این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.
تعداد صفحات
نوع فایل
پیوند اعضا و اهدای عضو
ادای احترام به خانوادهی کسانی که جانشان را در حادثهای از دست دادهاند و آنها با فداکاری اعضای فرد را به کسانی که نیاز داشتهاند، اهدا کردهاند.
آگاه سازی مردم درباره ی پیامدهای مرگ مغزی و تغییر باور غلطی که در مورد اهدای اعضا وجود دارد.
نشان دادن رفتار درست و غلط با قشر کارگر
نشان دادن پیامدهای مربوط به آزار دیدن جنسی دختران در کودکی.
داستان عشقی که از دل یک حادثه سربرمیآورد و ذرهذره جان میگیرد، اما درست جایی که جوانههای این عشق رشد میکند، حقیقتی برملا میشود که همهچیز را به هم میریزد.
همیشه
از دست دادنها،
تموم شدنها،
نرسیدنها،
گم شدنها…
همه مال ما بوده.
اونا هیچی از دست نمیدن
چیزی براشون تمومی نداره
به هرچی که بخوان میرسن…
و حتی توی هیچ راهی گم نمیشن؛
اونا حتی گمشده هم ندارن.
اینجا…
توی این شهر…
یه عده همیشه بالان… بالای بالا…
یه عده هم همیشه پایین.
البته یه راهی هم هست… یه راه یه طرفه از پایین به بالا…
یه سربالایی با شیب تند نود درجه…
قائمِ قائم…
اما هرکی رفت بالا دیگه نتونست…
نه که نتونه… دیگه نخواست که برگرده پایین.
انگار ما توی یه دنیای دیگه هستیم… اونا هم توی یه دنیای دیگه… یه دنیای فانی… درست همین پایین… با یه نگاه عجیب و مُرده به اون بالا…
همیشه فکر میکنم اگه یکی برسه اون بالا…
اگه من برسم اون بالا…
ته دنیام چه شکلی چی میشه.
-تا حالا به معنی اسمت فکر کردی؟
فکر کردن نمیخواست. از زمانی که توانستم یاد بگیرم و بخوانم، معنی اسمم را میدانستم. بیحرف سر تکان دادم.
لبخند نیمبندی زد.
-دیار… سرزمین… وطن… جایی که آدم میتونه اونجا آرامش پیدا کنه… راحت زندگی کنه… خودش رو متعلق به اونجا بدونه… درسته؟!
باز هم در سکوت سر جنباندم.
نفس پری کشید و تلخ لب زد:
-سیوچهارپنج ساله که دارم زندگی میکنم، اما هیچ جای این دنیا آرامش نداشتم، با یه قلب وحشی که همه جا نشونم میداد آرامش معنایی نداره. نه تو خونهم، نه پیش خانوادهم، نه اینجا، نه تو سفر، نه خارج از کشور… هیچ جا… هیچ جای دنیا این قلب آروم نمیگرفت.
انگشتش را چسبانده بود به سمت چپ سینهاش و نگاه من هم همان جا روی انگشتش ثابت مانده بود. قدمی به جلو برداشت… نزدیکم شد. با هر قدمی که جلو آمد، سر من هم ذرهای بالا رفت تا زمانی که کاملاً چهره به چهرهی هم قرار گرفتیم. سر من به بالا و نگاه او کمی رو به پایین بود، درست و مستقیم به چشمهای خیس و متحیرم.
-دیار!… تو با اومدنت… با حضورت توی زندگیم… درست مثل اسمت برام آرامش آوردی…
این بار کف دستش را کامل به سینه چسباند و مسخکننده لب زد:
-این قلبی که داره تو سینهم میکوبه… آرومتر از هر وقتیه… آرومتر از تمام این سالها… انگار سرزمین و دیارش رو پیدا کرده.
***
-حق نداری چیزیت بشه… فهمیدی؟! باید از روی این تخت بلند شی، سالم و سرحال… باید بیای و بهم بگی چرا این کار رو باهام کردی!
پشت دستم را عصبی به چشمهایم کشیدم تا اشکهای لعنتی را پس بزنم. بغض داشت خفهام میکرد، داشت جانم را میگرفت. گلویم را فشار دادم و نالیدم:
-این قلبی که تو سینهی تو داره میزنه، همهی سهم من از زندگیه گرشا!… به خاطر دِینی که به گردنته باید سالم نگهش داری… فهمیدی؟!
دیار : دختر سختکوش و خودساختهای که عاشقانه برادرش، تنها فرد خانوادهش رو دوست داره.به کسی متکی نیست و از حق خودش دفاع میکنه
گرشا: مردی که از بیماری قلبی رنج میبره، به خاطر بیماریش و ناامیدی از ادامهی زندگی قید ازدواج رو زده. با عقاید مادرش مشکل داره. متعهد و مسئوریتپذیره
شهریار: شوخطبع، مهربان، عاشق
بهنود: سربههوا، بیشفعال، رفیق
امیرمحمد: پزشک متعهد و مسئول