دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان راننده سرویس
موضوع اصلی رمان راننده سرویس

عشق دوران مدرسه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان راننده سرویس

روایت تازه ای از عشق نوجوانی و دوران دبیرستان.

پیام های رمان راننده سرویس

عشقی که پس از گذشت سالها به فرجام میرسه.

خلاصه رمان راننده سرویس

چهار تا دختر دبیرستانی که رفیقای چندین ساله هستن و در یک دبیرستان درس میخونن و هم رشته هستن و بعد از گذشت شیش سال همکلاسی بودن… کلاسهاشون دو به دو عوض میشه و روز بعدش هم راننده سرویس سابقشون و راننده ی جدید یه پسر جوونه که …

مقدمه رمان راننده سرویس
مقداری از متن رمان راننده سرویس

اقای امجد باز لبخندی زد و سورن پرسید:چقدر میمونید….
اقای امجد اهی کشید و گفت:دیگه برنمیگردیم سورن….
سورن ماتش برد… برای چند لحظه حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرد… این بار چانه و لبهایش اشکارا میلرزیدند… و چشمهای ابی و دریایی اش در موجی از اشک غوطه ور بودند.
اقای امجد دسش را روی دستهای سورن که در هم قلاب شده بودند گذاشت و گفت:سورن… تو دیگه…
سورن سری تکان داد و با صدای لرزانی گفت:بله… میدونم…
اقای امجد چیزی نگفت… جعبه ی نقره ای از جیبش در اورد وسیگاری از ان بیرون کشید و ان را روشن کرد…چند پک محکم و پشت سر هم از سیگار برگش گرفت…..
سورن حالا ارام تر شده بود… اما صدایش رعشه داشت.. اهسته پرسید: خونه رو فروختین…. کلمه ی اخر را با لوکنت ادا کرد.
اقای امجد گفت: بله… همه چیزو…
سورن زیر لب زمزمه کرد:پس برای همیشه…
اقای امجد سیگارش را خاموش کرد… سورن لبخند تلخی زد و گفت:میتونم بیام فرودگاه؟
اقای امجد لبخندی زد و گفت:البته….
سورن:چه روزی و چه ساعتی؟
اقای امجد: امشب… ساعت ده و نیم…
سورن باز حیران ماند… توقع این یکی را نداشت…. اما بغض و اشکش را کنترل کرد. اهی کشید واب دهانش را قورت داد و بغض سختی که در گلویش چمبره زده بود را فرو خورد وگفت:چقدر زود….
اقای امجد هم اهی کشید و گفت: شب منتظرتم…
سورن سری تکان داد…
اقای امجد ایستاد…. سورن هم…
اقای امجد دستش را به سمت سورن گرفت… سورن به گرمی دست اقای امجد را فشرد…
از پشت میز بیرون امد و با خداحافظی ارامی دست سورن را رها کرد… و از کافی شاپ خارج شد…
سورن هنوز ایستاده بود….نگاهش به جعبه ی نقره ای سیگار اقای امجد افتاد… ان را برداشت و به سمت در دوید…
اقای امجد هنوز کنار ماشین ایستاده بود … سورن :اقای امجد؟!
اقای امجد سرش را به سوی او چرخاند… سورن جعبه ی سیگار را به سمتش گرفت و اقای امجد با لبخندی گفت:اه… سورن…ممنونم….
سورن لبخندی زد…خواست حرفی بزند….اما منصرف شد….
اقای امجد گفت:بگو…
سورن با لبخند و لحنی مرتعش گفت:میخواستم… میخواستم… میشه… جعبه سیگارتونو… من…فقط…. میخواستم یادگار ی داشته… باشمش…
اقای امجد گفت:البته سورن…. و جعبه را به سمت او گرفت…
سورن لبخندی زد و اقای امجد با اخم گفت:ولی توشو چی پر میکنی؟سیگار؟؟؟
سورن لبخندی زد و گفت:هرگز…
اقای امجد هم با رضایت نگاهش را به چشمان ابی او دوخت…
سورن در یک حرکت ناگهانی خم شد و دست اقای امجد را چندین بار پیاپی بوسید…
اقای امجد متاثر شد و شانه های سورن را گرفت و او را بالا کشید و محکم به اغوش گرفت….
سورن اشکارا گریه میکرد… شانه هایش میلرزیدند…
اقای امجد حس کرد پلکهایش خیس شده اند….
سورن در میان هق هق بی صدایش گفت: هیچ وقت فراموشتون نمیکنم… هیچ وقت…. بخاطر همه چیز ممنونم…. هرچی هستم…مدیون زحمات شمام…
اقای امجد صورت خیس اشکش را در میان دستهاش گرفت و گفت:سورن ما از تو ممنونیم… تو به زندگی من و فرح جون دوباره ای بخشیدی… من به تو مدیونم… پیشانی اش را بوسید و خداحافظی کرد و سوار اتومبیلش شد و به سرعت از انجا دور شد…
سورن جعبه ی نقره ای را در دستش میفشرد… باز تنها شده بود… این تنها سهمش از زندگی بود.
ساعت از یازده گذشته بود و سورن هنوز به خانه بازنگشته بود….فرزین نگران به این سو و ان سو میرفت…
امین با لحن ارامی گفت: فرزین نگران نباش….
فرزین با حرص گفت:موبایش خاموشه… سابقه نداشت اینقدر دیر برگرده….
شهاب با لحن بیخیالی در حینی که سیب گاز میزد گفت:لابد با سمانه است؟؟؟
فرزین با اخم و صدای بلندی گفت:همه مثل تو نیستن…
شهاب اهمیتی نداد و در جواب امین که پرسیده بود : مگه اشتی کردند… گفت:اره… پسره خره…با دست پس میزنه…با پا پیش میکشه…. چهار روز بهش فحش میده… دو روز قربون صدقه اش میره… دیوانه است…
فرزین با حرص گفت:دهنتو ببند…
شهاب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:خفه….
داشت بحث بالا میگرفت که صدای چرخش کلید و سپس قامت سورن در چهار چوب در پدیدار شد.
فرزین نفس راحتی کشید و پرسید:هیچ معلومه کجایی؟
سورن سرش پایین بود… کفشش را کمک پاهایش از پا در اورد و گفت:کجا میخواستی باشم…؟
شهاب:پیش سمانه…
سورن مستقیم به چشمان شهاب خیره شد.
چشمهایش سرخ و پف کرده بود و رگه های قرمزی که دور چشمهای ابی اش را احاطه کرده بود… با ان نگاه پر از خشم و حرص موجب شد تا شهاب سکوت کند…. فرزین که خیالش راحت شده بود پرسید:شام خوردی؟
سورن نگاهش را با بیزاری از شهاب برگداند و رو به فرزین گفت:اره… و به سمت اتاق مشترک خودش و فرزین رفت.
امین : این چش بود؟
فرزین شانه ای بالا انداخت و شهاب هم موبایلش زنگ خورد به اتاق رفت تا راحت تر صحبت کند.
سورن طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.
فرزین در را باز کرد… چراغ را روشن کرد.
فرزین:چرا لباسهاتو عوض نکردی؟؟؟
سورن : ولش کن…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان راننده سرویس

سورن : جدی، مغرور.
ترانه : شوخ طبع، بازیگوش.

عکس نوشته رمان راننده سرویس

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *