مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بی آبان

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#فول_عاشقانه #مثبت_15 #آموزنده #آسیب_شناسی #فرزند_طلاق #دار_مکافات #کارما #والدین_ناکارآمد #دختر_قوی_مستقل #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان بی آبان

رمان بی آبان به نویسندگی آناهید قناعت که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان بی آبان

رمان بی آبان یک نمونه از سرگذشت بچه های طلاق با یه عاشقانه ی آروم و دلچسب است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان بی آبان
  • به تصویر کشیدن یه عاشقانه آروم و ملموس.
  • آشنایی عموم با افسردگی خاموش.
  • ناکامی ها، تنهایی و آینده ی بچه های طلاق.
  • نشون دادن قدرت و توانایی یک دختر در مسیر مستقل شدن.
  • مشکلات و هنجارهای خانوادگی.
پیام های رمان بی آبان
  • یک برش کوچک از زندگی دختری که ثمره ی طلاقه و مشکلاتی که از لحاظ روحی داره.
  • آگاه سازی مردم از مشکلات و عواقب افسردگی.
  • جا انداختن مشاوره رفتن و پیدا کردن مشکلات روحی و درمان شون. در واقع هرکس زیر نظر روانپزشک باشه لزوما روانی نیست!!!
  • به تصویر کشیدن یه رابطه عاشقانه درست، آگاهانه و منطقی.
  • ضرورت شناخت جنسی زن و مرد از هم.
خلاصه رمان بی آبان

بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان !!

من آبانم

با داستان خودم

دختری که عاشق شد و خودش را شناخت !

آن عشق ، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید ،

ان عشق خیلی چیزها به من بخشید

که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود

اویی که ادعا می کرد عاشق است

واقعا بود .

ببخشد و هیچ نستاند

معنای راستین عشق همین است دیگر

غیر از این هرچه باشد باد هواست

پوچ و ناچیز…

داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان می‌یابد.

مقدمه رمان بی آبان

یارم!

با آمدن تو فهمیدم آنقدرها هم بد نیستم

حتی فهمیدم من ، هستم!

من هم می توانم زندگی کنم!

تو باید میامدی

میامدی و خودم را به من می چشاندی

خودِ از دست رفته ام را

باید دل می بستی به من

تا بفهمم

تا به بفهمانی لایقم

ایمان بیآورم به منیت خودم که

من آبانم

پر از ابر

پر از اشک

پر از خنده های خزان شده

اشک هایم دل همه را زد اما

دل تو را شست و بُرد

و روزی که زمزمه کردی برایم

گر بر من نَباری،

بی آبان شده ام

دریافتم ،

این اشک های من است که می بارد

می بارم که بیابان نشوند

جوانه بزنند،

سبز بمانند

با منِ خزان زده ی بارانی.

آناهید قناعت

مقداری از متن رمان بی آبان

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان بی آبان اثر آناهید قناعت :

قسمت اول :

این منِ احمق !

اولین بار بود که در یک مجلس یا میهمانی ، تیپ خانمانه می زدم

لبه های آن مانتو نازک را بهم نزدیک تر بردم و پیش خودم گفتم هرچند بدم می اید اما خوب شد آن جوراب شلواری ضخیم را زیر لباس عروسکی کوتاهم پوشیدم !

قدم روی سنگفرش گذاشتم و هُما سر عقب آورد و آهسته گفت :

ـ رفتیم تو باغ حواست به رفتارت باشه آبرومو نبری

سرم را بالا پایین کردم و او پشت به من شد و دست کارن را محکم تر چسبید

توی خانه محض همین آبرو ، لباسی که خودش خریده بود را با جبر تنم کرد

لباسی بالا زانو و چین دار به رنگ پوست پیازی

اگر به من بود که شلوار جین می پوشیدم با آن تاپ پلوخوری ام !!

موهایم را هم پشت سر گیس می کردم

اما هما در این مورد هم جبرش را بر سرم ریخت و این شد که موهای بلند ، پُر پشت و فرفری ام پریشان بود و دسته ای سمج مدام روی چشم چپم می ریخت

پدرم هم مثل یویو می رفت و می امد و چشمک میزد که هرچه گفت بگو چشم

دقیقا سیاستی که خودش در مقابل هما پیش گرفته بود

من هم می گفتم چشم

احمق بودم ؟

خر بودم ؟

بودم .

خودم هم قبول دارم !

تازه مانده تا بفهمید این واژه چقدر برازنده ام است .

هرکس نمی دانست خودم می دانستم که هما فقط در مجالس خانودگی اش پول های پدرم را برای من خرج می کند ،

به قول خودش برای آبروداری .

قلب کوچکم تالاپ تالاپ می زد

آخر بعد از پنج سال وارد جمعِ شما می شدم !

پدرم با چاپلوسی تمام دستش را دراز کرد به معنی لیدیز فرست

هما وارد شد و نوبت من که رسید خودش وارد شد

آدم را در مقام گاو فرض کردن هم عالمی داشت !

و من آنقدری هیجان زده و مضطرب بودم که زودی فراموش کنم و دستان یخ زده ام را در هم پیچ و تاب بدهم

دو خانم فرم پوش جلو آمدند ، مانتوی من و هما را گرفتند

در دل گفتم

چه با کلاس

بچه بودم دیگر

عقلم در چشمم بود !

هوا چقدر سرد بود

سعی می کردم آهسته و پیوسته راه بروم ،

سعی می کردم افسار چشمان کنجکاوم را بکشم تا کمتر میان آن تجمل و زرق و برق بگردد و دل نوزده ساله ام کمتر آب شود

چقدر برای جشن عروسی خواهر کوچک تان خرج کرده بودید

و به راستی که دارندگی و برازندگی !

مهمان ها هنوز نیامده بودند اما شما آمده بودید

خب طبیعی بود

خانواده عروس بودید

سر میز که ایستادیم همه نظرتان به من جلب شد

واقعا نمی دانستید من برگشته ام ؟

به خانه ی پدرم ؟!

مادر و خواهرهایت همه با خوشرویی و مهربانی خوشامد گفتند

آنها مثل هما نبودند

فرق داشتند

گفتند بزرگ شده ام

خانم شده ام

حتی سارینا یکی از دخترهای نگار گفت چقدر زیبا شده ام

و من مثل اینکه حبه ای قند در دلم ذوب شده باشد ذوق کردم

و تویی که تک پسر آن خانواده بودی مثل همیشه با متانت تمام به رویم لبخند زدی دستم را فشردی و من گفتم :

ـ سلام دایی یارا !

و چقدرآن کت و شلوار برازنده ات بود دایی !

قد و بالایت هم بلند تر از پنج سال پیش شده بود اما مهربانی نگاهت همان بود

همه می گفتند فرق کرده ام

تو هم متعجب بودی

راستش را بگو ،

نبودی ؟

با اشاره ی هما صندلی کنارش نشستم

سعی می کردم ضایع نکنم که بی اندازه از لباس های سارینا و سما خواهرزاده هایت خوشم آمده بود

همیشه اینجور لباس شب ها را دوست داشتم اما همیشه به همان تیپ اسپورت و فرمالیته خودم رو میاوردم البته صرف نظر از لباس امشبم

عجیب بود ،

نه ؟

راستی دایی یارا !

آن مرد جوان که کنارت نشسته و چشم از من بر نمی داشت نوید

بود ؟

پسر هاجر ؟

خواهر بزرگِ تو ؟

همان نویدی که یک سال از تو بزرگ تر است ؟

پیچیده شد !

هیچ .

خواستم بگویم خیلی هیز است !

با آن کت و شلوار جلف اش

ناراحت نشوی دایی جان از دهانم در رفت

آبجی هاجرت رو کرد به من و پرسید

ـ امسال کنکور دادی آبان جان ؟

هما دامن لمه مشکی اش را روی پا مرتب کرد ، باز هم خودش را وسط انداخت و زبان من شده پاسخ داد

ـ آره دولتی شیراز آورده ، ادبیات فارسی

و انگار نه انگار او بود که در چند سال گذشته سرکوفتم می زد که تو هیچی نمی شوی ، الکی می نشینی توی اتاقت به بهانه درس خواندن معلوم نیست چه می کنی

و حالا که دانشگاه روزانه قبول شدم وضع فرق کرد ،

باد به غبغب می انداخت ،

اویی که حتی یک کتاب تست برای من نخرید و حتی نگذاشت پدرم هزینه کلاس کنکورم را بدهد

خدا سایه ی مامان لطیفه را از سرم کم نکند

نگار ساک دستی اش را از روی صندلی برداشت گذاشت روی زمین کنار پایه های طلایی میز ، تبریک گفت و شروع کرد از دختران خودش تعریف کردن

ـ سارینا هم امسال با تو کنکور داشت صنایع دستی اورده بچم سما هم که یکسال ازت بزرگتره پارسال زبان انگلیسی اورده

سارینا و سما با همان محبتی که از بچگی به من داشتند خندیدند و چشمک زدند

سرور خانم زیر لب گفت :

ـ حالا اگه پزشکی ، دندونی چیزی آورده بودن گفتن داشت هرجا می شینی می گی انگار ک*یر غولو شکوندن !

نوید بلند بلند خندید

تو اما لب گزیدی که نخندی ،

چقدر متینی و چقدر آقا … دایی

سما آهی کشید و گفت :

ـ مامان بزرگ حالا هردفعه می خوای بگی ؟ ما خون می بینیم حالمون بد میشه میوفتیم خودمون دکتر لازم میشیم ولمون کن جانِ همین تک پسرت که جون به جونش بستی

سارینا نالید

ـ والا

گوشه لبت بالا رفت دایی !

گیلاس پایه بلند را جلوی دهان گرفته و گوشه لبت بالا بود

بعد هم محتویات گیلاس پایه دار را سر کشیدی و بلند شدی برای خوشامد گویی به مهمان ها

سما و سارینا سر به گوش هم بردند ، سما چیزی گفت و هردو خندیدند

سارینا به مسیر رفتنت نگاه کرد و گفت :

ـ قربونِ داییم بشم

هنوز عروس و داماد نیامده بودند

پیست پُر شده بود از دختر پسر هایی که می رقصیدند

و من نشخوار فکری ام تمامی نداشت

خوشم می امد از این آزادی و فکر باز خانواده تان ،

چیزی که در خانواده پدرم هیچ وقت تجربه نکرده بودم ،

عروسی ها تماما مردانه زنانه جدا

مهمانی هایی که آدم باید تا زیر گلو خودش را می پوشاند مبادا که فلان مرد و فلان پسر با دیدن مو و یقه ی باز ما جایی از اندامش تکان

بخورد !

ولی در جمع شما خبری از این مسخره بازی ها نبود

خوبی اش این بود ولنگار هم نبودید ، همه چیز روی اسلوب خودش .

عروس و داماد که وارد شدند در رویاهایم غلتیدم …

نگین چه عروس زیبا و با شکوهی بود

دلم رفت برای لباس سفید و پفی و آن تور بلند

من هم عروس شوم می خواهم چنین لباسی بپوشم ،

به همین اندازه سفید خالص و همین قدر پف دار .

همه خانواده دور خنچه جمع بودند ومن سر جایم نشسته

دلم می خواست از نزدیک ببینم

حتی می خواستم من هم قند بسابم اما جلو نرفتم مبادا رفتاری کنم که مورد خشم هما قرار بگیرم

چون خشم او تنها دامن مرا نمی گرفت !

خود به خود لنگ بابا هم به میان می امد و سرزنش ها شروع می شد

دخترت هم مثل خودت است

تو نمی گذاری من آدمش کنم

خطبه عقد جاری شد

خانواده ها عکس گرفتند

نوبت خانواده ما که شد بابا و هما دو طرف عروس و داماد ایستادند و کارن چسبیده به خاله نگین ش ، پاهایش میان پف دامن سفید گم بود

عکس گرفته شد

کسی مرا فرا نخواند

کسی حواسش نبود که من هم جزئی از آنها بودم

نبودم ؟

نمی دانم شاید هم نبودم

نا تنی بودن غربت دارد

مال کسی نبودن

عضو هیچ خانواده ای نبودن

اضافی بودم برایشان

جام لب طلا را برداشتم و کمی شامپاین بدون الکل خوردم

همیشه در این جمع احساس کوچکی و حقارت می کردم

آنچنان خصوصیات خواهرها و خواهر زاده هایش را هر دفعه بر سرم می کوبید که باورم شده بود

خطاکارم ،

هیچم …

ـ چرا نرفتی برای عکس ؟

صدای نوید بود

با یک صندلی فاصله نشست

نگاهش خار داشت !

زبان چرخاندم

ـ شما انداختی ؟

سرتکان داد

ـ گذاشتم خلوت شه تنهایی برم عکس بگیرم

با تعجب گفتم :

ـ چرا با مادرتون …

کلامم را قطع کرد

ـ من و چه به این خانواده ؟!

ابروهایم بالا پرید ، پا روی پا انداختم و فکر کردم

نوید همیشه با همه ی خانواده دعوا و مجادله داشت و با مادرش بیشتر ولی هیچ وقت نفهمیدم دلیلش چه بود

چشم دوختم به کفش عروسکی و بدون پاشنه ام ،

دخترهای همسن و سال من چه شوری داشتند برای پوشیدن کفش پاشنه بلند ، من اما …

نوید پا گذاشت میان افکارم

ـ چرا برگشتی ؟

جلو کمدم زانو زده و با شوق وسایلم را جمع می کردم

مامان لطیفه توی چهارچوب در ایستاد

ـ نرو مامان کجا می خوای بری ؟ بمون همینجا فکر کن من مامان بزرگت نیستم ! فکر کن من مامانتم و اون حاج محمد خدابیامرز که هیچ وقت حج نرفت بابات بود که مُرد

باز هم دلش از رفتن من گرفته بود

ـ می ترسم بری هما دوباره یه تهمتی بهت ببنده دست از پا دراز تر برگردی !

ـ مامان من دیگه بزرگ شدم نمیذارم دوباره اون اتفاقا بیوفته

ـ بزرگ شدی ؟ نوزده سالته فقط چطور می تونی از پس اون افریته بربیای ؟

ـ به مامانم نگو افریته

از اتاق بیرون می رفت و با غم گفت :

ـ کاش حداقل بهش نمی گفتی مامان ، نامادری هیچ وقت مادر نمیشه

بابا از بچگی دیکته کرده بود که به همسرش بگویم مامان

منِ مامان ندیده هم ،

گفتم .

خودم هم نمی دانستم چرا آمدم

گول چه چیز را خوردم ؟

این زندگی اعیانی ؟

یا عشقی که به پدرم داشتم ؟

به نوید نگاه کردم و گفتم :

ـ بابامه ، اونم مامانمه برای چی نیام ؟

از پشت میز بلند شد

ـ بهش نگو مامان ، من به شوهر ننه ام نگفتم بابا تو هم به زن بابات نگو مامان ، اون هماست … هما

و از میز دور شد

عصبانیتش از چه بود ؟

اصلا به او چه مربوط ؟

صدای چند نفر از میز پشت سر می امد

پچ پچ می کردند

ـ حالا آخر شهریوری تو این سرما توی باغ مجلس نمی گرفتن نمی شد ؟ مگه تالارو گرفته بودن ازشون ؟ یخ زدیم

لحظه ای کسی چیزی نگفت و بعد یکی شان صدا آرام کرده گفت :

ـ این دختره که تنها سر میز نشسته همون دختره ست که هما بزرگ کرده ؟!

دیگری گفت :

ـ آره دخترِ شوهرشه خدا خیر بده به هما

دلم می خواست برگردم به رویشان و بگویم مرا مادر پدرم بزرگ کرد

مامان لطیفه …

ندانسته زحمات مامان بزرگم را به پای هما ننویسید

کاش آن زمان عقلم بیشتر کار می کرد و واقعا می گفتم .

سارینا و سما میانه ی پیست هنرنمایی می کردند

سما اشاره زد که نزدشان بروم

نگار تشویق کرد که

ـ بلند شو همش نشستی پاشو خاله جون

و هما چشم و ابرو آمد که همین حالا می ری می رقصی !

به ناچار و با نهایت خجالت بلند شدم و به آنها پیوستم

سما خودش را جلو کشید و گفت :

ـ این سارینا اصلا پایه رقص نیست

سارینا که از پیست زد بیرون خندید و گفت :

ـ دیدی گفتم ؟

قری به کمرش داد و گفت :

ـ به دایی یارا رفته

و بعد به پشت سرم اشاره زد

تو نشسته بودی گرد یک میز و بی تفاوت به همهمه پیست با کنار دستی ات صحبت می کردی

نوید اما …

تمام حواسش به ما بود

معذب تر از آنچه بودم چرخیدم به سمت سما

دامن را بالا گرفت ، چرخی خورد و بعد کنار گوشم تقریبا داد زد تا صدا به صدا برسد

ـ به نوید توجه نکن آدم درستی نیست !

ـ چرا ؟

با ناز و ادا عقب عقب رفت و گفت :

ـ به مرور می فهمی …

اگر رمان بی آبان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آناهید قناعت برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بی آبان

آبان : با اراده، شجاع، لطیف و پر از احساس و جاذبه ی زنانه
یارا : مهربون، منطقی، خانواده دوست، کراش العالمین!
نوید : بد اخلاق، بد دهن، رُک و دلسوز
هما : نمونه ی یک انسان از خود راضی، قضاوتگر، از اون آدما که توهم دارن نماینده خدا روی زمین اند! تخریب گر اعظم
خسرو : آن مرد ساکن در کوچه علی چپ!

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید