گوی و این میدان…

بازوی دردناکم باز هم کشیده میشود…

موهایم در هوا پخش هستند که کلاه پالتویم را محکم جلو میکشد…

آنقدر که چند تار مو ، همراه با آنها کنده شود…

_راه بیُفت تا همینجا قَبرِت رو نَکَندم…!

پچ پچ زیر دندانی اش درجه ای از ترسم را بیشتر میکند…

اما روح سرکش و پیروزی طلبم ، با آرامش پاشنه ی کفششان را روی زمین میکوبند…

تق تق تق…

میدانم صدایشان روی اعصابش راه میرود…

میدانم اکنون یک جعبه ی پر از باروت است و ممکن است هر لحظه با انفجار مهیبش ، من را تبدیل به ذره ذره ی سلول های معلق در هوا تبدیل کند…

او میکِشد…من میخندم…

از پله ها مرا میبرد و من میدانم نمیخواهد در آن دوربین لعنتی آسانسور ، همراه من دیده شود…

حال بالا رفتن ندارم و میدانم اینجا نمیتواند بر سرم فریادی بزند…

نه در این راهرو:

_کولَمم کُن…نمیتونم بیااام…!

فکش در حال خورد شدن است و من با آن صدای مست و لایعقل دلم بیشتر و بیشتر خشمگین کردنش را میخواهد.

_بهش گفته بودم دخلش میاد…ولی اون میگفت قراره دخل کسی دیگه بیاد…منظورش من بودم…؟

قسم میخورم استخوان بازویم ترک برمیدارد تا از درد ، ناله ای سر دهم…

در خانه به سرعت باز میشود و من محکم و به دور از انعطاف من را به جلو پرت میشوم…

سکندری میخورم و پخش زمین میشوم…

تمام حلقه های فر شده روی صورتم می افتند و کف دستم روی زمین ساییده میشود…

زانوهای برهنه ام…

در را آرام روی هم میگذارد…

بیشتر از اینکه برای من ارزشی قائل باشد ، برای همسایگان اطرافش احترام قائل است…

نفس هایم فوت میشوند و موهایم با هر نفس رو هوا تاب میخورند…

_پا شو….!

دستور میدهد…حُکم میکند…من نیشخند میزنم….!زئوس

زانوهایم را خم میکنم و به سختی از جا بلند میشوم…

گرم است…

پالتو را بدون نگاه به او ، با نفس های یکی درمیانی که بوی گند الکل میدادند ، روی زمین پرت میکنم….

هنوز هم نگاهش نکرده ام…

هنوز هم به خشمش اهمیتی نداده ام و اینبار غرش خفه و آهسته ی اوست که گوشم را میترساند:

_میدونستی صبح جنازه ت رو دستم میمونه و رو کول اون حرومزداه بای بای میدادی…؟؟

مردمکهایم تا روی صورتش می آیند…

حلقه ی سیاه دور چشمانش مانند همیشه او را پر ابهت و ترسناک نشان میدهد…

موهای تراشیده اش…

بینی اش که با هر نفس خشمگین ، محکم و محکم باز و بسته میشود…

مردمکهای شناور در خونی که میگویند امشب ، یک قدم فراتر از حدم پا پیش گذاشته ام…

_هوم…؟

دستانش مشت میشوند لابه لای بازتاب نفسهای پر شتابش ، صدای تیریک تیریک انگشتانش به گوش میرسند…

دستانش رگ میزنند و من باید سور بدهم…

به هدفم رسیده ام…

نقطه ضعفش را پیدا کردم…

_کَــــری…؟

هنوز هم صدایش به فریاد تبدیل نشده است….

باید خودم را جمع کنم…

این پلک های مست و این تن سُست را…

یک آن جسارت میگیرم و پُشت به او ، به طرف اتاق خوابش قدم برمیدارم:

_گند زدی به شب فوق العادم….

دستی در هوا تاب میدهم و پایَم که از چهار چوب در عبور میکند ، دست قوی و بزرگش از پشت سر ، گردنم را میگیرد…

راه اکسیژن قطع میشود…

نبضم ضرب میگیرد…

یک حرکتش کافیست تا تنم به شدت چرخ بخورد و در یک وجبی سینه اش متوقف شود…

حالا گرمی نفسهایش محکم و تازیانه وار به صورتم میخورند…

انگشتانش استخوان گردنم را فشار میدهند و با اینکه دردم میگیرد ، حتی آخ نمیگویم…

_وقتی جونت تو دستای منه جَــنَم چرت گفتن رو پیدا نمیکنی…جَــنَم زُل زدن تو چشمای منو پیدا نمیکنی بی صاحاب …!

با چشمهای دریده و گلویی که یک حجم بزرگ درونش خانه کرده بود ، نگاه در نگاهش میدوزم:

_تو کی هستی که منو از مهمونی وَرَم داری…؟تو کی هستی که حُکم کنی با کی باشم با کی نباشم…؟

گردنم را به طرف صورتش فشار میدهد و اینبار نفس به نفسم فریاد میزند:

_تو غلــــط میکنی تو روی من وایســــــــی…

مردمکهایم روی تک تک اعضای صورتش میدوند…

دارد با خودش میجنگد که همینجا راه نفسم را نبندد…که انگشتانش راه شریان اکسیژنم را قطع نکنند…

من او را از بَرَم…

_تــــو کــــی هَســـتی…؟

پش سرم با ضرب به چهار چوب در برخورد میکند و درد عمیقی از پشت مهره های گردنم ، تا کمی پایین تر از کمرم را فرا میگیرد…

_میخوای بدونی مَن کی ام…؟مَـــن سلیمم…هییییس اینجوری زُل نزن تو چِشام سَگ مَصَّب…سَـــلیم میدونی کیه…؟همونکه از این به بعد اگر پاتو کج بزاری کابوسِت میشه…

همونیه که با دستای خودش قبـــر توی بی همه چیزو می کَنه … همونکه غلط اضافه ازت ببینه ، یه گالن بنزین رو سرت میریزه و با لذت یه فندک میکشه و خلاصت میکنه…فهمیدی سَلیم کیه یا بیشتر حالیت کنم…؟

او در مواقع حساس هم پوست من را لمس نمیکرد و حالا آنقدر خون جلوی چشمانش را گرفته بود ، که بی مهابا تنم را به آن فلز باریک فشار میداد و این اندام های دیوانه و مریض من بودند که حتی نمیخواستند با یک آخ ، این موقعیت را از دست بدهند:

_یه بار بگو رو مَـــن غیـــرت داری…بگو غیرتی میشی…حسودی میکنی…دیوونه و وحشی میشی چون طاقت دیدن منو با یه مرد دیگه نداری…!

از حالت سُست کلماتم در میابد که هنوز هم مستی آن شاتهای پی در پی از تنم بیرون نیامده است…

چشمانش از خشم تنگ و گشاد میشوند و دلسوزی ندارد…

رحمی در کار او نیست که جویده جویده می غُرَّد:

_تو اون مغز پوکِت هنوز فرق غیرت با حسادت رو نفهمیدی….روت غیرت دارم چون بی رَگ و ریشه نیستم…وقتی تو گوشِت میخونم قَبرِت رو با دستام میکَنَم ، نره تو مُخِت که هَوَل یه دختر بچه ی لوس و روانی ام…

دروغ میگوید…

معده ام باز هم پیچ میخورد و هنوز هم میخواهم آنقدر روی آن رَگ مزخرف غیرتش راه بروم ، که با زبان خودش اعتراف کند…

_مثل سَگ دروغ میگی…تو…هَوَل دخترعمویی شدی که تو گوشِت خوندن باید ازش مواظبت کنی…دربه در دنبال خِفت کردن منی…سَلیم تو میمیری واسه اینکه یه شَب منو داشته باشی…همین الانش دستات میلرزن که یه خط از گردنم پایین تر برن….

لحظه ای تَق محکم یک ضربه ی برق آسا را کنار گونه ام حس میکنم و…همان لحظه ای که شانه هایم را رها میکند ، من با یک عوق بلند ، روی زمین می افتم…

چیزی برای بالا آمدن نیست…

گونه ام به وحشتناک ترین شکل ممکن میسوزد و موهایم جلوی دیدم را به او میگیرند…

سیلی زد…

برای اولین بار ، در تمام طول این چند سال…

درد مزخرف و سنگینی وسط سینه ام جا خوش میکند…

یک حجم لعنتی که تا گلویم بالا می آید و هرچقدر عوق میزنم ، با آن ویسکی های فول درصد بیرون نمی آید…

او اما روبه رویم سر خم میکنم و خرناس رعب انگیزش کنار گوشم شنیده میشود:

_زِبونِت رو بکش تو نفس…دفعه ی بعد مثل زنای خراب دم گوشم زِر بزنی…به گوشم برسه تو مهمونیای اون تُ** ها میلولی …به وَلای علی یه قبر کنار قبر مامانت برات میکَنَم ، زنده زنده خاکت میکنم و با یه انگشت فاتحه مع الصلوات…

گرمای ساطع شده از تک تک کلماتش گوشم را میسوزانند و بالاخره تن لرزانم را همانجا روی زمین رها میکند…

صدای قدم های سنگینش را که دور میشود ، به گوشم میرسد…

رفت…

و من…پُر و پُر و پُر تر از کینه میشوم….

روزی برای داشتن من التماس میکند…قسم میخورم…!

این نفسی که اینجا زانو زده است و در بدترین وضع عمرش قرار گرفته ، قسم میخورد آن مرد متکبر و امانت دار را به خاک سیاه بنشاند….

***

خشاب اسلحه اش را چک میکند و آن را پشت کمرش ، زیر آن تیشرت سیاه ضخیم میفرستد…

نبض شقیقه اش محکم و بی وقفه میزند…

نفسهای سنگین و کش دارش را از راه بینی خارج میکند …

کلاهش را تا روی چشمانش پایین میکشد و بعد از برداشتن کت چرمش ، از ماشین پیاده میشود…

رگ هایش یکی یکی بیرون زده اند…

خبر دارد هاتف و اشکان چه گندی زده اند و مثل همیشه ، اوست که باید این گند را جمع کند…

مغز متفکر…

باهوش بود و مرموز…

اَحَدی نمیدانست چه در سرش میگذرد و کسی حق پرسیدن نداشت…

حق زُل زدن در چشمهایش…

کسی نمیتوانست به او تو بگوید چون…

او زئــوس بود….

پوتین های چرم و سنگینش که با هر قدم روی زمین قرار میگیرند ، زمین هم از هیبتش میترسد…

کت را تن میزند و نگاه تیزش را به اطراف میدهد…

موش و خبر رسان زیاد بود…

همه به دنبال این بودند که سر از کارهای پر رمز و رازش دربیاورند و…هیچکدام موفق به این کار نبودند….

از چهارچوب در زوار دررفته وارد میشود و آهسته لنگه ی در را هول میدهد…

از همینجا هم میتواند صدای پِچ پِچ آن دونفر را بشنود  …

آن احمق ها چگونه قَبر خودشان را میکندند…؟؟؟

آن دو نفر ، وسط آن خرابه مشغول اداره ی جلسه ی مهمشان بودند و گمان میکردند ، او را سر دوانده اند…

گمان میکردند باهوش هستند و حتی به مغزشان خطور نمیکرد …عقاب با چشمهای تیزش ، کمین کرده و به زودی دَخلشان را می آورد….

مانند روح بود…هر کجا که میخواست حضور داشت…

_رَد رو زدن…بفهمن با مُشتری کجا جلسه میزاریم یه پِهِن میزارن در دهنمون و با یه گلوله خلاصمون میکنن…

_بده من گوشیو…چطور به ذهنت خطور کرد اون مرتیکه رو جا گذاشتی…؟حرومزاده همه جا چشم و گوش داره…فریدون رو پیدا کنه هممون بیچاره شدیم….

_نترس بابا…یه جوری اسکلشون کردم که تا دو روز دیگه دور و بر اون لوکیشن قبلی اردوگاه میزنن…تا اون موقع هم ما جنسا رو گرفتیم دیگه…

_چرا برنمیداره این و** …؟منو گوه خودش حساب کرده یا اون بی شرف مُشتری دست به نقدم رو قُرِش زَد…؟

_کی…؟مااال این حرفا نیست…میگم ردگم کنی براشون گذاشتم…یه جوری دارن اون محوطه رو میگردن که انگار قراره از آب کره بگیرن…

چشم باریک میکند و در دل ، پوزخندی به ذهنیاتشان از او نثار میکند…

میماند تا سر زمان درستش ، وارد عمل شود…

فعلا باید گوش کند و انگار شخص پشت خط ، تماس را جواب میدهد:

_بزار رو بلندگو ….

_الو…؟فریدون خان…؟

گوشش را تیز میکند…باید بشنود…باید بفهمد دفعه ی بعد ، کجا همدیگر را ملاقات میکنند…

_منو مسخره ی خودت کردی؟؟

صابر میخندد و خنده اش بد صدا و روی اعصاب است:

_من غلط بکنم خان…یه مگس مزاحم داشتیم که باید تار و مار میشد…شما امر کنید کجا و تو چه ساعتی بیایم جنسا رو تحویل بگیریم…؟

_چرا این مَگَسا فقط دور تو میپلکن…؟چوب خطت پر شده صابر ، اَلِکس بو ببره تو کارت چ*ی میای باید خودت رو مُرده حساب کنی….!

مردمکهایش تکان میخورند…

نام اَلِـــکس در گوشش طنین می اندازد…

یک سر آن فرد مخفی به فریدون میرسید و…او راه را درست آمده بود….!

_قول شَرَف میدم این دفعه آب از آب تکون نمیخوره…بگو کجا بیاییم …؟

–شهرک صنعتی…انبار دویست و یازده….!

برق پیروزی به سرعت در نگاهش مینشیند…

انبار دویست و یازده…!

این عدد ، هیچوقت فراموشش نمیشود…زئــوس

خشاب اسلحه را مقابل چشمان تیزبین شاهپور روی میز میگذارد و با نگاه سردش ، اسلحه ی خالی را بالا می آورد….

هرکس میخواست وارد اتاق سیاه شود  ، باید بدون تجهیزات از کنار این میز رد میشد….

شاهپور میداند او هیچوقت اسلحه اش را جایی نمیگذارد…حتی خشابش را…

برای همین فایل مخصوص به او را باز میکند تا خشابش را آنجا قرار دهد…

بدون دخالت دست کسی…

در آن فایل فلزی بسته میشود و او بدون گفتن کلمه ای ، گام های آهسته و پر از غرورش را به طرف در سیاه رنگ برمیدارد…

در با زدن دکمه ای از طرف شاهپور باز میشود و او بالاخره قدم به داخل میگذارد…

اتاق مانند همیشه تاریک است…

دیوار ها پر از مانیتورهایی که اطراف خانه را نشان میدادند و این یعنی بی اعتمادی تام ، به اعضای اکیپ…

_بیا اینجا سلیم…تو بدون خبرای خوب ، پاتو اینجا نمیزاری قهرمان….!

گام آخر تا کنار کاناپه ی بزرگ وسط اتاق میرسد…

پلک میزند و قولنج گردنش را با حرکتی خشن میگیرد…

_میتونی بشینی پسر شجاع…!

دو چشم کالِ پرنفوذ ، با سیاهی غرق شده ی درونشان ، با همان نگاه بی حالت و سردی در چشمان مرد مینشینند…

نمیخواهد بنشیند…نیازی به اجازه ی او هم ندارد:

_امشب ، انبار دویست و یازده شهرک صنعتی….!

لحظه ای یک برق عجیب در دو چشم تقریبا افتاده ی مرد میانسال مینشیند…

تصاویر دوربینها مدام عوض میشوند و سلیم فقط لحظه ای کوتاه ، نگاهش با یکی از مانیتورها بُر میخورد…

جلوی آن بُرج…دختری با قد و قواره ی متوسط… و چشم های آبی…

به لحظه نمیکشد سخت شدن فک و دندانهایش…

صدای نیشخند موذی مرد در سرش اکو میشود:

-اونا فقط یه مُشت جوجه قاچاقچی هستن…باید به اون منشأ اصلیشون برسی…!

باید برود…آن دختر اینجا چه غلطی میکرد…؟

آن هم در این ساختمان…؟

_منشأشون اَلِکس….از طریق فریدون میتونیم به اون برسیم…!

کریم با چشمهای ریز شده ، سرتاپایَش را نگاه میکند…

از هوش سرشار این پسر خبر دارد:

-فکر کردی اگر امشب بریزیم سر اون همه جنس ، میتونیم اون اَلِکس بی همه چیز رو پیدا کنیم….؟

سلیم سکوت میکند و از زیر سؤال رفتن خوشش نمی آید….

باید زودتر از اینجا بیرون بزند:

_قید جنسارو میزنیم…باید اون *** رو پیدا کنیم…!

_اگر …

نفس از آسانسور طبقه ی هشتم پیاده میشود و  پای مرد روی زمین ضرب میگیرد:

_پیداش میکنم…اون درو باز کن….!

میگوید و بدون اینکه خبری بدهد ، پشت به مرد قدرتمند و پرنفوذ بالادستی اش ، به طرف در میرود…

کریم ذات تخس و یکه تاز این پسر را میشناسد…

او برایش غنیمت است و هیچوقت نمیخواهد خسمش را برانگیزد…

دکمه ی ریموت را میزند و در ، قبل از رسیدن پاهای سلیم به آنجا خود به خود باز میشود…

شاهپور با دیدنش آن هم به این زودی جا میخورد و پلکهای طوق افتاده ی سلیم ، همیشه او را میترساند …به گونه ای که به طرف قفسه اش یورش ببرد و در آنها را مقابل سلیم باز کند…

باید خشاب اسلحه اش را پیش از عصبانی کردن او ، بیرون بکشد….

وارد طبقه ی هشتم میشود…

نگاهی به اطراف می اندازد و مطمئن نیست دخترک به کدام یک از آن واحدها رفته است…

همیشه به گونه ای قدم برمیداشت که حتی سایه اش ، یک لحظه تردید احمق فرض کردن سلیم را در سرش راه ندهد…

بوی ادکلن گران قیمت و شیرین آن گربه ی وحشی و سرکش همه جای آن سالن کوچک را گرفته بود…

درهای ضدسرقت و عایق صدا هیچکدام اجازه ی درز کردن صدایی نداشتند…

فقط باید از هوشش استفاده کند و او را در خانه ای که مانند بی صاحب ها واردش شده بود ، بیرون بکشد…

مگر درس و مشق نداشت این دختر…؟

جلوی درها را نگاه میکند…هیچ کفشی نبود…

گِل…؟خاک…؟ هیچ چیز مشکوکی به چشم نمیخورد…

گامی به اولین در نزدیک میشود و با چشمان ذره بینی اش چک میکند…

اثری نیست…

دومین در…

اینبار دقیق تر…چیزی نیست…

میخواهد چشم بگیرد که ناگهان ، شئ فوق العاده ریزی میبیند که روی زمین برق میزند…

اگر رمان زئوس رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آرزو نامداری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زئوس

سلیم : مردانگی ، حامی و پشت و پناه بودن ، غیرتی
نفس : شخصیتی جسور و نترس ، عاشق ، پر از حسادت های زنانه

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید