دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان کژتاب

برای دانلود رمان کژتاب به قلم مریم صریر باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان کژتاب

سرگذشت پسر نوجوانی که درگیر عشق به یک دختر مُرده می‌شود.

هدف نویسنده از نوشتن رمان کژتاب
  • روایت کردن داستانی گوتیک و روانشناختی که در شهر کودکی‌ام، در دل زیبایی شمال ایران و چالوس اتفاق بیافتد.
  • ثبت عواطف عجیب درون سرم در قالب ارتباطات این شخصیت‌ها.
  • نوشتن رمان کژتاب به من کمک کرد هیولای درون خودم را کنترل بکنم.
پیام های رمان کژتاب
خلاصه رمان کژتاب
  • نشان دادن نحوه‌ی ارتباطات مردم و “کژتابی” در درک روابط و احساسات و افکار یکدیگر در آدمیزاد. (منطبق بر برخی از دیدگاه‌های فرویدی)
  • نشان دادن روی تاریک و پر از درد عشق.
  • نشان دادن فلسفه‌ ی پزشکی.
مقدمه رمان کژتاب
مقداری از متن رمان کژتاب

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مریم صریر، رمان کژتاب :

فصل اول:

با لمس دیوارهایش ممکن بود سهواً دستت را ببری. کرمی رنگ بودند و البته که جای به جای سطحش خزه بسته.  در این شهر حیات از هر سوراخی که گیر می‌آورد سر به بیرون می‌دواند، بدون هیچ اغراقی این چنین بود، و این دیوار ها هم از این قانون مبرا نبودند.

دیوارهای حاشیه‌ی حیاط به نسبت کوتاه بودند، برای همین در انتهایشان‌ میله‌های زنگاربسته و نوک‌تیز گماشته شده بود تا از ورود دزد جلوگیری بشود.

دروازه هم فلزی بوده و کمابیش دچار خوردگی شده به چشم می‌آمد . مقدار قابل توجه‌ای از فلزِ پایینش ریخته بود. همین یک قلم کفایت می‌کرد تا از قدمت بنا بشود با خبر شد.

خواهرم قفل دروازه را گشوده، و وارد محوطه‌ی حیاط شدیم. تنها یک باریکه راه کوچک که سنگ‌های درشتی رویش ریخته بودند، درميان علف‌ها و گیاهان خودروینده باقی مانده بود که حکایت می کرد، روزگاری آدمیزاد اینجا می‌زیسته است.

و همین راه هم به ورودی خانه منتهی می‌شد.

خانه دو طبقه بود و شیروانی چوبی و بزرگی هم داشت. کف خانه هم از همان جنس بوده و زیر پای آدم تق‌تق صدا می‌کرد. این برای من نشانه‌ی خوبی نبود.

یعنی فرار کردن از خواهرم و پیچاندنش سخت می‌شد. وقتی از نمای آن پایین نگاهی به پنجره‌های طبقه‌ی دوم انداختم عمیقاً احساس عجیبی داشتم. حسی شبیه به سرمایی از جنس تنهایی‌. چیزی شبیه به حسی که بعد از کابوس‌های به وقت سحرگاه به سراغ آدم می‌آید.

هرچند مطمئن نیستم همه تجربه‌اش کرده باشند. هیچ‌وقت نمی‌توان مطمئن بود که دیگران هم مثل ما چیزی را تجربه می‌کنند یا نه. همیشه تلاش می‌کنیم تا با  استفاده از کلمات تجربیاتمان را بهم بفهمانیم، اما هیچ‌گاه تضمینی در درک شدن حقیقی وجود ندارد.

در هر صورت تماشای رقصیدن پرده‌های سفید و توریِ پشت حفاظ‌های پنجره‌های طبقه ی دوم،  مانند تماشا کردن دختر باکره‌ای بود که می‌خواهند بزور به ازدواج وادارش کنند.

ارتباطش هم به ذهن اسکیزوفرنیک خودم مربوط است. من همیشه در ذهنم همه چیز را به نحوه‌ی عجیبی که فقط خودم ظرافتش را متوجه می‌شدم توصیف می‌کردم.

قبل از اینکه حتی پایمان به پاگرد خانه برسد خواهرم گفت:” اتاقی که درِ ایوون توشه مال منه‌ها .”

ایوان طبقه‌ی دوم طویل بود، اما فقط یک در داشت. چندی از نرده‌های گچ‌بری‌شده‌اش ریخته بودند و یک صندلی زهوار در رفته را برعکس به نرده‌ها تکیه داده بودند.

ما این خانه را اصطلاحاً با وسایلش خریدیم؛ ولی همان‌طور که ما پول زیادی بالای خرت و پرت‌ها ندادیم،  چندان هم انتظار نمی‌رفت بدرد بخور باشند. در هر صورت من که راضی بودم.

هرچه چیزی قدیمی‌تر باشد، خاطرات بیش‌تری را با خودش به یدک می‌کشد؛ و همین امر اسرارآمیز تر جلوه‌شان می‌دهد.

وارد خانه شدیم…

یک پاگرد کوچک پیش رویم بود. سمت راستم راه‌پله ی چوبی‌ای که به طبقه ی بالا می رسید قرار داشت. و سمت چپم ورودی زیرزمین…

مقابلم هم طاقی بود که به سالن و آشپزخانه منتهی می‌شد. همه‌چیز خانه به دید من زیبا بود.

وارد سالن شدیم. دو کارتن مقابل پايم بودند که چندی ظروف گل‌سرخی و یکی دو تا گلدان و شمعدانی درونشان قرار داشت. خواهرم همان‌طور که پارچه‌های سفید روی مبل‌ها را جمع می‌کرد، گفت:” ‌اول کارتن‌ها رو توی آشپزخونه بذار، و بعد چمدون‌هارو ببر بالا .”

سری تکان داده و مطابق دستورش عمل کردم. کابینت‌های آشپزخانه کهنه و فلزی بودند. قطعا وقتی پولی دستمان می‌آمد، خواهرم عوضشان می‌کرد. می‌توانستم تصور کنم شکل و قیافه‌ای دارند که او نفرت دارد.

اما من چندان اهمیت نمی‌دادم. وقتی کارتن‌ها را کنار سینک گذاشتم، از سطحش خاک بلند شد. سینک مقابل پنجره بود؛ پرده‌ی کثیفش را کنار می‌زنم تا منظره‌ی پشتش را ببینم.

این یکی پرده مانند آن تورهای زیبای طبقه‌ی دوم نبود و اگر بالایی را به یک تازه عروس باکره‌ای تشبیه کنیم، این‌یکی بیوه زن چاق و پیری بود که بروی پیش‌بندش روغن داغ پاشیده‌اند. اما منظره‌ی پشتش حرف نداشت!

شاخه‌های انگور لا‌به لای حفاظش روییده و پیچ و تاب می‌خوردند. لبخند ملایمی می‌زنم و بعد راهی می‌شوم تا چمدان‌هایمان را جابه‌جا کنم.

همه‌ی چیزی که از گذشته حمل می‌کردیم، همین دو چمدان بود. شامل چند دست لباس، یکی دو تا آلبوم خانوادگی و نوشته‌های پدر، و هیچ‌چیز دیگر…

تقریبا تمام پولی که داشتیم را بالای همین ویلا داده و حالا صفر بودیم. ولی به جداشدنمان از دایی نکبتمان می‌ارزید. با وجود سنگینی چمدان‌ها، یک‌جا جفتشان را بلند می‌کنم. حوصله نداشتم دوبار برای بردنشان پله‌ها را بالا پایین کنم.

طبقه ی دوم چندان نقشه‌ی خوبی نداشت. بیش‌تر شبیه یک تيمارستان طراحی شده بود تا یک خانه. یک راهروی طویل اما باریک که تهش به یک پنجره ختم می‌شد و در دو طرف، در هر سمت، دو در قرار داشتند.

در سمت راستِ اتاقِ خواهرم، حمام و دستشویی مقرر بود؛ و در جهت روبه‌رویش دو اتاق خواب دیگر که هنوز تصمیم نگرفته بودم کدام یکی را برای خودم بردارم.

چمدان‌ها را زمین می‌گذارم تا سر و گوشی آب بدهم.  بی‌توجه به اتاق خواهرم با دوتای دیگر شروع می‌کنم. از تماشای جایی که مال من نبود چیزی عایدم نمی‌شد. بعدا هم می‌توانستم ببینمش.

وارد اولین در که شدم، یکی از همان پرده‌های سفید اولین چیزی بود که توجه ام بدان جلب شد… کمی بخاطر نم و رطوبت رگه‌های زرد برویش افتاده بود؛ اما هنوز هم به زیبایی، نمایشی از رقص جریان هوا را ارائه می داد.

یک میز مطالعه‌ی قدیمی هم پای پنجره بوده و دو تخت در طرفینش قرار داشتند. تخت‌ها فلزی بودند و طوری پتو و تشک رویشان مرتب شده بود که انگار همین دیشب کسی برویشان خوابیده و سپس سر و سامانشان داده است.

جلو می‌روم و کشوهای میز را باز می‌کنم…

دو سه تا دفترِ که پر از مشق های درهم بودند، یک جعبه‌ی موزیکال خالی که درش شکسته بود و از یک طرف از زهوارش آویزان بود، چندی گیره‌ی موی کهنه که دست‌کم ده–بیست سال پیش مد بودند چیزهایی بود که محتویات کشوها را تشکیل می داد.

از آن اتاق خارج شده و وارد دومی می‌شوم.

یک پنجره‌ی دیگر با همان طرح پرده. نیمه‌ی پنجره باز است و نسیم ملایمی هوای پاییزی را به داخل می‌رانَد. یک تخت چوبی پای پنجره است و یک کمد قدیمی و بزرگ سمت چپم است.

در سمت راستم یک بخاری کهنه قرار دارد که به دور لوله‌اش دیوار باد‌کرده و نم‌زده بصورت زننده ای در چشم می زند. کف چوبی اتاق با یک فرش گرد و دست‌بافت پوشیده شده‌است.

اما در آخر چیزی که باعث می‌شود این اتاق را انتخاب بکنم، نقاشی‌هایی است که روی دیوار چسبانده شده‌اند، و طوری که یک پیراهن بلند و مشکیِ تاخورده روی تخت رها شده است.

بیچاره سال‌هاست اینجا منتظر صاحبی مانده که هیچ‌وقت برنمی‌گردد. وقتی در کمد را باز کردم شوکه شدم. پر از وسایل و لباس!

چرا صاحب این یکی اتاق برخلاف بقیه، حتی وسایل شخصی‌اش را با خودش نبرده است؟! منطقی نبود.  آخر چه کسی این کار را می‌کند؟

امیدوار بودم با گشت و گذار در خانه بتوانم جواب سوالم را پیدا کنم. هرچند که زندگی یک رمان نبود و معمولاً جواب سوالات اسرارآمیزِ این‌چنینی هیچ‌گاه پیدا نمی‌شدند.

اگر می‌خواستم مثل یک آدم عاقل رفتار کنم باید بی‌فکر و خیال تمامی وسایل و لباس‌ها را درون یک کیسه زباله می‌ریختم و از شرشان خلاص می‌شدم. اما نمی‌توانستم…

وقتی فقط ۴-۵ ساله بودم خواهرم یک کمد این‌چنینی داشت و من دنبال هر فرصتی بودم تا درونش سرک بکشم. حالا هم نمی‌توانستم به سادگی از کنار این کمد گذر بکنم. یادش بخیر، آن‌زمان که در کمد شهرزاد فضولی می‌کردم هنوز مادر و پدرمان زنده بودند.

آهی می‌کشم، بعد سمت نقاشی‌ها می‌روم تا با دقت بیش‌تری محتوایشان را از نظر بگذرانم.

یکی دوتا از طرح‌ها بخاطر نم دیوار پخش شده و نقوششان مخدوش گشته‌ست. در همه‌ی آن‌ها فقط از رنگ‌های سیاه و قرمز استفاده شده.

یکیشان مثلاً تصویر قبرستانی بود با آسمانی قرمزرنگ که توسط چشم‌هایی ترسناک پوشیده شده. و دیگری یک تصویر خانوادگی را تشکیل می‌داد؛ سه دختر بهمراه یک پدرِ تنها که پشت سرشان ایستاده است.

مرد لباس نظامی‌ها را به تن داشت و ریش‌های نامرتب و جوگندمی‌ رنگش نمی‌توانستند از جذابیت و ابهتش کم بکنند.

او دستش را بروی شانه‌ی جوان‌ترین دختر گذاشته بود، و انگار قدری آن‌ها  از دو نفر دیگر فاصله داشتند. طریقه‌ی نورپردازیِ سایه‌های نقاشی به گونه‌ای بود که منبع نور از سمت سر پدر خانواده نشئت گرفته و نیمه‌ای از روشناییش را در جهت راست صورت دختر کوچک‌تر می‌انداخت.

و دو دختر دیگر گویا در هاله‌ای از تاریکی کم‌رنگ‌تر بوده و کم‌تر هم به چشم می‌آمدند. همه‌چیز این هنر با فرضیه‌ی من همخوانی داشت. بنظرم این باید تصویر  صاحبان قبلی خانه باشد.

احتمالاً اتاقی که به ایوان ختم می‌شد متعلق به پدر بوده است و اتاقی که اول از آن دیدن کردم مال آن دو خواهر. از گیره‌سر‌ها می‌شد این‌چنین برداشت کرد که صاحبان اتاق زن بوده‌اند.

و بی‌پیرایگی و  ساده‌بودن اتاق هم به شخصیت دو دختری که در نقاشی می‌دیدم می‌خورد. همان‌قدر که اتاقشان توجه‌ای جلب نکرد، سیمایشان هم نمی‌کرد.

یکی از آنها که با اعتماد به نفس بیش‌تری درون نقاشی نشسته بود، روسریش را جلو گره زده و دیگری که قدری تپل‌تر بود، پشت سرش قرار داشت.

این امر باعث می‌شد که گردنبند مروارید زیبایش هم دیده شود. هردوی آنها کت‌دامن‌های رسمی‌ای به تن داشتند. اما دختر سوم این‌گونه نبود… چهره‌اش محزون‌تر و رنگ‌پریده‌تر بنظر می‌رسید.

شال بافت و بزرگی به سر داشته و تنها یک پیراهن سفیدرنگ و بلند به تنش داشت که به دور کمرش چفت می‌شد. موهای برونت‌اش با موج تاب‌دار و زیبایی به زیر شال رها و آزاد، برقرار بودند.

به نقاشی دیگری نگاه می‌کنم. همین اتاق بود… ترکیبش را براحتی می‌شد تشخیص داد.

نم دور لوله‌ی بخاری با سایه‌ها و ترک‌های اغراق‌شده،‌ فرم هیولایی بزرگ را بخودشان گرفته بودند که سر نوزادی خندان را به میان آرواره‌هایش نگه داشته بود.

من را به یاد خورشید انیمیشن teletubbles  می‌انداخت.  کابوس بچگی‌هایم بود. مدل خندیدنش و طریقه‌ای که پشت تپه پنهان می‌شد برایم ترسناک جلوه‌گر می‌شد. به رد نم با دقت بیش‌تری نگاه می‌کنم…

توانستم الگوی پنهان درونش را ببینم.  اما کسی که این را کشیده قطعاً مریض بوده است. گمان می‌کنم پیدا کردن چنین الگوهایی درون اشیاء دم از اختلالات عمیق روانی بزند. اما در جهانی که از کورها ساخته شده‌است، بینایی حقیقی خودش نوعی اختلال است.

فرق دیگر نقاشی با واقعیتِ اتاق، دست‌هایی بودند که از بیرون به شیشه‌ی پنجره چنگ می‌انداختند. و خبری از آن پرده‌ی زیبا هم نبود. تخت بهم ریخته به حال خودش رها شده بود و پر از خون نمایش داده شده بود.

نفس عمیقی می‌کشم…

از هنرمندی که آثارش را اینگونه روی دیوار رها کرده و رفته، چه انتظاری می‌رفت که حاجتش به چند تکه لباس باشد و آنها را با خودش ببرد؟

ناگهان حس عجیبی وجودم را فرا گرفت. حسی مملو از اینکه دلم می‌خواست این آثار را قائم بکنم. دلم نمی‌خواست شهرزاد  -خواهرم-  هم آنها را ببیند.

حوصله‌ی شنیدن نظراتش را نداشتم. انگار پیش چشمم نظرهای هرکسی، حتی او، توهین به این طراحی‌ها قلمداد می‌شد. می‌دانستم که این حسم معقول و طبیعی نیست.

هیچ‌گاه هم ادعایی مبنی بر طبیعی بودن چیزی در وجودم نداشتم. کلا به کُنه امیال درونیمان که نگاه کنیم، کم‌تر چیزی یافت می‌شود که با مواردی که طبیعی می‌خوانیم هم‌خوانی داشته باشد.

در هر صورت اینبار تسلیم این میل شدم؛ و با دقتی که سوزن‌ ته‌گردها باعث پارگی نقاشی‌ها نشوند، مشغول کندنشان می‌شوم. به یاد داستانی افتادم که مادربزرگم برایم تعریف می‌کرد.

درواقع تنها قصه‌ای بود که پیرزن بلد بود تعریف کند…

روایت دختر خدمتکاری که از یک شاهزاده‌ی طلسم‌شده نگهداری می‌کرد. تنها دوستِ خدمتکار، یک سنگ صبور بود که روایت سختی‌هایش را فقط برای همان سنگ تعریف می‌کرد‌.

طلسم شاهزاده بدین طریق بود که بدنش را با دسته‌ی بسیاری از سوزن ها پوشانده بودند… هزاران هزار سوزن که او را بیهوش نگه‌می‌داشتند.

و کسی که تک‌تک سوزن‌ها را بیرون می‌کشید، طلسم را شکسته و شاهزاده را به زندگی برمی‌گرداند…

حس کردم بجای دیوار دارم پونز‌های فلزی را از تن کسی بیرون می‌کشم. از این تصور به آرامی بخودم می‌لرزم… لحظه‌ای حس کردم دیوار مانند پوست تن کسی حرکت می‌کند و نفس می‌کشد.

چندبار به تندی پلک می‌زنم که دوباره همان دیوار گچی ساده پیش رویم خودنمایی می‌کند.

در هر صورت این سوزن‌ها به آن زیادیِ افسانه‌ی مادربزرگم نبودند، و بزودی بیرون کشیدنشان تمام شد. حالا مشتی سوزن در دستی و دسته‌ای هنر خالص در دست دیگر داشتم. زیر تخت قائمشان می‌کنم.

آنجا هیچ‌چیز دیگر نبود، مگر یکی دو تا جنازه‌ی خشک‌شده‌ی سوسک.  شهرزاد از دیدن این منظره اصلاً خوشحال نمی‌شد و همین امنیت نقاشی‌ها را تضمین می‌کرد. او بشدت از سوسک‌ها می‌ترسید.

در کمد را باز کردم تا نگاهی عمیق‌تر به آنجا بیاندازم. چندی پیراهن بلند، مانند همانی که در نقاشی بوده یا چیزی که روی تخت بود، یکی دو تا بافت گشاد، دو جفت صندل چرمی، یک جعبه جواهرات، همین‌ها چیزهایی بودند که درون کمد یافتم…

جعبه را برداشته و باز می‌کنم. یک زنجیر کلفت با پلاکی از تصویر حضرت مریم، یک جفت گوشواره‌ی فیروزه و یک پلاک آبی رنگ که باز می‌شد و درونشان یک عکس ۴×۳ قرار داشت.

از دیدن چهره‌ی همان مرد نظامی درون گردنبند، مو به تنم سیخ شد… اینجا جوان‌تر بوده و درجه‌ی سرهنگی را بر شانه‌ش می‌کشید. با موهای تماماً سیاهش ترسناک‌تر بنظر می‌رسید.

کشوی کوچک و مثلاً مخفیِ زیرِ جعبه را باز می‌کنم. یک تکه کاغذ کاهی‌رنگ درونش قرار داشت که با دست‌خط ریز و تمیزی رویش نوشته شده بود:” دنبال چی می‌گردی؟ اگر چیزی بیش‌تر از جواهرات و پول می‌خواهی، توی زیرزمین می‌بینمت.”

همان در کوچک کنار ورودی که به سادگی ازش گذشتم؟ چطور قرار بود کسی را آنجا ببینم؟

دلم میخواست این ماجراجویی را نوشخوار کنم. نمی‌شد از طعم لحظاتش به سادگی گذشت. وقتی به شهرزاد گفتم مسئولیت مرتب کردن انباری(زیرزمین) با من، حسابی ذوق‌زده شد؛ و به چیزی هم شک نکرد.

مردم اگر از پذیرش چیزی خوش‌حال باشند،  با دنبال دلیل گشتن ذوقش را برای خودشان خراب نخواهند کرد. او از عنکبوت‌های این پایین خوشش نمی‌آمد، از کرم‌های تپلی که زیر کارتن‌های خیس و لجن‌بسته هم می‌لولیدند به همچنین.

پس چندان برایش اهمیتی نداشت من برای چی بین این کثافت و خاشاک ساعت‌ها خودم را مشغول کرده‌ام. خودم هم باورم نمیشد، اما باز هم آن میل به پنهان کردن باعث می شد دلم بخواهد آن زیرزمین را هم برای خودم کرده و نگذارم حتی خواهرم بدان جا پا بگذارد.

زیرزمین تنها یک پنجره‌ی کوچک داشت که به سقفش چسبیده بود. شیشه‌اش مات و مشبک بود و جز چندی سایه‌ی لرزان چیزی از پشتش دیده نمی‌شد.

هنوز چیز زیادی از مابین خرت و پرت‌ها نصیب من نشده بود، جز چندی مقاله‌ی نظامی، چندی هم مجله‌های قدیمی که اگر تا این حد دست‌خوش نم نشده بودند، می‌شد با قیمت خوبی به یک کلکسیونر قالبشان کرد.

لابه‌لای مقالات یکی دو تا عکس دسته‌جمعی از پدر خانواده بهمراه همکارانش هم یافته بودم.

درون یکی از کارتن ها، پر از کارت‌پستال بود و تبریک‌های بلند و بالا برای کسی بنام گیلدا. مطمئن بودم نام یکی از آن دو خواهر است.کسی که آن نقاشی‌های تاریک را کشیده باشد، نمی‌تواند این‌همه دوست و رفیق داشته باشد.

یک جعبه‌ابزار زنگار بسته هم پیدا کردم که هنوز بدرد می‌خورد. و یک گیتار شکسته. دلم نمی‌آمد دور بیندازمش، اما احتمال قابل تعمیر بودنش تقریباً صفر بنظر می‌رسید.

دیگر حسابی از سابیدن زمین و روی هم چیدنِ وسایل به تنگ آمده بودم. چهارپایه‌ی چوبی‌ای را زیرم می‌گذارم تا کمی بشینم و نفسی تازه کنم. به فکرم زد از این زیرزمین برای خودم یک اتاق کار در بیاورم…

کمی بیش‌تر اگر در مرتب کردن وسایلش دقت به خرج می‌دادم، نیمی از آن زیرزمین ۹ متری خالی می‌ماند.

می‌توانستم میز مطالعه ی آن ۲ خواهر را اینجا آورده و کم‌کم چندی وسیله‌ی دیگر گرفته و بدان اضافه کنم. تا به الآن بهترین بخش این زیرزمین قفسه‌ی چوبی پر از کتابش بود.

وقتی کارم را با این آت و آشغال‌ها تمام بکنم، آن کتاب‌ها تا هفته‌ها می‌توانستند سرگرمم کنند.

کمی دیگر که درميان وسایل غلتیدم، زباله‌های استخراج‌شده را بیرون می‌ریزم. همین که هوای تازه‌ی بیرون را استشمام کردم متوجه شدم که تا چه حد گرسنه‌ام.

وقتی وارد سالن شده و نگاهی به آنجا و آشپزخانه انداختم، دریافتم همه چیز به معنای واقعی شبیه به یک خانه‌ی واقعی شده است، چیزی که هیچ وقت نداشتیم، یعنی دست‌کم سال‌ها می‌شد که نداشتیم.

شهرزاد از پسش به خوبی برآمده بود. حتی آن پرده‌ی بیوه‌زن هم شسته شده و در انتظار خشک‌شدن،  در ایوان طبقه‌ی دوم بروی نرده‌ها لمیده بود.

یک تن ماهی را در آب‌جوش می‌اندازم،  و تا یک ربع دیگر با آن خودم را سیر می‌کنم. شهرزاد در طبقه‌ی بالا مشغول اتاقش بود. احساس حسرت عمیقی کردم که چرا آن اتاق را قبل از دست‌خوردگیش بررسی نکرده‌ام…

در هر صورت زندگی آمیخته به فرصت‌های از دست‌رفته بود که به دست دیگران آلوده می‌شد و هيچ‌گاه باز نمی‌گشت، این هم فقط یکی دیگر.

اگر رمان کژتاب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم صریر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کژتاب
  • شهیاد شهریار: یک پسر لاغر و تکیده با موهای تیره‌رنگ و لختی که توی صورتش می‌ریزد با پوستی بسیار رنگ‌پریده. او ۱۷ساله‌ست. عموماً لباس‌های سیاه و گشاد کهنه به تن می‌کند.
    این کرکتر مدتی پاره‌وقت در یک مرده‌ شورخانه کار می‌کند. عاشق یلداست. و پزشکی قبول می‌شود.
  • یلدا یحیی: یک دختر ۱۷ ساله با موهای بلند و حالت‌دار سیاه. لاغر و قد کوتاه. همیشه لباس‌های بلند و سفید می‌پوشد. او مرده‌است و در واقع بصورت شبحی شفاف دیده می‌شود.
  • محراب کاشین: دکتر روانپزشک ۲۳ ساله و نابغه‌ای که یلدا قبل از مرگش دل‌باخته‌ی او بود. خوش‌پوش با لباس‌های رسمی و یا بافت. عینکی. عاشق قهوه و شغلش.
عکس نوشته رمان کژتاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *