مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آویژه

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#رازآلود #اجبار #محدودیت #روانشناسی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آویژه

برای دانلود رمان آویژه به قلم محدثه جهشی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان آویژه را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان آویژه

رمان آویژه سرگذشت دختریه که پدر و مادرش و از دست داده و سختی های زندگی با خانواده ی عمو، محدودیت ها، فریب و تظاهر رو نشون می ده همون مفهوم اجبار و تبعیض ها برای دختران در جامعه و در مقابل سختی های زندگی شخصیت مرد و گذشته ی تلخش!

هدف نویسنده از نوشتن رمان آویژه
  •  آگاه سازی مردم برای مشکلات دختران بی سرپرست یا بد سرپرست.
  •  تبعیض و قضاوت.
  • عواقب اعتماد به آدم هایی در پوست میش.
  •  هیچ وقت برای تغییر دیر نیست.
پیام های رمان آویژه

با نوشتن رمان آویژه خواستم نشون بدم که حتی در دل سنگ و تاریکی هم با وجود گذشته‌ ای که گذشته است، میشه راهی مثل تونل برای خودمون بسازیم.

خلاصه رمان آویژه

گوش هایم را می‌پوشانم و بلند می‌خوانم
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده
هنوز هم آن فریاد ها را می‌شنوم
دستان کوچکم پوشش خوبی نبودند آن روز نفهمیدم
اما حال می‌دانم من بودم که گم شدم نه دستمال!
در جنگ و جدال رشد کردم
و حال می‌توانم شلیک کنم
معصومیت از دست رفته ام را…!

مقدمه رمان آویژه

رمان آویژه نشون میده که هیچ کس تو این دنیا بخاطر مشکلاتی که براش به پیش میاد تنها نیست حتی اگه امیدی برای بهبود زندگی و خودتون ندارید بهتره تا انتها با آویژه همراه باشید.

محدثه جهشی

مقداری از متن رمان آویژه

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر محدثه جهشی، رمان آویژه :

یک دست دراز شده اش زیر سر کوفته و به قطع شکسته بود

قطره ای از سوک چشم سرازیر و از تیغه ی بینی اش گذشت

به فرفره ای که بر زمین میرقصید نگریست

پلاک را میان انگشت فشرد و تا مغز استخوانش آتش گرفت

به یاد ضربه های کشنده ای افتاد که برای دفاع از جان و مال خود بود.

حال در پوسته ی تنهایی به مانند چند سال پیش پیله می‌کرد بی آنکه دلداری داشته باشد.

به قول مولانا:

« گرچه او هرگز نمی‌گیرد ز حال ما خبر

درد او هرشب خبر گیرد ز سرتاپای ما »

 

***

 

پر شال نباتی اش را روی شانه انداخت و لبخندی پوسیده بر لبانش نقش بست.

تلألو نور آفتاب چشمانش را می آزرد.

شمارش معکوس را برای پایان روز عقدشان می‌شمرد

همه جز او از شادی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند

به محله ای جدید که تازه در آن نقل مکان کرده بودند رسیدند و خواست از آن فضای خفقان آور بگریزد

که شروان دست ظریف او را در حصار انگشتان مردانه ی خود قرار داد و با لحنی مشعوف گفت:

– قرار نشد با من سنگین رفتار کنیا، گلِ ناز!

دخترک چشم دزدید و نفس حبس شده اش را عمیق بیرون راند:

– تو هنوزم پسر عموی منی، نگران نباش.

و در را گشود و فاتحانه پیاده شد.

عادت به نیش زبان نداشت اما باید گونه ای موضع خود را با او مشخص می‌نمود که این محرمیت تنها برای شناخت بیشتر است.

گرچه زن عمو و عمویش هم جای پدر و مادر نداشته ی او را داشتند و از کودکی زیر سایه ی آن ها رشد کرده بود.

بی آنکه کلامی بگوید داخل اتاق شد و پس از تعویض لباس هایش روی تخت وا رفت.

نگاهی به اطراف انداخت کاغذ دیواری های صدفی رنگ ، کتابخانه ی چوبی کوچک و کامپیوتر کنار آن شعف و روحی دوباره به او می بخشید چقدر دلش برای این خانه تنگ شده بود،

خانه ای که در آن به دنیا آمد و پس از مرگ پدر و مادرش دیگر رنگ این مکان را ندید.

پاهایش قالیچه ی ابریشم مانند سفید را لمس کرد.

به قاب عکس روی میز مقابلش چشم دوخت،  تصویر پدر و مادری که بی گناه و معصوم در خاک آرمیده بودند.

،سیاهی مردمک هایش برای همیشه عذادار آن ها خواهد بود .

ای کاش هیچ گاه به آن ویلای منحوس نمی رفتند.

ای کاش هیچ وقت ترمز ماشین بریده نمیشد.

اشک های روان بر گونه، زخم هایش را التیام می‌بخشید .

می‌گفتند آرام و با متانت، خانم  و با لیاقت ، افسرده ، مریض ، هر کدام نظرات مختلفی درباره ی دخترک بی نوا می‌دادند؛ و چه تلخ که کلام های گزنده شان را هنوز هم فراموش نکرده بود.

« بیچاره دختره ی یتیم ، چقدر افسرده است دیدی چقدر بهونه میگیره انگار دیوونه شده بزرگ بشه دیگه چی میشه، یاسمن خانم این بچه و به نظرم تحویل آسایشگاه بدین »

همه ی کلام شان آغشته از خنده و غمی تظاهری بود.

با دستی که برای آن ها نوازشگر و برای او عذاب، درد، رنج و حسی ترحم گرانه بود.

زمانی که در مدرسه کمبود پدر و مادر را حس می‌کرد.

وقتی می‌گفتند  کسی که خانواده نداشته باشه معلومه چی میشه؛ جگرش را آتش می‌سوزاند اما با این حال برای دهان کجی به آن ها به این نقطه رسید.

آری گریه کرد،  افسرده شد،  رنج و عذاب کشید اما بزرگترین هدف اش را از یاد نبرد، پزشکی که شاهد یتیمی کودکانی مانند خود نباشد .

ک تری که احساس آن ها را به راحتی می‌فهمید ، آری

سخنان شان مانند خنجری قلبش را شکافته بود اما او همیشه برای مرحم گذاشتن بر زخم های روح و جانش به پزشکی

می اندیشید

به شخصی که در آینده جان هزاران مردم بی گناه را نجات خواهد داد.

مغموم و بی جان مروارید های روان بر گونه اش را پس زد و برخواست، امشب شب پر برکت نیمه ی شعبان بود و با اصرارهای مکرر آلما برای بیرون رفتن می‌توانست ساعتی از این افکار مشوش بگریزد.

آخرین دکمه ی مانتوی شکلاتی رنگ را که بست به پهلو چرخید تا موهای فر و شبرنگش را داخل یقه مستور سازد، خرسند از ظاهر خود، رژ قهوه ای را روی لب زد و خطاب به دوستش که خط چشم را با دهانی باز می‌کشید گفت:

– عروسی که نمیریم!

– آره اما گل پسر، آقایون جذاب حضور دارن، خدا رو چه دیدی شاید مجلس عروسی هم پا گرفت!

و به مانند همیشه خنده ی به مانند شیهه اش مصادف با دست گذاشتن آویژه روی گوش هایش شد.

آلما مانتوی پاییزه اش به تن کرد و بی توجه به بند باز مانده اش، کناره های شال مشکی را پشت گوش هایی زد که چند پیرسینگ خود نمایی می‌کردند، آدامس نعنایی را کنج لپ انداخت و به غرغرهای دخترک گوش سپرد:

– امشب دست از مسخره بازی هات بردار، آدم باش و توبه کن بلکه یکی بیاد بگیرتت!

بی توجه به کلام آویژه همان طور که آدامس را با صدا می‌جوید پر شال را سوک چشمانش کشید و با لحنی به ظاهر شرمسار لب زد:

– بغض در گلویم حلقه زد، تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟ با اون اَزگیل چشم بازار و کور کردی!

و تابی به گردن داد و در برابر نگاه آزمند مخاطبش چشمکی زد و بیرون رفت.

حریف زباندراز او نمیشد و این هم یکی از معضل های زندگی اش بود.

ریسه هایی که سرتاسر کوچه را پوشانده و بوی اسپند و کودکانی که همراه بادکنک هایشان شاد و بشاش به دنبال یکدیگر می‌دویدند لبخندی بر لب های دخترک نشاند، مردی در خانه اش لامپ های رنگی را وصل می کرد و خطاب به همسرش حرفی می‌زد و نوای خنده هایشان در حیاط خانه می‌پیچید.

از جوب آب که رد شدند پسر بچه ای جعبه ی شکلات را مقابل آن ها گرفت، آویژه غرق در حال خوش دست دراز کرد تا بردارد اما به ناگهان موتور  مشکی رنگی کنارش توقف کرد و او بی اراده از صدای بلند و نابهنجارش شانه هایش بالا پرید و گردن جانب شخص سیاه پوش چرخاند.

مرد شیشه ی کلاه کاسکت را بالا داد و پسرک که گویی او را می شناخت با سینی شربت به سویش آمد و چهره اش گشاده از تحیر شد:

– بَه سلام دااش برسام، فکر نمی‌کردم بیای!

مردمک های کنکاش گر دختر بر سیاه چاله های عمیقی که حال تنها شناسه ی آن بیگانه بود متوقف گردید.

صدای بم و گرفته ی او با لحن تحکم آمیزش ادغام شد:

– حالا که می‌بینی اینجام، بشمر سه برو غذاها رو بیار!

و خطاب به المایی که سد راهش بود و نا آگاه از حضور مرد پشت به او چانه اش گرم شده و مغز  بیچاره ی دیگری را به بازی گرفته بود بوقی زد و جیغ دخترک زیر صدای تمسخر آمیز او شد:

– حاج خانم برو کنار!

– حاج خانم عمته نه من!

و لگدی به موتور غول پیکر زد و نیشگونی از بازوی آویژه ی مات مانده گرفت و افزود:

– بیا بریم دیگه، انگار اومده تاتر بزرگ مردان کوچک.

از صدای حرص آلود او دانست که این مرد آنچنان هم بی زبان نیست.

و بلا شک همین باعث برافروخته شدن آلما می‌شد.

دختر قدم بر زمین محکم کرد و مچ دستش را از چنگال قدرتمند دوستش رها ساخت و با ابروهای درهم رفته اعتراض کرد:

– چته مگه دزد گرفتی؟

آلما دست به کمر نفسش را با خشونت فوت کرد و مجدد به مرد که دستی به شانه ی پسرک زد نگریست، خبری از همراه همیشگی‌اش نبود، با تکان های آویژه اَی بابایی گفت و آدامس را درون سطل کنارش تف کرد:

– ساییدی، چیه؟

– میگم اون کی بود؟

– آتیش بیاران معرکه!

لحظه ای انگشتان آویژه از ماساژ مچ دستش سست شدند و با نگاهی موشکافانه پرسید:

– مگه چند نفرن؟

مخاطبش شربت آب پرتقال را از سینی برداشت و شیرینی را یکجا داخل دهان چپاند:

– این با برادرش میشن دو نفر!

– عجیب به نظر میومد، بجا لمبوندن درست حسابی بهم بگو کیه!

آلما با لپ هایی باد کرده پره های بینی اش از سماجت او با بی اعصابی باز و بسته شد و پس از چندبار جویدن درحالی که محل را دید می‌زد و دستی به سوی سلام برای دختر و پسر ها تکان می‌داد گفت:

– برسام شاهی ۲۸ ساله از شهر زیبای تهران محله ی عتیقه نشین ها وی کافه چی می‌باشد و در بی شرمی و عوضی بازی نظیر ندارد،  برادر خوش ذوق این مرد بارمان شاهی ۲۵ ساله در همان شغل و محل در آشوبگری به سر می‌برد و من الله توفیق!

آویژه خنده ی بی موقع اش را با گزیدن لب پوشش داد و برای لحظه ای دیدگانش را به پشت سر انداخت.

دیگر ردی از مرد سیاه پوش نبود.

***

در را گشود و سوئیچ را روی کاناپه رها کرد، نگاهی به اطراف آن انداخت و سری به طرفین جنباند.

به لطف برادرش خانه تفاوتی با بازار شام نداشت.

خواست داخل دستشویی برود که صدای سرحال و هیجان زده ی بارمان مانع شد:

– سلام داداش.

امان نداد و راه رفته را بازگشت، خطی از اخم روی پیشانی اش چروک انداخت و بند ناف آرامش را با کلامش قیچی زد:

– سلام و زهرمار، اینجا چه خبره؟

– هی‍… هیچی به خدا، فقط چندتا از دوستام اومده بودن پاسور بازی کنیم.

نیشخند صدادار برسام همزمان با بلعیدن آب دهان او بود.

برادرش قدمی جلو و او عقب رفت، لبخند ژکوندی برای رفع اتهام زد و دست پر قدرت برسام شانه اش را گرفت و فشرد:

– هوم پس قمار بازی می‌کنی؟!

چشمان مخاطبش از درد جمع و سرش بی اراده کج شد.

آخ بلندی گفت و کلامی را ضمیمه ی لحن ملتمس آمیزش کرد:

– نه به مولا داداش، منو چه به این غلطا ، بابا ول کن لامصب!

– انقدر داداش داداش به خیک من نبند که تو بگی ف تا فرحزاد رفتم و برگشتم، بو گند الکل و چجوری میخوای لاپوشونی کنی؟

بارمان قسمت جلوی تیشرت نارنجی را نزدیک بینی آورد و بو کشید، لب بالا انداخت و مردمک های مشکی اش را در چهره ی مخاطبش چرخاند:

– من که بو نمیدم!

برسام با نگاه عاقل اندر سفیهی پیش آمد و دست به سینه شق و رق بی حوصله در برابر او ایستاد و چانه اش جمع شد:

– البت اگه دهنتو فاکتور بگیری.

و سوی دستشویی قدم های فتوحانه و لاقیدش را برداشت .

او بارمان را بزرگ کرده بود و با لرزیدن مردمک ها، عرق روی پیشانی، حرکت سیبک گلویش پی به دروغ و فریب می‌برد.

اما این را خوب می‌دانست که برادرش آدمِ خلاف و قمار نیست.

حداقل بهتر و شایسته تر از او بار آمده بود.

عکس اخلاق تند و عجول برسام، او با صبر و تحمل کار را پیش می‌برد.

افراد محل از شیطنت و آتش به پا کردن های آن ها در امان نبودند، در مواقع خشم همسایه ها، بارمان با مظلومیت ذاتی ا و برادرش مانند همیشه یک دنده و تخس با کلامشان پای تمام خراب کاری ها امضا هم می‌زدند.

مچ دستش را پشت پلک گذاشت و در پس پرده ی تیره و منحوس، نگاه دخترک را شکار کرد، مردمک هایش شبرنگ و وحشی می‌نمودند، رنگ شکلاتی به پوست بلوری اش می آمد؛ شنیده بود که تنها یک هفته است به این محل نقل مکان کرده اند.

او آویژه ی ماهرو بود، همان رزیدنتی که سال پیش سرنگ اشتباهی به سرم او تزریق و باعث دل پیچه اش شده بود،

باید سر نخ این رد های به جا مانده را می‌گرفت تا به رازی که سال ها خواب و خوراک را از او ربوده بود، پی ببرد.

به پهلو چرخید و روی تخت نشست.

در همان حال دست دراز کرد و صندوق کوچک و رمز دار را از زیر تخت بیرون کشید.

چشمان غریو و کینه توزانه اش  به پلاک سرخ از خون افتاد.

انگار هنوز هم اثر انگشت مادرش ماندگار بود هنگامی که با نفس های مقطع و رنگی به مانند گچ می‌نالید:

– صاحب… این زنجیر و… پیدا کن.

و دستان نوازشگر و منجمد شده اش بر پوست گندمی پسرش جان باخت.

و باری دیگر پیکر خاطرات گذشته بر قلب تیر خورده ی او سنگینی کرد.

انگشتان کشیده اش گلوله ای از آتش بود هنگامی که جمع شد و ملحفه را مچاله کرد.

رگ شقیقه اش بی رحمانه دل می‌زد و افکار مشوش او را کیش و مات می‌کرد. به آرامی برخواست و نیم نگاهی به تخت بارمان انداخت که آن طرف اتاق ۱۲ متری زیر پنجره جای داشت .

در را گشود و بیرون رفت، ضربه ای به پاکت سیگار زد و یک نخ سوک لب کاشت.

با چشمانی ریز شده حاکی از دقت به تلویزیون خاموش نگریست و دود مخرب را از دهان و بینی وارسته ساخت.

خط موزیانه ی لبخند کنج لب خراش انداخت و گره ی ابروهایش سست شد.

سوت آغاز دوئل جذاب از امشب تا زمان پیروزی در گوش هایش می‌پیچید…

دخترک یک بند کوله را روی شانه انداخت و چند تار فر خورده کنار گونه اش را داخل مقنعه ی مشکی هدایت کرد.

به دنبال شخص مورد نظر نگاه گرداند و به دیوار کنار ورودی دانشگاه تکیه زد.

استرس و شرم از چهره اش می‌بارید و انگار به همین واسطه حتی متوجه ی بند باز کتانی سفید رنگش نشده بود.

مرد با ناخون شصت کناره ی لبش را خاراند و راسخ با عزمی آهنین سوی او قدم تند کرد.

باد با لجاجت و سرکشی موهای شبرنگ و حالت دار او را به بازی گرفت و چندین دختر در حالی که مرد را با چشم هایشان حریصانه می‌نگریستند، کنار گوش یکدیگر پچ پچ می‌کردند.

آویژه سر در گریبان و بی حوصله جای جای کتانی هایش را آنالیز می‌نمود که بوت های مشکی و مردانه ای حواسش را معطوف صاحب آن کرد.

چانه ی جمع شده اش از انقباض درآمد و چشم های فراخ از بهت و حیرتش را به مردی دوخت که دست در جیب مقابل او با لبخند کمرنگی عرض اندام می‌کرد.

انگشتان رنگ پریده اش به دور بند محکم گره خورد و او با آوای آشنایی لب زد:

– سلام خانم دکتر!

مخاطبش شتاب زده پیرامون خود را از دیده گذراند و با احتیاط اما زبان خشک گفت:

– به جا نیاوردم.

اگر رمان آویژه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم محدثه جهشی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آویژه

آویژه : دختری صبور و مهربان، تلاش‌گر.
برسام : بی پروا، بی منطق اما با پشتکار.
آلما : بشاش، با اعتماد به نفس و جسور.
شروان : متکبر، بدبین، خودخواه.
بارمان : منطقی، خونسرد.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید