این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت زن و مردی که دخترعمو و پسرعمو هستن و از بچگی نشونکردهی هم بودن و به اجبار خانوادههاشون مجبور به ازدواج با همدیگه میشن… در حالی که شخصیت مرد رمان، دچار اختلال روانی MPD (چند شخصیتی) از نوع حاده!
نشون دادن عواقب ازدواجهایی که بدون رضایت طرفین انجام میشه…
همچنین نشون دادن اهمیت مراجعه به روانشناس.
اینکه اگر مورد عجیبی رو در خودتون یا اطرافیانتون دیدید یا حس کردید که دارید آسیب میبینید، از کمک خواستن از دیگران یا مراجعه به روانشناس نترسید.
هیراد آذریان، تک پسر یکی از خانوادههای سنتی و با اعتبار تهرانی، به اجبار پدرش مجبور به ازدواج با دخترعموی نشون کردهش، یسنا میشه… دختر پرشوری که هفت سال ازش کوچیکتره و دقیقا نقطه مقابل هیرادی که در هر وضعیت خونسردیش رو حفظ میکنه…
اما بعد از گذشت چند ماه از زندگی مشترکشون و زمانی که کم کم مهرشون به دل هم میافته، یسنا رفتارهای عجیبی رو در هیراد کشف میکنه. رفتارهایی که زمین تا آسمون از اون هیرادِ خونسرد بعیده و یسنا رو میترسونه و درست زمانی که فکر یسنا به سمت “اختلال چند شخصیتی” میره، بیرحمترین شخصیت هیراد خودشو نشون میده تا جون یسنای باردار رو به خطر بندازه…
همه چیز اجبار بود… اجباری وحشتناک! اجباری که تنم را میلرزاند… اجباری که آرزوهایم را له میکرد! به چشمانش نگاه میکردم، میلرزیدم… دستم را میگرفت، میترسیدم… تنها که میشدیم، جانم به لب میرسید! اما او صبور بود. زیادی صبور… آنقدری که ناگهان به خود آمدم و فهمیدم ضربان شدید قلبم از ترس نیست. انگار که دوستش داشتم! کم کم عاشقش میشدم… دیگر از گرمی دستش نمیترسیدم. صدای بمش کنار گوشم زیباتر از لالایی بود! خوابم میبرد… خوابی خوش! خوابی که حین آن، بازوهای محکمش دور تن ظریفم پیچیده بود و بوسههای مهربانش روی موهایم مینشست و انگشتان بلندش تار تار موهایم را نوازش میکرد اما… یک روز در چشمانم زل زد! با همان چشمان سبزِ جنگلی… و دنیا روی سرم آوار شد. تنها یک جمله گفت… با اخم! و من… هزار بار در خودم مُردم! “تو کی هستی؟”
لرزش دستم شدت میگیرد. آنقدری که لیوانها در سینی میلرزند… بیاینکه به چشمان هیراد نگاه کنم، سمتش خم میشوم:
– بفرمایید…
و همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد! سینی به سمتش کج میشود و لیوانها همه به یک طرف سرازیر میشوند و درست همزمان با جیغ خفیفم و لحظهای قبل از اینکه او و خودم را ناخواسته بسوزانم، دستان قدرتمندش لبه ی سینی حلقه میشوند و از فاجعه جلوگیری میکند… ضربان قلبم به هزار رسیده انگار! از خجالت میخواهم آب شوم… چشمانم پر میشوند و خواهرم سریع بلند میشود:
– یسنا…
نگاه من اما در نگاهش قفل است… چشمانش همرنگ عموست… اما کمی روشنتر! همرنگ چشمان من… همرنگ چشمان پدرم! چشمانی که کاسهی خوناند انگار… رگههای سرخشان آنقدر زیاد است که میترسم! هنوز سینی را نگه داشته… میان آن بلبشو، آرام لب میزند:
– این کارا قدیمی شده دختر خانوم!
هیراد: مرد جوانی که مهندسی خونده و علاوه بر فعالیت در این شغل، همزمان در حجرهی فرش پدرش هم مشغول به کاره. مردی که جدی و همزمان خونسرده.
یسنا: دختر پرشوری که هفت سال از هیراد کوچیکتره. دانشجوی حسابداریه و دقیقا نقطه مقابل هیرادی هست که در هر موقعیت خونسردی خودش رو حفظ میکنه.
3 پاسخ
یکی از محشر ترین رمان هایی که دارم میخونم فوق العاده ست هم به لحاظ اموزش مسائل روز روانشناسی هم به لحاظ هیجانی بودن و در کنار همه ی این ها یک عشق ناب و واقعی خلاصه که اگه دنبال همه ی این ها باهم هستین میتونید مجموعه کتاب های خانم بختیار رو دنبال کنید
واقعا رمان زیباییه، با ذهن شخص بازی میکنه
عالی ترین رمانی که خوندم:))