مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان معانقه

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#رمانس

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان معانقه

رمان معانقه یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم مهری هاشمی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان معانقه

رمان معانقه داستان دختری به نام شیرینه.  شیرین واسه به دست آوردن کارخونه‌ ای که واسش خیلی زحمت کشیده مجبور میشه به پدرش دروغ بگه.
پدری که میخواد سهم ال ارث شیرین و به همسر جدیدش ببخشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان معانقه

هدفم از نوشتن رمان معانقه ، ایجاد سرگرمی و دور شدن از مسائل آزار دهنده‌ی روز مره است.

خلاصه رمان معانقه

شیرین دختری که واسه نجات زندگیش مجبور میشه دست به کارهایی بزنه که از نظر همه اشتباهه.

اون با آزاد کردن یه زندانی از زندان و شریک شدن باهاش زندگیش رو از این رو به اون رو می‌کنه‌.

پسر خشن و غیرتی که با تمام مردای پولدار اطرافش فرق داره.

اون یه مرد پایین شهریه که حتی بلد نیست مثل اطرافیانش حرف بزنه.

حالا شیرین می‌خواد این مرد رو به همه نشون بده، اونو همراه خودش معرفی کنه و همین باعث میشه از رازایی پرده برداری بشه که همه رو شوکه می‌کنه.

اتفاقی که خوندش هیجان خونتون رو بالا می‌بره.

مقدمه رمان معانقه

گاهی اوقات باید کسی باشد تا تو را از پستوی کدر شده‌ی مغزت بیرون بکشد.

تا هر چقدر ممانعت کردی اخم کند و تشر بزند و تو را کشان کشان از هر چیزی که آزارت می‌دهد دور کند.

گاهی اوقات باید کسی باشد که تو را بهتر از خودت بشناسد.

گفتی برو نرود و لجوجانه به دستانت چنگ بزند.

تو که دست و پا زدی او بدون پرسش خودش را وقفت کند.

تو بغض که کردی او به جایت اشک بریزد.

خلاصه که یک نفر باید باشد تا تو را از خودت بهتر بشناسد.

درک کند.

بفهمد و در آخر دوستت داشته باشد.

مقداری از متن رمان معانقه

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مهری هاشمی، رمان معانقه :

باورم نمی‌شد تو این هوا، تو این ساعت از روز اینجا، تو همچین محیطی منتظر آدمی بودم که حتی نمی‌دونستم چه شکلیه و قراره با چی مواجه بشم.

تنها چیزی که می‌تونستم تصور کنم یه مرد با موهای تراشیده و کلی جای زخم روی صورتش بود.

یه چهره‌ی کریه که احتمالاً بعد دیدنش فشارم میفتاد و باید با آب قند خودم رو سر پا می‌کردم.

هنوز به درست یا غلط بودن کاری که داشتم می‌کردم شک داشتم ولی دلیل این تصمیم اینقدر محکم و مهم بود که حاضر بودم بدترین ریسک‌هارو تجربه کنم و در آخر برسم به چیزی که می‌خواستم.

نگاه از محوطه‌ی خاکی پیش رو و اون تابلوی بزرگ زندان گرفتم، مچ دستم رو روی فرمون کمی سمت خودم چرخوندم و نگاهی به ساعت انداختم، کمی زود اومده بودم و یه ساعتی می‌شد که اینجا به انتظار نشسته بودم ولی دیگه باید پیداش می‌شد.

قطعاً بعد تموم شدن این کار مسعود رو حسابی تنبیه می‌کردم که جای اینکه خودش بیاد من رو فرستاده بود و حالا انتظار داشت عصبیم می‌کرد‌.

نیم نگاهی به تعداد کم آدمایی که اون اطراف پرسه می‌زدن انداختم، تو این ذل آفتاب یا بیکار بودن یا مثل من انتظار کسی رو می‌کشیدن.

صدای ملودیه گوشیم که تو فضای ماشین پخش شد، نگاهم رو از اون در بزرگ سبز رنگ گرفتم و گوشی رو از روی صندلی کناری برداشتم.

با دیدن اسم الناز چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و با بی‌حالی جواب دادم:

– ها؟

– ها و کوفت، پسره اومد؟

باز به در نگاه کردم و جواب دادم:

– حالا از کجا می‌دونی پسره؟

– خب حالا الان بگم مرتیکه تو خیالت راحت می‌شه؟

فاز چی برداشتی وقتی غلطی که داری می‌کنی از نظر من اشتباه محضه؟

سری به تأسف تکون دادم و آفتابگیر سمت خودم رو پایین دادم.

از پشت عینک دودی هم داشتم کور می‌شدم.

– مگه راه دیگه ای داشتم عزیزم؟

تو رو خدا آیه‌ی یأس نخون، خودم پر از استرسم.

صدای تق و توقی که از اون ور خط میومد با نفس عمیقش یکی شد و گفت:

– باشه دهنمو می‌بندم، نیومد حالا مردم از نگرانی؟

خواستم با یه نه عصبی جوابش رو بدم اما صدای باز شدن در ریلی زندان باعث شد چشم‌هام درشت بشه و تند تند بگم:

– وای الناز در باز شد.

کمی مکث کرد، انگار مثل من یادش رفت نفس بزنه و در آخر هیجان زده گفت:

– خب خب… چه شکلیه؟

وحشتناکه آره؟

یا خدا آخه کی تو زندان دنبال حل کردن مشکلش می‌گرده، گوش داره یا بریدنش، جون بکن شیرین.

عینک آفتابیم رو تا نوک بینیم پایین کشیدم و همه‌ی تنم چشم شد واسه شکار مردی که داشت از تاریکی پاش رو بیرون می‌ذاشت.

تا چند ثانیه دیگه تو دیدم قرار می‌گرفت و می‌فهمیدم بالاخره قرار بود با چی مواجه بشم، اصلاً از نظر ظاهر مورد تأیید قرار می‌گرفت یا نه

بیرون اومد و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد قد زیادی بلند و هیکل درشتش بود.

یه پوتین مشکی سربازی تنش بود که شلوار اسلش سبزش رو توش گذاشته بود.

نگاهم رو از اون تیشرت توسیِ رنگ و رو رفته بالا کشیدم و روی سینه‌ی زیادی پهنش هیچ مکثی نکردم، اما با دیدن چهره‌ش وا رفته تو جام نشستم که الناز باز به حرف اومد:

– ای لال بمیری بگو ببینم دیدیش؟

نگاه از اون مرد گرفتم و خیره به رو به رو گفتم:

– این نیست الناز، یارو شبیه مدلاست اصلاً بعید می‌دونم زندانی باشه، بیشتر شبیه مربی بوکسه.

پوف کلافه ای کشید و من باز به اون مرد نگاه کردم، اون وسط بلاتکلیف ایستاده بود و ساک سبز رنگش رو روی شونه‌ش انداخت.

– من برم به کارام برسم، شیرین بهم خبر بده منتظرم.

نگاه اون مرد روی ماشین نشست و من با عجله با یه خداحافظ سر سری تماس رو قطع کردم.

کف دستش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.

چند قدم جلو اومد، سرش رو واسه دیدن پلاک ماشینم خم کرد و زیر لب یه چیزی رو زمزمه کرد.

همچنان متعجب بهش خیره بودم.

که با قدم‌های شمرده سمت ماشین اومد و من هر لحظه تعجبم بیشتر از قبل می‌شد، واقعاً داشت میومد سوار بشه؟

شایدم سؤالی چیزی داشت، یا مثلاً می‌خواست برسونمش.

کنار شیشه که رسید خم شد و دو تقه به شیشه زد.

از اون حالت منگ بیرون اومدم و کلید بالابر شیشه رو فشار دادم.

همچنان دستش با ساک روی شونه‌ش بود، خیره به من گفت:

– شیرین مددی؟

یه تای ابروم رو بالا انداختم، اسمم رو گفته بود و هر لحظه بیشتر داشتم گیج می‌شدم، یعنی این بود؟

همون مرد سر تراشیده‌ی خشن با صورت پر از خط و خش؟

پس این چرا اصلاً شبیه تصوراتم نبود؟

امکان نداشت این صورت پوست صاف زیر اون حجم ریش فندقی واسه یه زندانی باشه؟

– با ما باش خانوم میخ چی شدی؟

تکون سخت از این حواس پرتیم خوردم و با عجله گفتم:

– بله خودمم شیرینم.

کمرش رو صاف کرد و بلافاصله در ماشین رو باز کرد، روی صندلی شاگرد جا گرفت و بدون اینکه نگاهم کنه لب زد

– نیکسامم، نیازی.

خودم رو نباختم، اون قیافه‌ی جدیم رو حفظ کردم اما حقیقتاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم.

تصوراتم از کسی که بهم معرفی شده بود این نبود.

– خوشبختم.

خیره به رو به رو بود و سرش رو به تأیید تکون داد.

حس می‌کردم واسه جلسه‌ی معارفه باید چیزی بیشتر از اسم‌هامون می‌گفتیم اما انگار اون نظرش این نبود که ساک رو عقب انداخت و گفت:

– یه لنگه پایی، منتظر کسی هستی؟

– منتظر شما بودم.

از قصد شما رو محکم و کشیده ادا کردم که از همین اول کار حساب دستش بیاد و فاز صمیمی شدن برنداره، اما انگار کنایه‌م براش نامفهوم بود که مثل قبل ادامه داد:

– خب پس، راه بیفت.

نگاه از نیم رخش گرفتم، دست به سینه سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و حالا چشم‌هاش رو بسته بود.

ماشین رو روشن کردم و بعد از فشردن پدال گاز گفتم:

– فکر می‌کنم الان باید با هم صحبت کنیم، به نظرم این چند سالی که تو زندان بودین به اندازه‌ی کافی وقت استراحت داشتین.

گوشه‌ی لبم از کنایه‌ای که بارش کردم بالا رفت اما بلافاصله بعد جواب دهنم و بستم و هر دو دستم رو روی فرمون مشت کردم.

– هم قفسیم یه روز نفسِ زنشو برید… چون زیادی وِر می‌زد.

آب دهنم رو بلعیدم و نگاهی به چشم‌های بسته‌ش انداختم:

– این چه ربطی به من داره؟

– ما آدما مثل یه تیکه لباسیم. بهش عطر بزنی بوی اونو می‌گیره، بهشم گوه بمالی بو گندش تاست می‌کنه. تن ما هم به تن هر کی بخوره رنگ اونو به خودش می‌گیره.

حالا بگو می‌شنوفم

واسه جواب دادن مکث کردم، داشتم سعی می‌کردم به خودم بقبولونم که اینی که گفت تهدید نبود، اونم همین اول کار پس سعی کردم قسمت اول جمله‌ش رو کلاً نشنیده بگیرم و برم‌ سراغ بخش بعدیش.

– با چشم‌های بسته!؟

امکان نداره، هیچکس تو خواب نمی‌تونه چیزی‌و بشنوه.

بالاخره تونستم کاری کنم نگاهم کنه.

سرش سمتم چرخید و چشم‌هاش باز شد.

نگاهم مدام بین جاده و چشم‌های سرخش در گردش بود که گفت:

– چند سوایی می‌شه که با چشم باز خوابیدم‌و با چشم‌ بسته بیدارم، حرفی داری بزن نداری زیپو بکش چون نمه نمه اعصابم داره کیشمیشی می‌شه.

خیلی زود بود تا به این نتیجه برسم انتخابم اشتباه بوده اما همین لحن صحبتش داشت بهم نهیب می‌زد که احتمالاً از همین امروز قرار بود بابا به نتیجه‌ی دلخواهش برسه و عذرم رو بخواد.

مسعود نگفته بود این مرد با همچین لحنی حرف می‌زنه، خدایا داشتیم می‌رفتیم که بابا رو بهش معرفی کنم…

آدمی نبودم که در برابر توهین سکوت کنم ولی اینقدر استرس داشتم که نمی‌خواستم بیشتر از این بهش دامن بزنم.

واسه آروم شدن چندتا نفس عمیق لازم داشتم و با یه دم و بازدم درست بهش رسیدم

چند دقیقه ای رو تو سکوت روندم، خیابون اصلی منتهی به زندان رو رد کردم و با ورود به جاده‌ای که مارو به اتوبان می‌رسوند لب‌هام رو تر کردم، باید واسه ادامه‌ی این مکالمه از کلمات درست تری استفاده می‌کردم.

به هر حال اون یه خلافکار بود و به قول خودش با خیلی‌ها دم خور شده بود نمی‌تونستم ریسک کنم.

– جناب نیازی شما در جریان چون‌و چرای این بازی هستین، تا جایی که می‌دونم توضیحات لازم‌و مسعود بهتون داده.

پوزخند زد و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که باعث شد سکوت کنم و نگاهی بهش بندازم.

– چیزی گفتین؟

ابروهاش رو بالا انداخت.

– مهم نبود، بقیه‌ش؟

باز نفس عمیق کشیدم، با هر نفس عمیق یه بوی خاصی تو مشامم می‌پیچید مثل بوی صابون بود، یا شامپوهای ارزون قیمت زندان، اما همینکه بو نمی‌داد نشون می‌داد اینقدر با شخصیت هست که واسه خودش ارزش قائل بشه.

– شما کار زیادی تو شرکت ندارین فقط نظر پدرم‌و جلب کنین همین…

– واسه جلب کردن نظر پدرت اون قدر سفته گرفتی ازم؟ گروکشی؟ به سبک خانوم خوشگلا؟

شوکه نگاهش کردم، دهنش و که باز می‌کرد قابلیت ویران کردنت رو داشت.

– شما که انتظار نداشتین اون همه پولو بدون مدرک تقدیم کنم، اگه می‌زدین زیرش چی؟

سری به تأیید تکون داد.

– خیالی نی، اما چرا فکر می‌کنی اون سفته‌ها مانعی می‌شه که نزنم زیرش، مسعود جونت بهت گفته که من هنوز رضایت ندادم به این کار؟

دیگه نمی‌شد رانندگی کنم، ضربه رو از بد جایی وارد کرده بود.

کارم همه‌ی زندگیم بود و این همه بدبختی نکشیده بودم که بعد آزاد شدن بگه من رضایت ندارم.

من واسه اینکار نه تنها با همه‌ی اطرافیانم بلکه با خودمم جنگیده بودم، حالا اون حق نداشت به همین راحتی اعلام نارضایتی کنه.

ماشین رو کنار کشیدم و با خشم سمتش چرخیدم.

– یعنی چی؟

گردنش رو با مکث سمتم چرخوند، اخم داشت و حالت خشن صورتش دلم رو مهمون یه رعشه‌ی ترسناک کرد.

نگاهش رو روی صورتم چرخ داد و من ناخودآگاه لبم رو تو دهنم کشیدم و موهای آزادم رو پشت گوش زدم.

اصولاً اعتقادی به حجاب نداشتم و شالم همیشه دور گردنم بود ولی حالا با این نگاه خیره عجیب میل داشتم شال رو روی سرم بذارم و یه حجاب اساسی بگیرم.

– از دروغ‌و کلاه برداری متنفرم، از اولادی که سر باباشو کلاه بذاره که هیچ… روشنه یا باید جور دیگه حالیت کنم؟

– اما من سر بابامو کلاه نمی‌ذارم، فقط یه دروغ ساده‌ست که اونم به شما مربوط نمی‌شه، پولتو گرفتی کاری که باید‌و انجام بده، نکنه قراره نامردی کنی‌و بزنی زیرش؟

باز مکث کرد و اینبار نگاهش رو گرفت و بی‌خیال گفت:

– حله…

کمی سرم رو جلو بردم و محتاط پرسیدم:

– الان یعنی قبول کردی؟

– چاره ای نیست. همون چیزی که تو قرار مدار بود، نه یه واو کمتر نه بیشتر. کم‌و زیاد شه چیزی کلامون می‌ره تو هم‌.

خودمم نفهمیدم دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اگه می‌خواست به این زودی قبول کنه چرا اصلاً بحثش رو پیش کشید؟

– چرا یهو از نارضایتی رسیدی به حله؟

دست به سینه شد و جای سرش رو روی صندلی تنظیم کرد.

– با وراج جماعت حال نمی‌کنم، صدات تیغ می‌کشه رو اعصابِ نداشتم، درضمن بوی گند ماشینت‌و ورداشته، نمی‌خوام نفس عمیق بکشم.

لبم رو با خشم گزیدم، این مرد همیشه اینقدر روی اعصاب بود یا الان می‌خواست اینجوری نشون بده که بی‌خیالش باشم؟

هر چی که بود کور خونده بود.

– اون شامپوی توئه که بوی گند می‌ده، محض اطلاعت عطر من از بهترین برندای دنیاست‌و قیمتش میلیونیه.

بی‌خیال حتی سر نچرخوند که جواب این همه جلز و ولزم رو بده، فقط نیشخند زد و من با حرص به اون چند تا خط کنج لبش خیره شدم.

– فعلاً که عطر میلیونیت بوی پهن می‌ده، سر راه یه شیشه گلاب بخر بیشتر جوابه.

فکم رو روی هم ساییدم، قطعاً نیمی از دندونام خورد می‌شد اگه به این بحث ادامه می‌دادم.

چند بار پشت هم چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، نیاز شدیدی داشتم که از تو داشبورد قوطی قرصم رو بردارم و چند تاش رو یه جا ببلعم اما جلوی این مرد نمی‌شد، امکان نداشت آتو دستش بدم.

– آقای نیازی شما الان کارمند من هستین پس ممنون می‌شم به رئیست احترام بذاری.

سرش رو دو بار پشت هم پایین انداخت و با اون چشم‌های بسته و نیشخند لعنتیش لب زد:

– حله، راه بیفت…

نگاهی به سرتا پاش انداختم.

لباسای داغون تنش و ریش و موی بهم ریخته‌ش ازش یه ظاهر مورد تأیید نساخته بود.

امکان نداشت با این لباسای داغون بتونه پاشو تو شرکت بذاره، حتی اگه بابا تو شرکت نبود، اینقدر جاسوس داشت که خیلی زود بهش خبر رو می‌رسوندن.

– پدرم تو شرکت منتظره، عجله داره‌و طبق برنامه ریزی من امروز فقط می‌تونه کوتاه شمارو ببینه‌و ظاهرتون خیلی مهمه.

– خب؟

نیم نگاهی به جاده‌ی خلوت پیش روم انداختم و مچ دستم رو روی فرمون گذاشتم.

– خب که… با این لباسا نمی‌تونین بیاین شرکت.

دست‌هاش رو از هم باز کرد و نگاهی به سر تاپاش انداخت.

– چشه؟

پلک بستم و روبه صورت شاکیش جواب دادم:

– شما قراره شریک میلیاردی من بشی جناب این لباسا داد می‌زنه که….

مکث کردم و خودش ادامه داد:

– داد می‌زنه که یه بدبختِ جنوب شهریم؟

نمی‌دونم چرا اما حس می‌کردم داشت حرص چیزی رو سر من خالی می‌کرد، وگرنه یه بچه هم می‌دونست که این لباسا مناسب بازی ای که ما راه انداخته بودیم نبود.

به هر حال سعی کردم جو رو آروم کنم، زبونم رو روی ردیف بالای دندونم کشیدم و با پوف بلندی گفتم:

– چرا شمشیر‌و از رو بستی آقا، همش دنبال بحثی، من حرف بدی نزدم، توهین هم نکردم، بهتره بدونی بهترین دوستم بچه‌ی پایین شهره‌و اینقدر برام عزیز هست که نخوام توهینی بکنم.

اگر رمان معانقه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهری هاشمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان معانقه
  • شیرین مددی : دختر لوس و ثروتمندی که هر چی که خواسته به دست آورده.
  • نیکسام نیازی : مردی که بعد مرگ پدرش مسئولیت خانواده رو به دوش گرفته، یه مرد گوشه گیر، منزوی و خشنه.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید