مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اقلیم

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#ازدواج_اجباری #خانواده_سنتی #خانواده_مذهبی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان اقلیم

عشق و ازدواج اجباری.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اقلیم

نشان دادن روایت تازه ای از ازدواج اجباری.

پیام های رمان اقلیم

آسیب ازدواج در سن پایین.

خلاصه رمان اقلیم

دختر حاج سید غلام رضا ملکوت، قاضی کاشانی ، از خانه به قصد خروج از مرز، توسط یک قاچاقی به نام منوچهر، فرار می کند، در مسیر تریلی حاوی بشکه های بنزین، منفجر می شود، و نام ستیلا سادات ملکوت، در لیست، اجساد سوخته شده ی غیر قابل شناسایی ، قرار می گیرد. همه چیز به اینجا ختم نمی شود، هامون یکتا، به وصیت برادر ستیلا ، عباس ملکوت، قبل از انفجار او را از این سفر مخاطره آمیز باز می دارد و در ادامه…

مقداری از متن رمان اقلیم

ماهیچه ی زیرین لبش را، زیر دندان هایش فشار داد برای آخرین بار، محتویات کوله ی مشکی را چک کرد، زیپ درونی کوله شامل یک سری وسایل ضروری بود:
پاکت قهوه ای، شناسنامه ، کارت ملی، تلفن همراه، شارژر ، لپتاپ و وجه نقد ، یک بسته ی نوار بهداشتی و دو جعبه اسپری تنفسی .
بی سر و صدا، با حرکاتی آرام ، محتویات توی پاکت را چک کرد، سند شش دانگ، بانور گوشی، روی اسمش مکث کرد:
-ستیلا سادات ملکوت.
نمیدانست لبخند بزند، یا های های ضجه …
صدای ضعیفی به گوشش خورد:
-آبجی…
وحشت زده،گوشی را کنار انداخت، پتو را روی کوله کشید و مبهوت به او خیره ماند .
چشمهای درشتش، توی تاریکی اتاق، بازِ باز بودند ، مردمک های سبزش را میتوانست تشخیص دهد که توی حدقه ی سفید چطور متعجب و وحشت زده میچرخند .
-تو هنوز نخوابیدی؟
-داری جدی جدی میری؟
پتو را مشت کرد و او از جا برخاست، نفسش را حبس کرد و خدا خدا میکرد، مبادا ، به سرش بزند و به سمت او بیاید.
اما خدا، امشب با او بازی اش گرفته بود، پاهای نازکش را روی زمین گذاشت، و به سمتش آمد .لبه ی تختش نشست و پتو را کنار زد .
از دیدن کوله ، شلوار جینی که به پا کرده بود، مانتویی که به احتمال زیاد، به خاطر دراز کشیدن روی تخت، چروک شده بود و مقنعه ای که دور گردنش مانده بود، متعجب نشد .
لبهایش لرزیدند ، نور گوشی را روی صورتش انداخت و با صدای خفه ای گفت:
-حق نداری جلومو بگیری باشه؟
-نرو سادات …حاج بابا بفهمه خونتو میریزه .
زهرخند زد، حاج بابا خودش گفته بود برود . اصلا همین حکم رفتن را، خود حاج بابا امضا کرده بود.
آب دهانش را قورت داد و با صدای خفه ای در جوابش گفت:
-اگر تو صدات در نیاد، هیچکس نمیفهمه باشه؟این خونه این روزها به اندازه ی کافی شلوغ هست که کسی متوجه نبودن سادات نشه ! سادات داره خفه میشه اینجا ساره … باید بره! وگرنه بهت قول نمیده که سی سالگی رو ببینه!
ساره لبهایش را گزید، بغض کرد، خودش را جلو آورد و بغلش زد و با هق هق ضعیفی گفت:
-نرو سادات خونه بدون تو خیلی خالی میشه … من دق میکنم.
محکم بغلش زد:
-نگران نباش، یه جایی دست و پا کردم ، تو هم میارم پیش خودم قول میدم .
فین فینی کرد و با صدای ضعیفی گفت : حاج خانم سکته میکنه …
خنده ای کرد:
-حاج خانم مرگ امیرعباس ودید ، هیچیش نشد، رفتن منم بفهمه هیچیش نمیشه . خاطرت جمع … دم اذون میرم ، برو بخواب.
-بهم مسیج نمیزنی؟
-نکن ساره … انقدر تلخی نکن! رفتنو سخت نکن . باشه؟
-چراشم نمیگی؟
-نه …
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، از جا بلند شد، پاورچین پاورچین به سمت تخت خودش رفت، پشتش را کرد و سرش را توی بالش برد و های های گریست .
به ساعت زل زد ، نزدیک چهار صبح بود، پاهایش را از روی تخت پایین کشید،مقنعه را روی سرش آورد و کش چادر مشکی را پشت کلیپسش، محکم کرد .
کوله را روی شانه انداخت و حین رد شدن از کنار تخت ساره ، دستی ، به مچ دستش چنگ زد.
هین خفه ای از گلویش در آمد، متعجب به صورت خیس از اشک ساره زل زد و با صدای خفه ای گفت: بذار برم… اذیتم نکن!
روی دستش سوار شد ، از توی روبالشی ، مشتی اسکناس تا شده ومزین شده به کش را به سمتش گرفت و گفت:
-دست خالی نرو .
چشمهایش در آن تاریکی برق زد ، پنجه اش را جلو برد و متعجب پرسید:
-این همه پول از کجا آوردی؟
بینی اش رابالا کشید و خفه گفت: دلار های امیرعباسه . داده بود به من … کسی خبر نداشت دست منه .
وا رفت.
لبه ی تخت نشست و مبهوت پرسید:
-این چقدره ساره؟
-نمیدونم، داده بود من نگهش دارم … میخواست ببره بانک بذاره صندوق امانات …. وقت نکرد.
اشک داغ روی صورتش لغزید و ساره بغلش زد:
-امیر، خاطرش جمع میشه؛ اینا رو دادم به تو … برو به سلامت . دیگه هم برنگرد … حتی سراغ منم نیا! خوش به حالت داری میری….
خندید، او را عقب کشید و بینی اش را میان دو انگشت فشرد و گفت:
-خره، تو رو که قرار نیست بعد چهل داداشت، بدن به پسرعموت … من برم ، میام سراغت تو رو هم با خودم میبرمت! خیالت تخت تخت باشه .
رویش را بوسید و زیر گوشش گفت: خداحافظ …
و نماند بشنود، در اتاق را به آرامی باز کرد،توی سالن کسی نبود، پاورچین پاورچین، به سمت در ورودی رفت، کلید را با احتیاط چرخاند، نیم نگاهی به پشت سرش انداخت، کسی نیامد … کسی بیدار نشد .
کفشهایش را از جلوی در برداشت و پابرهنه، از پله های سنگی پایین رفت، دوان دوان از حیاط گذشت، در آهنی را باز کرد و به محض اینکه پایش به کوچه رسید، با دیدن هجله نفسش را توی سینه حبس کرد مبادا، هق بزند .
الان وقت احساساتی شدن نبود ، پیش رفت، سر انگشتش را به تصویر امیرعباس کشید، رویش را بوسید و خفه گفت : خداحافظ داداش .
و تا سر خیابان ، یک نفس دوید .
مینی بوس آبی رنگ، دو چهار راه جلوتر ، متوقف شده بود، مردی با کت چرم به درش تکیه داده بود و شعله ی نارنجی سیگار، از آن فاصله چشمش را میزد .
توی کفشش ریگ رفته بود، شاید ریگ مزاحم، به کف جورابش چسبیده بود … لنگان لنگان پیش رفت، مرد در مینی بوس راباز کرد و با بی حوصلگی گفت:
-خیلی دیر اومدی آبجی ! برو بالا که خدا بگم چیکارت نکنه…
روی یک صندلی، کنار زنی با موهای کوتاه نشست، چادرش را جمع و جور کرد و کوله را روی پایش گذاشت، مرد پشت فرمان نشست و بی حوصله گفت: قایق رفته باشه ،پیش پرداختتون رو پس نمیدیم ، میمونین تو یه مسافرخونه همون حوالی مرز، تا قایق بعدی بیاد . هرچی هم سبک تر باشید ، راحت تر میتونید تحمل کنید! و پایش را روی گاز گذاشت. بی اراده پلکهایش را بست . چادرش را مشت کرد و زمزمه وار ، آیه الکرسی میخواند .

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اقلیم

هامون یکتا: درون گرا و عاشق پیشه.
ستیلا ملکوت: جسور و بی باک.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید