دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :
هشتگ ها :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان صلت

برای دانلود رمان صلت به قلم سحر مرادی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان صلت را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان صلت

روایت زندگی پسری زخم خورده به نام حامیاست که در سن هشت سالگی پدر و مادرش را در آتش‌سوزی هولناک خانه‌شان از دست داده‌ و هر دو دست خودش هم بر اثر سوختی جراحت زیادی دیده است…

هدف نویسنده از نوشتن رمان صلت

ایجاد سرگرمی.

پیام های رمان صلت
خلاصه رمان صلت

حامیا پسری زخم خورده که در سن هشت سالگی پدر و مادرش را در آتش‌سوزی هولناک خانه‌شان از دست داده‌ و هر دو دست خودش هم بر اثر سوختی جراحت زیادی دیده است.

حامیا به سرپرستی خاله و شوهر خاله‌اش در خانه‌ی آنها بزرگ شده و تنها شرط شوهر خاله‌اش برای حامیا این است که به تک دخترش بارش به چشم خواهرش نگاه کند.

حالا بیست سال از آن روزها گذشته و حامیا و بارش بزرگ شده‌ درگیر احساساتی شده‌اند که هر کدام بنا به دلایلی جرات بروز آن را ندارند.
تا اینکه بارش با اشتباهی ناخواسته پدرش را مجبور به تصمیمی سخت میکند و دنیای این دو نفر زیر رو می‌شود.

وَ در کنار تمام این اتفاقات حامیا به گذشته‌ای برمی‌گردد که تمام حقایق برایش گفته نشده است و پای یه گمشده به زندگی‌اش باز می‌شود.
گمشده‌ای از روزهای دور و بی‌هویتی که جنجال روزهای خاکستر شده‌اش میان آتیش است.

آتشی که به حامیا گفته‌اند بر حسب حادثه بوده است ولی حقیقت چیز دیگری است؟

مقدمه رمان صلت

مرا تو بی سببی نیستی

به راستی

صلت ِ کدام قصیده‌ای ای غزل؟

ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی

به آفتاب از دریچه تاریک؟

کلام از نگاه ِ تو شکل می‌بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می‌کنی

پس پشت مردمکان‌ات

فریاد کدام زندانی‌ست

که آزادی را به لبان ِ بر آماسیده

گل سرخی پرتاب می کند؟

وَرنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

وَ دلت کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده

به بام تلخ.

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!

«احمد شاملو»

مقداری از متن رمان صلت

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سحر مرادی، رمان صلت :

ریموت ماشین را برای اطمینان بیشتر دوباره فشار داد و از در نیمه بازی که محمد برایش نگه داشته بود، وارد کافه شد.

صدای سوت و دست که بلند شد، تا کنار میز و کنارشان پیش رفت. به کیکی که پر شده بود از شمع‌های کوچک و تا مقابل صورتش بالا آمده بود، نگاه کرد.

-آرزو کن و فوت کن حامیا.

به رویش خندید… خنده‌های از ته قلبی که فقط وقتی برای او بود، معنا و مفهوم داشت.

پلک‌هایش را بست و در بیست و هشتمین تولدش برای بیستمین بار از خدا آرامش طلب کرد… آرامشی که میان دود و خاکستر گذشته برای همیشه سوخته بود و چیزی از آن باقی‌نمانده بود.

دودِ شمع‌های خاموش شده را نفس کشید تا عطر پیچیده در قلبش را نشنود. عطر دختری که داشت زیر گوشش ریسه می‌رفت.

– اگر من هیچ‌جای آرزوت نبودم بهش نرسی الهی.

رطوبت بوسه‌ی ریزی که بارش روی گونه‌اش نشاند. تا خشک‌سالی وجودش رخنه کرد و از میان ترک‌هایش حسرت نشتی کرد.

خندید و بارش اینبار با صدای که بیشتر شبیه جیغ بود به محمد اشاره کرد تا انگشت‌های خامه‌ایش را روی صورت حامیا بمالد.

سر چرخاند و پلک‌هایش را به نشانه‌ی سلام برای بنفشه باز و بسته کرد و جواب دست دراز شده‌ی پندار را متقابلاً داد.

پشت میز که جاگیر شدند نوک بینی خامه‌ای شده‌اش را با دستمال پاک کرد و رو به محمد گفت:

-تو دیگه قرار نبود بیای تو تیم اینا مشتی!

با اعتراض حامیا، بارش پرخنده جواب داد:

-محمد همیشه تو تیم ما بوده… کجای کاری!

-من حریف زبونش نمیشم رفیق… عفوم کن.

به حالت استیصال ساختگی محمد خندید و نخواست دستی که دور شانه‌ی بارش حلقه شده بود را تماشا کند.

-حامیا جان… تولدت مبارک.

جعبه‌ی کادو پیچ شده را از بنفشه‌ای که تا آن لحظه در سکوت تماشاگرشان بود، گرفت و با نگاهی که پر از قدردانی بود تشکر کرد.

-قرار نیست هر سال به زحمت بیفتید که.

بنفشه به زدن لبخندی کوتاه اکتفا کرد و بارش باز شلوغش کرد.

-توش خالیو پوشالیه… بازش کن ببینیم خانم دکتر سلیقه‌اش چطوره؟

-هدیه برای منه نه تو… خونه بازش می‌کنم.

-چقدر بدی حامیا… بذار ببینم بنفشه چی گرفته برات!

کادو را کنار دستش قرار داد و ابروهایش را به نشانه‌ی مخالفت بالا انداخت.

-خب حالا نوبت هدیه‌ی ماست… خودم باز می‌کنم که نه نیاری.

-تو که خودت می‌دونی چی توشه عزیزم.

بارش با حالت بامزه‌ای رو به پندار نُچ گفت و مشغول باز کردن شد.

-به هر حال باید عکس‌العملش رو ببینم… که اگه یه وقت خوشش نیومد بفهمم.

بنفشه که هنوز درگیر بی‌حوصلگی رفتار حامیا بود، سعی کرد با خنده خودش را مشتاق نشان بدهد.

نگین مشکی انگشتری که از جعبه بیرون آمد برق تحسین همگی‌شان را برانگیخت؛ ولی…

انگشت‌های جمع شده‌ی حامیا به سختی برای گرفتنش پیش رفتند و بارش پشت صورت شادش بغض عمیقش را بلعید.

-ممنون از انتخابت… خیلی قشنگه.

رکاب انگشتر را داخل بند اول انگشت دومش چرخاند و تلاش کرد با حال خوبی به دوستانش نگاه کند… به آدم‌هایی که همگی‌شان دلیل سوختگی و بهم چسبیدگی انگشتانش را می‌دانستند و باز بی‌خبر بودند از جراحت‌های روحی‌اش.

-دوسش داری؟

بارش انگار تازه متوجه‌ی گرفتگی نگاهش شد که خواست انتخابش را توجیه کند.

چرا حواسش را جمع نکرده بود و یادش به دست‌های حامیا نبود!؟

-چرا نداشته باشم خیلی هم عالیه.

-ایشالا امسال عملت با موفقیت پیش میره و میتونی راحت دستت کنیش… یادگاری باشه برات.

همیشه از پس سنگینی کلمات و باری که روی شانه‌هایش می‌گذاشتند، برمی‌آمد جز مرور شبی که بیست سال تمام کابوس روزها و شب‌هایش شده بود؟

پسرک هشت ساله‌ای که به انتظار آمدن و دیدن کیک ماشینی‌اش خوابید و بیداری‌اش مصادف شد با یک مشت خاکستر و دود و آتش… کیکی که بریده نشد… شمعی که فوت نشد و حسرتش تا به امروز پشت غرور و قامت مردانه‌اش پنهان ماند و قد کشید.

بارش که به هوای شستن دست‌هایش از جایش برخاست، پندار هم همراهیش کرد.

محمد در سکوت مشغول بالا و پایین کردن صفحه‌ی موبایلش شد و بنفشه از یادآوری سرگذشت عذاب آور حامیا نگاهش پر شد از غبار.

حامیا پکر شده، سرش را از کنار صندلی عقب کشید و تا حیاط پشتی کافه نگاه انداخت.

تمام تلاشش را می‌کرد تا متعادل و عادی رفتار کند، مثل همیشه… مثل تمام وقت‌هایی که قلبش می‌کوبید و چاره‌ای جز بی‌اعتنایی نداشت.

موبایل روی میز زنگ خورد و فرصتی که لازم داشت فراهم شد و با دیدن اسم نارین تماسش را پاسخ داد.

-سلام خاله.

-حامیا جان تو رو اشتباه گرفتم؟

دست کشید روی شیشه‌ی میز… یک لک قهوه رویش خشک شده بود.

-درست گرفتین… من گوشیشو جواب دادم.

-بارش پس؟

با سوال نارنین سرش دوباره سمت حیاط چرخید و اینبار دیگر حتی سایه‌اشان را هم ندید!

-دستش بنده… کار واجب دارین صداش کنم؟

-نه عزیزم… امروز خیلی برای تولدت هیجان داشت. خواستم ببینم همه چیز مرتبه؟

انگشت‌‌های جمع‌شده‌اش را مشت کرد و با تمام احترامش جواب داد:

-بهتر از هر سال… این خاله ریزه مدلشه همیشه تو استرس و دلهره باشه انگار.

-بارش برای کسایی که دوستشون داره حالش عجیب و غریبه… شب دیر نیایید خاله… بیدار می‌مونم تا برگردید.

-چشم.

راست گفته بود خاله نارینش، بارش برای دلخواهانش سنگ تمام می‌گذاشت… مثل حالایی که به طرز آشکاری با پندار جمع کوچکشان را ترک کرده بودند و تا…؟

-خوبی؟

نگاهش مات صفحه‌ی موبایل بارش مانده بود… عکس خانواده‌ی پنج نفریشان را، روی پس زمینه‌اش گذاشته بود و حامیا از خودش پرسید که آیا او هم جزئی از این خانواده بود؟

سرش سمت بنفشه برگشت و طرح لب‌هایش کج شد.

-خوبم… چطور؟

لحن آرام بنفشه اگر چه دلخوری نداشت ولی راضی هم به نظر نمی‌رسید.

-از وقتی اومدیم حواست سر جاش نیست حامیا؟

گوشه‌ی شقیقه‌اش را خاراند.

-خسته‌ام… همین.

نگاهش را به ساعت مچی دستش دوخت و حامیا ازش پرسید:

-دیرته؟

-باید مامان و تا فرودگاه ببرم… قراره بره اصفهان پیش بابک.

-ماشین آوردی؟

-نه با بارش و پندار اومدم.

از روی صندلی‌اش نیم خیز شد.

-بمون صداشون کنم بریم.

ایستاد و قبل از حرکت کردنش بنفشه صدایش کرد.

-مزاحمشون نمیشم… اسنپ می‌گیرم.

متوجه‌ی تعارف از سر بی‌حوصله‌گی‌اش شد و تاکید کرد.

-خودم میبرمت… اینو بدم بیام.

نگاه بنفشه روی موبایل داخل دستش ماند و دسته‌ی فنجان را میان انگشت‌هایش فشرد.

از جلوی در اتوماتیک کنار رفت و با وارد شدنش به حیاط حجم زیادی از هوای خنک پاییزی روی صورتش نشست.

نگاه چرخاند و جز یک زوج جوان، باقی میزها را خالی دید.

تا آب‌نمای وسط حیاط پیش رفت و سایه‌ی آدم‌های روی دیوار سرش را سمت  چند درخت انتهای کج کرد.

پر اخم و با دلی بهم پیچیده جلو رفت.

یک پایش پیش رفت و پای دیگرش پس.

نمی‌خواست ته مانده‌ی غرورش زیرِ بارِ تصاویری که ممکن بود، شاهدش باشد ته بکشد.

-تقصیر تو چیه جانم… می‌خواستی خوشحالش کنی فقط.

سرش را عمیق در آغوش پندار فرو برده بود و داشت خودش را ملامت می‌کرد.

چشم‌های حامیا شعله‌ورانه از روی سرانگشت‌های پندار بالا رفت و به تن محصور گشته‌ی، بارش رسید.

بزاقش را عمیق قورت داد و گوشی را میان دستش فشرد.

-کدوم خنگی جز من برمیداره برای کسی که تموم انگشتاش بهم چسبیده، انگشتر می‌خره؟

-انتخاب تو ایرادی نداره… مشکل از شرایط حامیاست… که اونم اگر عمل کنه، مداوا میشه.

بدش آمد از ایستادن و شنیدن حرف‌هایشان.

از لحن پر از ترحم پندار بیشتر از همیشه متنفر بود و خبر نداشت که بارش در گودالی از پریشانی دست و پا میزند.

راه آمده را پریشان شده برگشت و گوشی را روی میز مقابل محمد گذاشت.

-ندیدم کجان… اینو بده بارش.

سوییچش را میان دستش مشت کرد و از بنفشه خواست که بروند.

-بریم.

سکوت بود و خودخوری.

یک دستش به فرمان و دست دیگرش روی لبش قفل شده بود.

-چرا ریختی بهم؟

بنفشه آرام پرسید و حامیا دنده را جا زد.

-خوبم… گفتی عمه میره اصفهان برای چی؟

ناشیانه مسیر حرفشان را تغییر داد و بنفشه کمی آشفته شروع به توضیح کرد.

-میره پیش بابک.

-اول ترم! بابک که تازه رفته؟

نفسش را مغموم رها کرد و ذهن مغشوش را پس زد.

-مامان میگه حس می‌کنم تغییر کرده.

جلوی خانه‌ی ویلایی انتهای کوچه‌ ایستاد و پرسید:

-طوری شده؟

دسته‌ی کیفش را میان انگشت‌هایش فشرد.

خواست چیزی بگوید ولی باز هم حرفش را خورد.

حتی نگفت که جعبه‌ی کادویم را روی میز کافه جا گذاشتی.

-بیا تو یه چایی بخور… مامان ببینتت خوشحال میشه؟

روی صورتش خسته و دمغ دست کشید.

-دوست دارم بیام… دیره… باید برم استودیو.

-الان؟

-زیر نویس‌ها مونده… برم لپ‌تاپمو بردارم ببرم خونه.

دستگیره را کشید و حین پیاده شدنش پرسید:

-کلیدا باهات هست؟

به سمت داشبورد خم شد و هر چه گشت کلیدش را ندید.

بنفشه از داخل کیفش دسته کلیدش را سمتش گرفت و با لبخند محوی خداحافظی کرد.

نگاه حامیا از پشت سایه‌ی محو شده‌ی بنفشه به کلیدهای جامانده‌ی میان دستش رسید.

ولی دلش پرکشیده بود جایی که این سالها با گذشت روزگار از تمام قشنگی‌هایش فقط یک خرابه‌ی سوخته و ناسور از آن جا مانده بود.

مسیرش را سمت مرکز شهر و دفتر استودیو تغییر داد.

قول داده بود که سه فیلم آخر را تا فردا شب برساند دست معاصرفیلم.

از سرازیری پارکینگ گذشت و تازه نگاهش به پیام روی گوشیش افتاد.

“چرا بدون خداحافظی رفتی!؟”

لبش به زدن پوزخندی کشیده شد و نفهمید دلش از لحنش گرفت یا علامت تعجب ته سوالش زیادی برایش سنگین شد.

بی‌تفاوتی در مرامش نبود که جواب داد:

“بنفشه عجله داشت… خودمم کار داشتم… میام خونه می‌بینمت”

منتظر جوابش نماند.خبر از شیطنت‌های و حواس پرتی‌هایش داشت.

از داخل اتاقش لپ‌تاپش را برداشت و کشوی اولش را برای برداشتن فِلشش باز کرد.

نگاهش به جعبه‌ی فلزی ته کشو با حسرت و افسوس مثل آهی از گلویش خارج شد.

جعبه‌ی آبنبات‌های بود که حاج صادق برایشان از دبی می‌آورد. بس که طعم لیموی‌اش را دوست داشتند.

خودش و دردانه‌ی حاج‌صادق.

درش را باز کرد و دو کلید متصل به زنجیر، نگاهش را تنگ و کدر کرد.

وسوسه‌ی برداشتن و رفتنش به آن خانه‌باغ داشت قلبش را مچاله می‌کرد.

آن هم امشب و وقتی که صدای نازِ مامان نازگلش را کم داشت.

“حامیا… بهار زندگیم… بیا اینجا مامان”

انگاری صدای ناز و پرنوازش مامان نازگلش همین‌جا و کنار گوشش در حال پخش بود.

حامیای هشت ساله بود و ذوقِ آمدن خواهری که توی شکم گرد و برآمده‌ی مامانش جا خوش کرده بود.

“مامان نینیمون کی دنیا میاد؟”

نازگل خندیده بود و روی سرش دست کشیده بود.

“هر وقت که این تابلو تموم بشه”

بوی رنگ و تینر بود که زیر بینی کودکانه‌اش نشست.

نازگل داشت از یک عکس سه‌نفر و نصفه‌شان که همین آخر ماه گذشته تو باغ مارجانش انداخته بودند، تابلو می‌کشید.

سر و صورت بابا عمادش کامل بود، حتی دست‌هایش که دور شانه‌ی نازگل و سر حامیا بود.

خندیده بود… ذوق کرده بود از خواهردار شدنش… همین دیروز وقتی داشت با بارش بازی می‌کرد و موهای دو گوشی بافته‌اش را روی همان پیراهن خال خالی قرمزش نگاه می‌کرد، از خدا خواسته بود تا شبیه بارش خوشگل باشد.

یکباره صدای افتادن و شکستن چیزی

روحِ سرکشش را پرت کرد به زمان حال.

کلیدها را برگرداند داخل جعبه‌ی فلزی و سمت بالکن پشت اتاقش سرک کشید.

باز این گربه‌ی چموش بساط عشق و نوشش را آورده بود زیر طاق این بالکن.

گلدان خالی از بالای چهارپایه افتاده بود روی زمین و تکه‌هایش با خاک خشک شده‌اش پخش شده بود.

خندید به حال خوبشان… خنده‌های حامیا زنده‌ترین موسیقی دنیا را داشتند.

کیفش را داخل ماشین گذاشت و به افکارش فرصت استراحت داد.

امشب درست بیست سال از آن شب و آن صبح منحوسش گذشته بود.

همان شبی که منتظر برگشتن بابا عمادش از سفر بودند.

تا هم مامان نازگلش خبر دختر بودن تو راهی‌شان را بدهد و هم کیک تولد حامیا را بِبرند و جشن بگیرند.

انقدر توی دنیای بچه‌گانه‌اش غرق شده بود که ندید مژه‌های خیس مامان نازگلش را.

نفهمید که وقتی بغلش کرد چرا انقدر داغ بود و تب داشت.

از همان بعدازظهری که رفته بود دکتر و بعدش آمد دنبالش و از خانه‌ی خاله نارینش برش داشت، دیگر آن نازگل شاد و منتظر چندساعت قبل نبود.

مسکوت… مغموم… مات و متحیر.

کلید انداخت تا در پارکینگ را باز کند.

سرش را بالا گرفت و با صدای صالح برایش دست تکان داد.

-سلام داداش حامیا.

دنیای عجیبی داشت داداش گفتن‌های صالح… هر چه از شنیدن این کلمه از زبان بارش متنفر بود. به جایش جان می‌داد تا صالح با آن زبان شیرینش اینگونه صدایش کند.

-برو تو داداش… پارک کنم میام.

صالح چشم گفت و حامیا تا سرچرخاند نگاهش روی کوپه‌ی دو در آن سمت کوچه ماند.

انگشت‌های بهم چسبیده‌اش روی چفت در جمع شدند و نفهمید که پشت شیشه‌های دودی‌اش مسافرانش، در چه حالی هستند؟

پشت رل نشست و خودش را برای عقب انداختن تعمیر جک در مزمت کرد.

می‌خواست پیاده شود.

در را ببندد و به روی خودش نیاورد که آن‌ها را دیده است.

ولی پاهایش روی زمین سنگین شده بودند.

منتظر ماند تا ببیند بارش کی دل از آن نامزد کذایی‌اش می‌کند.

گوشی‌اش را برای معطل کردن خودش برداشت و در کمال تعجب دید که همان موقع جواب پیامش را داده است.

“می‌دونم بازم گند زدم… ببخشید داداش حامیا”

انگار یک مشت سرب داغ ریختند روی قلبش که چزه کرد و بوی سوختنش زیر بینی‌اش نشست.

عصبی و خودخور سرش را ما بین دست‌هایش فشرد.

گوشی‌اش را پرت کرد داخل کیفش و پیاده شد.

-من دیگه برم… حامیا هم زودتر از من برگشته.

پندار پوزخند زد و انتهای موی بافته‌ی بارش را میان دو انگشتش گرو نگه داشت.

-رابطه‌ی ما… رفت و آمد ما… اول و آخرش به خودمون مربوطه… تو خیابون که ول نبودی… خودم هر وقت بخوام می‌گم برو.

بارش کمی دست پاچه شد.

-نه خب… بابامم راضی نیست تا این وقت شب بیرون باشم.

خواست سمت در ماشین تنش را تکان بدهد که بازویش بین انگشت‌های دست مخالف پندار محصور شد.

-حاج صادق مخالف بود اول به بابام می‌گفت بعد خودم… این همه نگران بودنتو نمی‌فهمم برای چیه بارش!؟

بغض توی گلوی بارش جولان داد و قلبش از حس دلش زیر و رو شد.

-من نگران نیستم فقط می‌گم تا قبل از محرمیت یکم مراعات کنیم.

-مشکل تو محرمیته؟

-خب… من…؟

با ضربه‌ای که به شیشه‌ی ماشین خورد صورت هر دویشان متعجبانه برگشت خورد و پندار شیشه را با اخم پایین داد.

-نمیاید تو؟

خودش هم نفهمید که چرا جلو آمده بود و خواسته بود که بگوید حضور دارم!

-دیر وقته دیگه… داشتیم با بارش حرف میزدیم ایشالا صحبت کنیم و یه محرمیت بینمون باشه که بارش جان انقدر نگران شما و حاجی نباشه.

تمام کنایه‌های پندار مثل نوک پیکان تیزی

فرو رفت توی قلب حامیا.

مردمک‌هایش از صورت بی‌حس بارش تا موی بافته‌اش که میان انگشت‌های پندار جا مانده بود رفت و برگشت نکرد.

عقب کشید و قامتش را راست کرد.

چشم‌های بی‌قرار بارش تا روی قامتش بالا رفت و یاد حرف مارجانش افتاد.

“حامیا سیب نصف شده‌ی عماده”

-شب خوش… در و باز میذارم.

حرفش را کوتاه زد و تا برگشت صدای مصمم بارش را شنید.

-منم برم دیگه… شب بخیر پندار.

هر چه کرد نه جانی بیرون آمد نه عزیزمی که بچسباندش انتهای اسم پندار.

دست خودش نبود که دلش به غلط کردن افتاده بود.

پیاده شد و وقتی صدای تیک‌آف پندار توی گوشش پیچید، پلک‌هایش با اندوه بسته شد.

-تولد… تولد… تولدت مبارک… داداش جونم.

صالح با آن کلاه بوقی روی سرش و فشفشه‌ی روی کیک از آشپزخانه بیرون آمد.

نارین حوله را برای خشک کردن صورتِ خیسش به دست حامیا داد و روی پاهایش بلند شد و به آغوشش کشید.

-تولدت مبارک عزیزم.

صدایش یک دنیا بغض داشت و دلتنگی خواهرانه.

آخر کجای این دنیا رسم بود که فردای جشن تولد پسری، سالگرد مرگ پدر و مادرش باشد؟

آن هم با آن همه خاطره‌ی شوم.

با آن همه حرف نگفته و فاجعه‌ی دفن شده؟

-ممنون خاله جانم.

روی دو شانه‌ی نارین را بوسید.

کم برایش زحمت نکشیده بود… بیشتر از بارش و صالح اگر دوستش نداشت، کمتر هم نبود.

خود نارین خواسته بود که مامان خطابش نکند.

می‌گفت دلم سنگین می‌شود بخواهم یاد نازگل را برایت کم رنگ کنم.

-داداش آرزو کن… فوت کن.

صالح کیک را به زور تا جلوی صورت حامیا بالا گرفته بود.

چشم‌هایش را بست… خواست آرزو کند که با کوبیده شدن در خانه پلک‌هایش باز شد و یادش رفت… چشم‌هایشان یک جور عجیبی بهم گره خوردند.

بارش خندید و حامیا آرزویش را فراموش کرد.

بارش ساک‌های داخل دستش را بالا گرفت و حامیا شمع‌هایش را فوت کرد.

-کادوهاتو جا گذاشته بودی تو کافه!

دید که بارش خسته ساک‌ها را همان جا کنار گذاشت و هر چه نارین خواست که بماند و کنار هم باشند، خستگی و کلاس فردایش را بهانه کرد و بالا رفت.

-این چش بود!؟

نارین پرسید و حامیا روی شال‌گردنی که برایش بافته بود، دست کشید.

-خسته شده… دیدید که طاقت این همه بالا و پایین کردن رو نداره.

اگر رمان صلت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سحر مرادی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان صلت
  • حامیا : صبور و سازگار، متعهد و باوقار.
  • بارش : لوس و احساساتی، مهربون.
عکس نوشته رمان صلت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *