این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.
تعداد صفحات
نوع فایل
رمان دل من میگرید سرگذشت نعنا ست، دختری که سخت برای زندگی جنگید و هرگز نا امید نشد…
رمان دل من میگرید رو برای ایجاد سرگرمی نوشتم اما سعی کردم در خلال اون بگم که عشق بزرگ ترین قدرت یه آدم برای ادامه ی زندگیه.
مهم ترین پیامم در رمان دل من میگرید اینه که آدم ها هر کدوم به نحوی درگیر مشکلات زندگی هستند و از مسائلی رنج میبرن، هر آدمی گذشته ای داره که ممکنه حال و آینده اش رو درگیر کنه اما کنار هم موندن و عاشقانه صبوری کردن، لازمه ی ساختن یک زندگی امنه.
موهایم را با حوصله میبافم و روی شانه رها میکنم. نگاهم به آینه می افتد و من بعد از ظهر که از خانه میرفتم همینقدر زیبا بودم؟! قطعا نه! حالا، چشمانم برق میزند! لب هایم بی اراده میخندد و گونه هایم سرخ شده است!
چه کسی میگوید امروزه معجزه رخ نمیدهد؟ بیاید اینجا و ببیند اعجاز عشق چگونه این دختر را زیبا کرده است!
* ماهور نگارگر *
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست!
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی
در خاطر من
گریه میانگیزد…
هوشنگ ابتهاج
از پشت هاله ی اشک، تار میبینمش اما همچنان به چشمان وحشی و سرخ از عصبانیتش خیره مانده ام و نمیتوانم در مقابل صدای فریادش، لرزش لب هایم را کنترل کنم.
_خوب گوش کن ببین چی دارم میگم… از اون روزی که به وساطت عباس خیر ندیده، سر آخرتم و خیرات امواتم تو رو آوردم اینجا بهر هیچ دارم پول مفت میچپونم تو حلقت، جز ول چرخیدن اینجا سودی واسم نداشتی… زرت و زورتم که ننه ات مریض بوده پیچوندی…
میان حرفش غصه دار مینالم:
_آقا عنایتی بخدا…
_وسط حرف من نپر، میگی دستت کج نرفته به دخل من؟ خیله خب، ثابت کن! نمیتونی؟ امشب تا هر ساعتی که شده میمونی اینجا کل اون طاقه تترون ها رو اتو میکشی، راست پولی که کش رفتی. کار کن به ازاش تا کارت به شکایت و کلانتری نرسه.
با رطوبتی که کف دستم حس میکنم تا چشمانم بالا می آورمش و دست راستم، غرق خون است… قیچی را آنقدر در مشتم فشرده ام که به این روز انداختمش، نمیدانم دردش را چرا حس نمیکنم…شاید هم تمام گیرنده های درد، در قلبم متمرکز شده باشند!
آنجا که تیر تهمتِ دزدی و حرام خوری در مرکزی ترین نقطه ی قلبم فرو رفته است…
_آقا عنایتی، خدا رو خوش نمیاد به بچه یتیم تهمت دزدی زدن، من اگه نون حروم از گلوم پایین میرفت هزارتا کارِ دیگ…
باز هم میان حرفم میپرد و اینبار تحقیرش سر تا پایم را خاکستر میکند:
_هزارتا کار دیگه؟! چون کار ریخته بود واست آویزون من شدی بیای اینجا تِی بکشی؟! ببین یه کلام ختم کلام، صبح بیام یه طاقه بی اتو مونده باشه، دیگه نمیخوام ریخت نحست و اینجا ببینم. شیر فهم شد؟ حالام هری.
نگاهش را تا دستم پایین میکشد و صورتش از چندش جمع میشود:
_علی الحساب این خون نجستم پاک کن از اینجا دستتم ببند که کارگاه و به گند نکشی…
نمیدانم چطور میشود که آدمیزاد این حجم از تحقیر و بی رحمی را تاب می آورد و دق مرگ نمیشود…
نمیدانم اما حتما یک روزی یک جایی قلبِ زخم خورده اش، قلب خسته و رنجیده اش، دست از کار بیهوده میکشد و تمام! به همین زیبایی!
تیله ی زمردی رنگی را از میان همه برمیدارد و کنار صورتم میگیرد:
_دقیقا همرنگ چشماته.
_دوستشون داری؟!
_چشماتو؟!
سری تکان میدهم و برخلاف او با جدی ترین حالت ممکن نگاهش میکنم.
_عاشقشونم!
تیله را از دستش میگیرم و به جعبه ی چوبی برمیگردانم.
_تو یه نفر عاشق چشمام نباش، عاشق خودم باش…فقط من…
مقابل نگاه بهت زده اش دستش را روی قلبم میگذارم و ادامه میدهم :
_فقط عاشق من باش و این قلب شکسته، این چشمها دیگه عاشق نمیخوان…
نعنا و والا
مثل همیشه دوست دارم مخاطب ویژگی شخصیت های رمان رو طبق برداشت خودش درک کنه.