دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان هرمان

رمان هرمان یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم آناهید اسماعیلی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان هرمان

رمان هرمان داستان دختریه که قربانی جبر و قانون های خانواده و علی الخصوص پدرش میشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان هرمان

هم ایجاد سرگرمی و هم القای تجربه.

پیام های رمان هرمان

برای جنگیدن و ایجاد تغییرات بزرگ تو زندگی هرگز دیر نیست!

خلاصه رمان هرمان

داستان درباره دختری به اسم “همراز”

پدر “همراز” حاج یزدان یه حجره دار با آبرو تو بازاره که مردم سرش قسم میخورن. پدر “همراز” مذهبی دو آتیشس و با تموم شدن درس “همراز” تصمیم به ازدواجش میگیره اما “همراز” عاشق دکتری که تو بیمارستان با هم همکارن. “هرمآن”!

“همراز” در مقابل خواسته ی پدرش مقاومت میکنه و میخواد همه چیزو به “هرمان” بگه اما “هرمان” یهو برای چند ماه غیب میشه و دیگه مقاومت های “همراز” جوابگو نیست و مجبور میشه قبول کنه با پسر یکی از دوست های قدیمی پدرش به اسم “رامین” ازدواج کنه.

سه هفته از صیغه ی همراز و رامین گذشته و فقط یک هفته به عروسیشون مونده که خاله ی رامین مهمونی بزرگی برای برگشت دختر و پسرش از خارج ترتیب میده. شب جشن همراز، هرمان رو میبینه و شوکه میشه چون هرمان و رامین پسرخاله هستن و داستان از اونجا شروع میشه…

مقدمه رمان هرمان

عاشقم باشی یا از من متنفر
هردو به سود من است
اگر عاشقم باشی در قلبت و اگر متنفر باشی در ذهنت خواهم بود…

مقداری از متن رمان هرمان

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر آناهید اسماعیلی، رمان هرمان :

همراز”

 

سر انگشت هام بی حس شده و رنگ ناخن هام از شدت سرما رو به کبودی می رفت…

دست هامو چپوندم تو جیب کاپشن سبزم!

نگاهی به آسمون انداختم!

دونه های ریزِ برف با سخاوت و به سرعت روی زمین فرود می اومدند!

اگه موقعیت دیگه ای بود حتما مثل سابق از دیدنشون ذوق می کردم اما حالا!؟

جونی برام نمونده بود!

زندگیم مدت زیادی بود دست خوش طوفان شده و دیگه از مسیرش لذت نمی بردم!

اصلا کدوم مسیر؟

چرا مسیری بود اما از پیش تعیین شده…

جبر و جبر و جبر…

زندگی برام خلاصه شده بود تو همین یک کلمه انگار!

زندگی که من نه اختیاری براش داشتم و نه قدرت تصمیم گیری!

لبخند بی رمق و غمگینی زدم و بازدمم رو عمیق بیرون فرستادم!

بیشتر از قبل بینی یخ زدم رو تو شال گردن پشمی و دست بافت مامان فرو بردم!

کاش زندگیم اینجوری نبود!

کاش!

درگیر حسرت هام بودم که صدای آذر رو با فاصله از خودم شنیدم:

– یکم دیگه آدم برفی میشی یه تکونی به خودت بده دختر!

از کی نشستی اینجا؟

یه لایه برف نشسته روت!

سرمو به سمت صدای گرمش چرخوندم…

دست تو دست فرهاد شوهرش به سمتم می اومد!

هنوز خیلی خوب یادم بود برای رسیدن به هم چقدر تلاش کردن و در مقابل خانواده هاشون ایستادن!

عاشق بودن خب!

عشق چیز قشنگی بود اگه اهلش رو پیدا می کردی!

اما امان از روزی که گیر نااهل بیفتی!

گذشته ی درخشانم جلوی چشم هام در صدم ثانیه رژه رفت و من مات و مبهوت همچنان خیره به نقطه ی نامعلومی نفهمیدم کی آذر و فرهاد بهم رسیدن…

از تماس دست سرد آذر با صورتم یکه خوردم و به خودم اومدم…

گیج نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:

– کجا پرت شدی همراز؟

خوبی؟

لبخند بی رمقی تحویلش دادم و گفتم:

– خوبم!

سلام فرهاد…

فرهاد دست پیش آورد و همون طور که برف های روی کلاه کاپشنم رو می تکوند گفت:

– علیک سلام!

خیلی خوبی از ریختت پیداست!

باز چی شده؟

نگاه موشکافانه ی آذر بین اجزای صورتم با نگرانی دو دو میزد که سعی کردم لبخندم رو به هر زحمتی بزرگ تر کنم و شونه بالا انداختم و گفتم:

– خوبم واقعا!

چه خبر؟

خیلی وقت خبری ازتون نیست…

یک تای ابروی فرهاد بالا پرید و حق به جانب گفت:

– ما خبری ازمون نیست یا جنابعالی؟

شدی ستاره ی سهیل!

من که هیچی اما زنم گناه داره انقدر بهت زنگ زد و جواب ندادی…

آذر نیمکت و دور زد و کنارم نشست

دستش رو دورم حلقه کرد و برف های نشسته ی روی سر شونم رو تکوند و مهربون و آروم گفت:

– همراز!

این خنده ی زورکی و گنده روی لب هات فقط چهرت رو ترسناک می کنه!

یه چیزی شده من مطمئنم تو خیلی آشفته ای…

فرهاد مشکوک تر از آذر حرفش رو ادامه داد:

– بعد دو ماه خبرمون کردی همو ببینیم حتما کار واجب داشتی

هوم؟

حرف بزن به خدا جونمون به لبمون رسید!

می دونستم لحظه ی نحسی که ازش فرار می کردم رسیده و مجبورم حرف بزنم

اما اون قدر بی حس بودم که توانش رو تو خودم نمی دیدم از طرفی می دونستم به محض زبون باز کردنم سیل سوالات آذر و فرهاد به سمتم حمله می کنه!

ولی چاره ای نبود!

حداقل باید با اون ها در میون میذاشتم…

نگاهم به فرهاد افتاد که تو سکوت روبرومون ایستاده و مردمک چشم هاش بین من و آذر در گردش بود

سرم و پایین انداختم

انگشت های سِر و یخ زدم و تو هم تنیدم و بی مقدمه جمله ای که تلخ تا نوک زبونم می اومد و می رفت و به لب آوردم:

– صداتون کردم بیاین چون می خواستم برای امشب و جشن کوچیکی که برای نامزدی و محرمیت داریم خبرتون کنم!

دست آذر از روی شونه هام پایین افتاد و صدای نسبتا بلند و وحشت زدش باعث شد تو جام تکون بخورم:

– چی؟نامزدی؟

لبخند غمگینی نشست کنج لب هام و بدون اینکه به سمتش برگردم همچنان با اصرار به سر انگشت های کبودم خیره موندم و گفتم:

– اوهوم!

آذر هل و دسپاچه نگاه ملتمسش رو به سمت فرهاد چرخوند و عصبی گفت:

– دیوونه شدی همراز؟

چرا چیزی نمیگی فرهاد؟

این چه حرفیه میزنی؟

رفتی یهو دو ماه غیب شدی حالا نشستی جلومون و برای مراسم عقدت دعوتمون می کنی؟

فرهاد بالاخره سکوتش رو شکست و دو قدم به سمتمون نزدیک تر شد

متوجه سنگینی نگاهش بودم اما عکس العملی نشون ندادم

بعد از چند لحظه،جدی گفت:

– صبر کن آذر شاید داره اتفاق قشنگی می افته!

شاید نامزدی همراز با همونی که…

بی طاقت و عصبی پریدم وسط جمله ی نصفه و نیمش و گفتم:

– نه!

من با پسر یکی از دوستای قدیمی پدرم نامزد میشم…

فرهاد بدون اینکه لحظه ای بهم مجال بده یهو با سوالش غافلگیرم کرد:

– اسم و فامیل داماد عزیزمون چیه؟

گنگ و مات سر بالا کشیدم و به نگاه موشکافانش خیره موندم…

سکوتم طولانی شده بود که قیافش حق به جانب شد و درحالیکه نیش خند می زد گفت:

– چه ازدواج موجه و رمانتیکی که حتی اسم همسر آیندت رو هم نمی دونی…

حواست هست بحث یه عمر زندگیه!

لب هامو روی هم فشار دادم مبادا حرفی که نباید از دهنم بپره…

توضیح جز به جز اتفاقات به آذر و فرهاد که خوب از روحیه جنگندشون باخبر بودم اصلا به صلاح نبود…

می دونستم دعوا و مکافاتی راه میفته که پای خانواده ی سنتی و متعصبم رو هم وسط می کشه و من اصلا این رو نمی خواستم…

حق آذر و فرهاد نبود پا به میدون جنگی بذارن که از حالا می دونستم توش شکست می خورن و چیزی جز حقارت و طعنه نصیبشون نمیشه!

پس از جام بلند شدم

کلاه کاپشنم رو از روی سرم پایین کشیدم

گوش هام یخ زد و باعث شد یک آن لرز بیفته تو وجودم

اما تغییری تو چهره مصمم ایجاد نکرد

دست هامو تو جیب کاپشنم چپوندم و گفتم:

– برای شب منتظرتونم!

اگر اومدین خوشحالم می کنین اگرم نه…

توان ادامه ی جمله رو نداشتم

تو سکوت چند لحظه به فرهاد و فک منقبض شدش و آذر و نگاه به اشک نشستش چشم دوختم و راه کج کردم..

قدرت بیشتر موندن و تماشای نگاه های حق به جانب و شوکشون رو نداشتم!

با قدم های سنگین روی برف جسم بی حالمو با خودم کشیدم

حق با فرهاد بود

بحث یه عمر زندگی بود و خاله بازی نمی کردیم

اما فرهاد نمی دونست من توان مقابله با خانواده سنتی و متعصبم رو ندارم

می ترسیدم از اینکه بلایی سر مادرم بیاد…

خیلی می ترسیدم!

من که خیلی وقت بود از خودم گذشته بودم اما مادرم خواسته یا ناخواسته تو تصمیمی که می گرفتم دخیل میشد و تو خوش بینانه ترین حالت ممکن از طرف پدرم بخاطر تربیت نادرستم مآخذه!

نمی تونستم تماشاچی مظلومیت مادرم در برابر جبر و جهل پدرم باشم…

پدری که مطمئن بودم به محض اینکه می فهمید به کسی علاقه و رابطه ی عاطفی داشتم سرم رو می برید و روی سینم می گذاشت و تقدیم مادرم می کرد…

حتی از فکر اینکه اونا بفهمن من قبلا درگیر رابطه ی عاطفی بودم و دلم رو به کسی سپردم که چند ماهه غیب شده و هیچ خبری ازش ندارم مو به تنم سیخ میشد…

قلبم کند می کوبید از فکر اینکه امشب قراره چه بلایی سرم بیاد

باتلاقی که قرار بود توش بیفتم هیچ راه خلاصی نداشت و با تقلای بیشتر فقط خودمو خسته می کردم

پس بهتره خودمو به تقدیر نحسم بسپارم و کوتاه بیام…

با این فکر قدرت توی پاهام برگشت

انگار لج کرده بودم

با خودم با زندگیم و خانواده ای که حاضر بودم قسم بخورم پشیزی براشون ارزش ندارم…

این وسط تنها دلخوشیم شغلم بود و زمانی که از خونه فرار می کردم به سمت بیمارستان!

سرم رو بیشتر تو شال گردنم فرو بردم و نفسم رو عمیق بیرون فرستادم

اما بیشتر از قبل احساس خفگی کردم

زیرلب مصمم و مطمئن با صدایی که نهایت تلاشم رو می کردم تا از شدت بغض نلرزه زمزمه کردم:

– اون ولت کرد و رفت

کسی که منو نخواد،من اصلا نمی خوامش…

یالا همراز خودتو جمع کن و بازم قوی باش!

تو مجبوری،مجبوری قوی باشی…

چون کسی رو جز خودت نداری دختر…

همیشه تنها بودی حالام چیزی عوض نشده بازم تنهایی!

برای خودت یه راهی باز کن و ادامه بده…

با درد با رنج اما ادامه بده…

بینیم رو از اشک گرمی که روی گونه ی سردم سر خورد و بی اجازه ریخت بالا کشیدم و به راهم ادامه دادم…

باید خودمو هرچه زودتر به خونه می رسوندم و برای مراسم شب آماده میشدم!

سه هفته بعد”

 

تو اتاق رست بیمارستان نشسته بودم و انگشت هام رو دور لیوان سرامیکی مشکی چایم پیچیده بودم! نگاهم به بخار سفید چایم ثابت باقی مونده بود

برق نگین تک تاش حلقه ی نامزدی روی انگشتم می درخشید و چشمم رو میزد

کاش میشد نبینمش

کاش می تونستم انکارش کنم اما برای همه ی این ها خیلی دیر شده بود…

صدای حق به جانب و تا حدودی عصبی آذر از هپروت بیرون کشیدم:

– اون انگشتر لعنتی قرار نیست با عجز و التماس نگاهت خجالت بکشه و ناپدید شه همراز…

انقدر تو این سه هفته نگاهش کردی که هرکی ندونه فکر می کنه عاشق سینه چاک نامزدتی!

دیگه خبر ندارن…

پلک هامو روی هم فشردم و با آرامش ظاهری مخاطب گرفتمش تا حرفش رو ادامه نده:

– آذر خواهش می کنم!

دیگه چقدر باید در مورد این مساله با هم بحث کنیم!؟

هوم…؟چقدر؟

چی بگم تا قانع شی!

این تصمیم به نفع همه بود بهترین و درست ترین کاری که می تونستم انجام بدم!

انگار آذر منتظر شنیدن همین جمله بود تا به مرز انفجار برسه

با حرص قابل لمسی لیوان چایش رو روی میز کوبید و با عصبانیتی که دیگه سعی تو پنهان کردنش نداشت گفت:

– دِ احمق جان خودت میگی به نفع همه…

همه کیه!؟

مطمئنا اون همه ای که میگی شامل خودت نمیشه خانوم!

همه جز تو…

تو ترسیدی همراز ترسیدی…

نباید این کارو می کرد چون از الان اون روزو می بینم که مثل چی پشیمون میشی…

تو خودتو انداختی تو آتیش جبر خانوادت!

مگه تو عهد قجریم که دخترا و پسرا پای سفره ی عقد همو می دیدن!؟

نگو قبلش این پسره نامزدت رو دیدی که عمرا باور نمی کنم…

چقدر من و فرهاد گفتیم بیا برو از ایران

فقط چند ماه تا آب ها از آسیاب بیفته

نمی خواستی برای همیشه بری فقط برای چند ماه تا اینجوری گند نخوره به زندگیت

تا حسرت و ناامیدی اینجوری نرقصه تو چشم هات

د آخه عزیز من وقتی همه قلبت از عشق کس دیگه پره چطور می تونی…

آرامشم با شنیدن حرفش تبدیل به غیض و عصبانیت شد و درحالیکه زل میزدم تو چشم های سبز عصیان گرش گفتم:

– بس کن خواهش میکنم!

فقط تو بیمارستان آرامش دارم اونم ازم صلب نکن آذر…

چند دفعه تکرار کنم؟

قیافه من و حال و روزم شبیه دختری که برای ازدواجش ذوق زدس و رو پا بند نیست؟

اگه حرف پدرم رو قبول نمی کردم اون و برادرام می افتادن پی زیر و بم زندگیم

یه تحقیق کوچیک تو همین بیمارستان لعنتی می تونه حکم من و مادرم رو صادر کنه

با همون چند ماهی که مقاومت کردم به اندازه ی کافی ریسک کردم و خطرو به جون خریدم

من به جهنم نمی تونستم بیشتر از این سر مادرم ریسک کنم آذر…

پدر من یه آدم خشک مقدس و متعصب که هیچکس و هیچ چیز جز قانون های مسخره ی خودش براش مهم نیست

دخترش پشیزی براش ارزش و اهمیت نداره

نور چشم هاش پسراشن و من فقط تو خونه ی پدرم یه نون خور اضافم!

یکی که بابت هر نفسی که تو خونه ی حاج یزدان معتمد بازار و مردم می کشه باید دست بوسش باشه و خداشم شکر کنه!

خودت خوب میدونی سره کارم تو بیمارستان و رفت و آمدم چقدر برام شرط و شروط بست

حالا فکر کن یک درصد فقط به احتمال یک درصد بو میبرد دخترش تو همون بیمارستانی که کار می کنه عاشق شده…

بغضم رو به هر زحمتی که بود مثل سه هفته ی گذشته قورت دادم و نفس کوتاهی گرفتم و ادامه دادم:

– درضمن اون نامزدی که مدام حرفشو وسط میکشی

اسم داره

اسمشم ” رامینِ” …

اگه خسته نمیشی تکرارش کن چون مادامی که من تو این زندگی دوستتم،قراره زیاد این اسم رو به زبون بیاری…

یعنی با نامزدت،نامزدت گفتن نمی تونی پیش بری و کارت راه نمی افته…

چون قرار نیست من و رامین تا آخر عمر نامزد بمونیم…

آذر با حرص دندون سایید و با فک منقبض شده با حالت تمسخرآمیز در جوابم گفت:

– بر منکرش لعنت خانوم!

مگه میشه عقد هفته ی دیگتون رو فراموش کنم!؟

آقا رامین‌تون انقدر عجله دارن میخوان عقد و عروسی رو یکی کنن…

دیگه چی دنبالش کرده الله داند!

نفسم رو عصبی بیرون فرستادم که صدای آروم زنگ تلفن همراهم به گوش رسید

تلفنم به آذر نزدیک تر بود که بلافاصله گردن کشید و به صفحه گوشیم نگاهی انداخت

طولی نکشید که با پوزخند از جاش بلند شد و درحالیکه لیوان پیرکس دست نخورده ی چایش رو تو سینک خالی می کرد با کنایه گفت:

– نامزدته…آخ ببخشید آقا رامین!

بدون اینکه نگاهم کنه با دلخوری و ناراحتی رو برگردوند و از رِست بیرون رفت…

من موندم و تلفنی که هنوز می لرزید و صدای آرومش حالا برام مثل آژیر آمبولانس اعصاب خورد کن و ناراحت کننده شده بود…

اون قدر به صفحه ی گوشی نگاه کردم تا بالاخره خاموش شد

اما رامین ناامید نشد و به چند ثانیه نکشیده دوباره زنگ زد

فقط خدا می دونست این سه هفته رو چطور باهاش گذروندم….

وقتی سعی می کرد بهم نزدیک شه رسما قالب تهی می کردم و نمی دونستم بعد از عقدمون باید دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم؟!

بعد از عقد و عروسی راه گریزی برام باقی نمی موند!

لبم رو از فکر وحشتناکی که تو سرم چرخ می خورد گاز گرفتم و سعی کردم با گفتن جمله ی “بعدا بهش فکر میکنم” خودمو آروم کنم…

بعد از چند ثانیه که برام اندازه ی یک قرن گذشت بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و جواب بدم

تک سرفه ی کوتاهی کردم و دکمه ی ارتباط رو لمس کردم

آروم گفتم:

– الو؟!

سلام…

صدای نسبتا عصبیش تو گوشی پیچید و من به خودم لعنت فرستادم:

– علیک سلام!

چقدر دیر جواب دادی؟!دیگه داشتم فکر می کردم بیام دنبالت…

تا حدودی تو این سه هفته متوجه حساسیت های عجیب رامین و متعصب بودنش شده بودم

حتی فکرش رو نمی کردم یک روز قراره از چاله ی پدر و برادرهام و تعصبات کورکورانشون که زندگی رو برام تیره و تار کرده بود تو چاه عمیق ازدواج با ادمی که به مراتب بدتر از اون ها بود بیفتم…

ناخن هامو کف دستم فرو کردم و لب هامو به زحمت تکون دادم:

– بیمارستانم…

نتونستم جواب بدم!

طبیعی نیست؟

صداش خشن تر از قبل شده بود وقتی گفت:

– نه!

گفتم هروقت من زنگ زدم موظفی گوشی رو جواب بدی همراز!

مجبورم نکن هر حرف رو صد دفعه برات هِجی کنم!

اشک تو چشم هام حلقه زد و نگاهم دوباره از پشت پرده ی تار اشک به برق نگین انگشتر تک تاشم افتاد…

حالا می فهمیدم چرا پول ضامن خوشبختی نیست!

برعکس افکار آزاردهنده ای که تو سرم رژه می رفت کوتاه و طوری که رامین متوجه بغض و لرز صدام نشه گفتم:

– باشه!

نگفتی اتفاقی افتاده!؟

لحنش حق به جانب شد و سرد گفت:

– باید اتفاقی بیفته تا باهات تماس بگیرم؟

مگه نامزدت نیستم؟

دلیل این رفتارهارو نمی فهمم…

خدایا چرا تا می خواستم درستش کنم بیشتر گند میزدم به همه چی؟!

سعی کردم با ملایمت بیشتری حرف بزنم و مدارا کنم

هرچند برام سخت ترین کار ممکن بود ولی گفتم:

– نه منظوری نداشتم رامین!

فقط می خواستم…

اجازه نداد حرفم تموم شه با همون خشونت علنی تو صداش گفت:

– شب آماده باش میام دنبالت!

شام مهمون خالم هستیم…

دعوتمون کرده!

اگر رمان هرمان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آناهید اسماعیلی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان هرمان
  • هرمان : شخصیت محکم و جسوری داره که برای رسیدن به اهدافش هرکاری میکنه و اجازه ی دخالت تو مسائلش رو به احدی نمیده. قلبش از کینه پر شده و برای انتقام از همراز که با پسرخالش ازدواج کرده هرکاری میکنه.
  • همراز : شخصیت دختر داستان قربانی تعصبات و سنت های خانوادش شده و شخصیت آروم اما شجاعی داره.
عکس نوشته رمان هرمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *