مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دو جلدی نوتریکا

هشتگ ها :

#عشق_نوجوانی #تینیجری #عاشقانه #درام

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دو جلدی نوتریکا

نام جلد اول و دوم به ترتیب در اپلیکیشن «نوتریکا1» و «نوتریکا2» است، هر دو نسخه این آثار بصورت رایگان و کامل در دسترس می باشند.

موضوع اصلی رمان دو جلدی نوتریکا

عشق نوجوانی.

هدف نویسنده از نوشتن رمان دو جلدی نوتریکا

روایت عشق نوجوانی در بستر خانواده.

پیام های رمان دو جلدی نوتریکا

عشق نوجوانی.

خلاصه رمان دو جلدی نوتریکا

زندگی آدم ها به نفس کشیدن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به خوردن و نوشیدن و خوابیدن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به درس خوندن و کارکردن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به بغض و غم و غصه خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به شادی و خنده و لبخند خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به مرگ خلاصه نمیشه!
حتی … زندگی آدم ها به عشق هم خلاصه نمیشه !
خلاصه ی زندگی آدم ها فقط و فقط زندگی کردنه …

مقداری از متن رمان دو جلدی نوتریکا

طوطیا بدون حرف به او خیره شده بود.مگر خودش به او شماره نداده بود که اینطور او را مواخذه میکرد؟
با صدای دوباره ی تلفن همراه طوطیا که از سوی سپهر بود.
نوتریکا فریاد زد: بهت میگم از کی باهاشی؟
طوطیا با تته پته گفت: من….من اصلا نمیدونم…
نوتریکا راست ایستاد و طوطیا وحشت زده او را مینگریست.
نوتریکا:تو خجالت نمیکشی؟ نه؟ اینقدر دختر مذخرف و … شدی که با دوست من…
طوطیا چشمهایش را ریز کرد. بر فرض که او با سپهر هم در ارتباط باشد به چه حقی نوتریکا به خودش اجازه میداد چنین الفاظی را که لایق خودش است نثار او کند؟
در حالی که ازجایش بلند شد ومقابل او قد علم کرد گفت: اولا با من درست صحبت کن… ثانیا اصلا به تو چه مربوط…
نوتریکا ساکت شد. دندان هایش را روی هم میفشرد.
پس از مکثی پوزخندی زد و گفت: اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر هرزه باشی….فکر نمیکردم…
طوطیا میان کلامش پرید در حالی که با حرف او کاملا کنترلش را از دست داده بود جیغ زد: هرزه تویی نه من…. چطور به خودت اجازه میدی با من اینطوری حرف بزنی…. اصلا تو چه کاره ی منی؟پدرمی؟ برادرمی؟ یا… حالم ازت بهم میخوره … گمشو از اتاق من برو بیرون…
نوتریکا فقط نگاهش میکرد توقع این برخورد را نداشت.شاید فکرش را نمیکرد به خاطر سپهر روزی طوطیا چنین برخوردی با او داشته باشد.
زهر خند تلخ و مسخره ای زد وگفت: سپهر اینقدر برات مهم شده؟
طوطیا به سمت در اتاقش رفت و با حرص گفت: اره خیلی برام مهمه …. درضمن بهت اجازه نمیدم تو زندگی من دخالت کنی.. همین الان برو بیرون… نمیخوام مذخرفاتتو گوش بدم…. حتی دیگه دلم نمیخواد که ببینمت… برو بیرون….بیرون.
نوتریکا از اتاقش خارج شد و در را هم محکم کوبید. طوطیا لبه ی تختش نشست.تمام تنش از عصبانیت می لرزید.
سعی کرد به خودش مسلط باشد اما نمیشد. چند نفس عمیق کشید وباز زنگ موبایلش بود.
کاش نوتریکا انقدر زود قضاوت نمیکرد.طوطیا گوشی اش را خاموش کرد وروی تختش دراز کشید.
یک عروسک کهنه که همیشه لقب زشت را یدک می کشید با لباس چهار خانه ی سبز و موهای فرفری قهوه ای که به خاطر گذر زمان کدر و کهنه شده بود را در اغوش گرفت.
اولین هدیه ای بود که نوتریکا به او داده بود. در ده سالگی تمام پول هفتگی و ماهیانه اش را جمع کرده بود تا برای طوطیا به جبران ان عروسکی که حین بازی در استخر اب افتاده بود و چشمهایش خراب شده بود عروسک دیگری برایش بخرد.
دو هفته ی تمام به خاطر خراب شدن عروسکش از دست او دلخور بود. اما بعد از اینکه نوتریکا برایش یک عروسک زشت خریده بود اشتی کردند.
از ان موقع تا به ان روز دیگر نه قهر و نه جنجالی میانشان رخ داده بود.
و حالا امروز… طوطیا اهی کشید. دو قطره ی اشک سمج مصر به فرود امدن بودند.
طوطیا نمی خواست به خاطر چنین مسئله ی پیش پا افتاده ای گریه کند. او هجده ساله بود.دانشجو بود. اما… اشکها نافرمانی کردند و گونه هایش را خیس نمودند.
نوتریکا تمام مسیر به حرفهای طوطیا فکر میکرد. در انتها هم به یک جواب قطعی میرسید حق دخالت نداشت. واقعا چه کاره ی طوطیا بود؟پسر عمو…. پسرخاله… هیچ کس. او حق هیچ اظهار نظری در زندگی طوطیا نداشت. نه امروز نه دیروز.. نه فردا… نه هیچ وقت دیگر.
به خانه ی مجردی سپهر رسید. در حالی که دید دختری در را باز کرد.متعجب وارد خانه ی اوشد. خیلی از نوتریکا بزرگتر نبود. شاید دو سال… ان هم به خاطر اینکه تا دوازده سالگی در هلند زندگی میکرد و وقتی با دایی اش به ایران بازگشتند دوسال طول کشید تا خودش را با مدارس ایرانی وفق دهد.
از خانواده ی سپهر چیزی زیادی نمی دانست . فقط او از سال گذشته تنها زندگی میکرد. همین…
سپهر در حالی که روی کاناپه لم داده بود رو به دختر گفت:عزیزم… خوش اومدی….
دختر با نارضایتی مانتو یش را پوشید وخداحافظی کوتاهی کرد واز خانه خارج شد.
سپهر به سختی نیم خیز شد و گفت: بیا بشین… چرا وایستادی؟
نوتریکا به دیوار تکیه داده بود و به بطری که روی میز مقابل سپهر بود مینگریست.
سپهر:چته… رو فرم نیستی؟
نوتریکا پاسخی نداد.
سپهر گفت: بیابرو چهار تا یخ بیار زنگ بزنم به مژگان…
نوتریکا اجازه ی پیشروی نداد و گفت:خفه شو….
سپهر: کی میخوای دست از این پاستوریزه بازیت برداری؟
نوتریکا: شماره ی طوطیارو از کجا اوردی؟
سپهر لبخندی زد وگفت:چیه؟ همچین یه نمه بوی غیرت میرت میدی….
نوتریکا یک قدم جلو رفت و گفت:بهت گفته بودم که دور فامیل منو خط بکش….
سپهر بی تفاوت گفت: خیلی ناز میکنه خوشم نمیاد…
نوتریکا نسبتا نفس اسوده ای کشید و گفت: یه بار دیگه بهش زنگ بزنی یا مزاحمش بشی یا…
سپهر میان کلامش دوید وگفت: تو چیکارشی؟
امروز بار دوم بود که این جمله ی محض حقیقت را می شنید.
با این حال ادامه داد و گفت: دست از سرش بردار….
سپهر لبخندی زد وگفت:پس تو هم هوا خواشی… ما شالا سفره ی پر پیمونیه… ماهم یه گوشه اش میشینیم..
نوتریکا اشفته لگدی به میز روبه روی سپهر زد و میز و وسایل رویش کاملا واژگون شد. سپهر متعجب نگاهش میکرد. نوتریکا یقه اش را گرفت و اورا بلند کرد وبه دیوار چسباند وگفت:ببینم بهش زنگ میزنی یا دور وبرش می پلکی بلایی به سرت میارم که اون سرش نا پیدا….
سپهر با اخم به او خیره شده بود.نوتریکا از نظر قامت دوبل سپهر بود. با این حال سپهر با لحنی کش دار گفت: دور برداشتی جوجه… رفاقت و گذاشتی دم کوزه یه ابم روش….دمت گرم بابا دست همه ی تنها خورا رو از پشت بستی….
نوتریکا سیلی به صورتش زد و با عصبانیت گفت:از امروز به بعد رفیقی به اسم تو ندارم…..
سپهر یقه اش را از دست او ازاد کرد وگفت:نوتریکا داری به خاطر یه دختر رفاقتمونو بهم میزنی؟ بابا یه سفره ای پهن شده هم من میخورم هم تو… چرا جوشی میشی…. و سیلی محکمی که نوتریکا برای بار دوم به صورتش نواخت باعث شد به جمله اش زودتر از موعد خاتمه بخشد.
سپهر مبهوت نگاهش میکرد.اگر مست نبود حسابش را میرسید.
نوتریکا گفت: امروز به بعد دیگه اسم منو نیار… تو رفیق نیستی…. و از خانه خارج شد. سپهر درحالی که دستی به صورتش میکشید گفت:این شد سه بار…. دارم برات…. خوبشم دارم.!
دست در جیبش کرده بود و سعی داشت با نفسهای پی در پی عصبانیتش را به اتمام برساند.وارد پارکی درهمان نزدیکی ها شد.محوطه ی بازی نسبتا شلوغ بود و بچه ها مشغول بازی بودند.
پیرمرد بادکنکی هم گوشه ای نشسته بود. تمام بادکنکهایش قلبهای رنگارنگ بودند.
نوتریکا به سمتش رفت و گفت:اینا چنده؟
پیرمرد گفت: دونه ای پونصد….
نوتریکا یک اسکناس پانصد تومانی بیرون اورد که باز نگاهی به تمام بادکنها انداخت وگفت:همش چند؟
پیرمرد بی حوصله گفت: پانزده تومن… اگه واقعا میخوای بخری بهت دوازده تومن میدم…
نوتریکا داشت حساب میکرد.کلا سی بادکنک بود.
دست در جیبش کرد و هشت اسکناس دوهزار تومانی به او داد وگفت:بقیشم مال خودت… و همه ی بادکنکهارا از دست مرد گرفت.
چند قدم بیشتر نرفته بود که صدای بچه ای را شنید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دو جلدی نوتریکا

نوتریکا : پسر باهوش.
طوطیا : شیرین زبون.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید