مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آقا و خانم هیچکس

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_اجباری #کلکلی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان آقا و خانم هیچکس

نگهداری از بچه‌ای که هر دو والدش رو در یک تصادف از دست داده. خانواده‌ی هر دو طرف به فکر راه حل مناسبی هستن تا کمترین آسیب متوجه‌ی بچه بشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان آقا و خانم هیچکس

ایجاد سرگرمی و القای تجربه.

پیام های رمان آقا و خانم هیچکس

پیام اصلی من از نوشتن ماجرای هانیه و محسن این بود که رابطه‌ی جنسی صرفا یک رابطه‌ی مکانیکی محسوب نمیشه و با خودش وابستگی و علاقه رو به همراه میاره.

خلاصه رمان آقا و خانم هیچکس

هانیه خواهرش رو در یک تصادف از دست میده و محسن برادرش رو. اون‌ها به اجبار خانواده مجبور میشن تا باهم ازدواج کنن تا بتونن از خواهرزاده و برادرزاده‌اشون نگه‌داری کنن.

مقداری از متن رمان آقا و خانم هیچکس

همه دست میزنند و او در حالیکه خودش کیک را با رقص در تاریکی میچرخاند بلند بلند میخواند: تولد تولد تولدت مبارک… مبارک مبارک تولدت مبارک…
کسی شانه هایش را میگیرد و سعی میکند او را از رقصیدن متوقف کند: بسه دیگه… بزارش پایین شمعا آب شدن…
میچرخد و با خنده میگوید: به همین راحتی؟ من تا شادباشمو نگیرم این کیک پایین نمیاد…
مجید دست به کمر میشود و چشم و ابرو می آید: انقدری که من امروز به پای تو ریختم خرج کادوی زنم نکردم…
کیک را با یک دست میگیرد و همانطور که شانه بالا میدهد دور خودش میچرخد و همراه با آهنگ با صدای خوشش میخواند: امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره
از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره
مجید یک تراول را با حالت خنده داری در دست او میکوبد و او با همان خنده باز میخواند: امشب خونمون پر از طنین دلنوازه
تو کوچه پر از نوای دلنشین سازه
کیک را جلوی خواهرش میگذارد و با انگشتانش برایش قلب درست میکند: عزیزم هدیه‌ی من برات یه دنیا عشقه
زندگیم با بودنت درست مثله بهشته
شیوا با حلقه ی اشک درون چشمانش بوسه ای در هوا برایش میفرستد…
محسن کلید هالوژن ها را میزند و خانه یک جا روشن میشوند: نور بدیم تا این هانیه ما رو لخت نکرده…
به سمتش میچرخد و چشم غره میرود: نکه تو هم خیلی دستت تو جیبت میره…
روی مبل مینشیند و به پیراهن بلند زرد او نگاه میکند که یک حلقه ی گل به همان رنگ روی موهای بلند رنگ شده اش است… همه چیز این دختر روی مخش است… از رنگ زرد لباسش بگیر تا آن حلقه ی گل؛ انگار کمبود دارد… مگر مراسم حنابندانش بود که اینچنین لباس میپوشید؟
هانیه خم میشود و نیکا را از آغوش مادرش میگیرد و او را در آغوش محسن میگذارد: نگهش دار ما میخوایم عکس بگیریم تا شمعو فوت نکرده…
نیکا را محتاطانه نگه میدارد تا صدمه ای نبیند: تو عکس نگیر… عکسشون خراب میشه…
روی دسته ی مبل کنار خواهرش مینشیند و دست روی شانه اش میگذارد و دم گوشش غر میزند: برادرشوهرتو خفه کن تا نریدم به هیکلش…
شیوا چشم درشت میکند و نگاهش میکند: هیس! زشته… چیکارش داری؟
به مجید که آماده است عکس بگیرد با لبخند نگاه میکند و با حرص میگوید: رو مخمه… رو مخمه…
مجید عکس را میگیرد و فوری نیکا را از محسن میگیرد و خودش کنار شیوا مینشیند…
دم گوش خواهرش پچ میزند: اصلا نمیتونم قیافشو نگاه کنم…
محسن تذکر میدهد: هانیه لبت کج افتاد… دختر دو دقیقه حرف نزن دیگه…
برایش ادا در میاورد و محسن هم فوری عکسش را ثبت میکند و قهقهه میزند: به به… این عالی شد…
هانیه به مادرش که آن طرف مجید نشسته نگاه میکند: مامان رو موهات دست بکش پفش بخوابه…
دوباره ژست میگیرد و به محسن نگاه میکند: حالا بگیر… یک دو سه بگو…
عکسشان با هزار مسخره بازی بالاخره گرفته میشود و مینو فوری به سمت هانیه میرود: حالا نوبت خانواده ی ماست… تو برو عکس بگیر…
بلند میشود و گوشی اش را با حرص از محسن میگیرد و تنه ای هم بهش میزند…
محسن از بالای سرشانه اش نگاه کجکی نثارش میکند: طلبکاری؟
عکس گرفته شده را باز میکند: چیه؟ داری مگه صاف کنی؟
همانطور که دستش را در جیب شلوار جینش کرده است و از کنارش میگذرد میگوید: نداشته باشمم چک میکشم…
هانیه عکس ها را ورق میزند و به قیافه ی هشت در چهارش نگاه میکند که محض رضای خدا هیچ کدام درست و حسابی نیفتاده اند: ای بر پدرت لعنت مردک جعلق…
تا نیمه های شب در خانه ی خواهرش وقت میگذرانند و ساعت که نزدیک سه میشود همه پس و پیش بلند میشوند… شیوا نیکا را لای پتو میپیچد و به سمت او میگیرد: هانیه جون تو و جون نیکا… تو رو خدا مثل چشات مراقبش باش…
بچه را میگیرد و غر میزند: حالا واجبه با این همه خستگیو نصفه شبی راه بیفتین برین تو جاده؟
شیوا ساک را به مادرش میدهد و میگوید: برای تفریح که نمیریم هانیه جون… فقط دعا کنین کار مجید ردیف بشه…
زیبا خانوم میگوید: انشالله که میشه… بد به دلت راه نده…
خداحافظی میکنند و آقا ابراهیم پدر مجید او و مادرش را تا خانه میرساند…

***

بوی گلاب و حلوا زیر بینیش نشسته بود… دور تا دور خانه پر شده بود از اقوام و دوستان و آشنایان دور و نزدیک…
صدای قرآن را با آن سوز کلام قاری میشنید و به عکسشان در میان سفره ای سیاه رنگ نگاه میکرد… به لبخند جفتشان… به نگاه هایشان که هنوز پر بود از حس زندگی…
سرش را میچرخاند و به مادرش نگاه میکند که خم شده است و پاهای دراز شده اش را ماساژ میدهد و سرش را با تاسف تکان میدهد و زیر لب مویه میکند و با خودش حرف میزند…
دلش آرام ندارد و حس بدی قلبش را فشرده میکند… باز به قاب عکسشان نگاه میکند و اینبار اشک هایش روان میشود…
صدای قاری خاموش میشود و بعد از آن صدای مداح بلند میشود… چیزی نمیگذرد که صدای جیغ های جگرسوز طلعت خانوم در گوش هایش زنگ میخورد… به او نگاه میکند که خودش را میزند: مجید من جاش زیر یه خروار خاک نبود… پسر من… شاخ و شمشاد من…
مینو هم مادرش را همراهی میکند و او به خودش و مادرش، زیبا خانوم نگاه میکند که فقط آرام اشک میریزند… طفلک خواهر جوانش که مثل مجید خوش شانس نبود تا آن ها هم اینگونه برایش عزاداری کنند…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آقا و خانم هیچکس

هانیه: دختری مستقل، مغرور، پرتلاش. تمام تلاشش رو برای حفظ و نگه‌داری زندگی جدیدش می‌کنه. هم زمان با درس خوندن در یک کلینیک لابراتوار دندان هم کار می‌کنه و در کنار همه‌ی این‌ها به کارهای خونه و خواهر زاده اش هم رسیدگی می‌کنه.
محسن: پسری که هیچ‌کس اونو جدی نمی‌گرفته و به دلیل اینکه شغلش کار با کامپیوتر و تولید محتوا بوده دائم در خونه به سر می‌برده و به همین علت همه فکر می‌کردن که اون هیچ کاری انجام نمیده‌. درحالیکه اون هم دغدغه‌های خاص خودش رو داره و برای اون ها تلاش می‌کنه.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید