دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دریای مدفون

رمان دریای مدفون یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم زهرا افشار زیبا در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

رمان دریای مدفون جلد پایانی مجموعه رمان سه‌ جلدی آخرین دریا دُخت میباشد و جلد اول آن به نام رمان دریای افسون و جلد دوم آن به نام رمان دریای جنون در همین اپلیکیشن موجود است.

موضوع اصلی رمان دریای مدفون

داستان به سرنوشتِ خاندانی می‌پردازد که نگهبانانِ دریای جنوب در سرزمینی خیالی و فانتزی به نام کیهان‌رود هستند.
نگهبانانی که قرن‌هاست مردم عادی را از بلاهای موجوداتِ هوشمند دریا، در امان نگه داشته‌اند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان دریای مدفون

همیشه دوست داشتم در بین آثارم در ژانر فانتزی که اغلب فانتزیِ حماسی و شمشیر و جادو و… هم محسوب می‌شدن، اثری هم بنویسم که دیدگاه و تمرکزم بیشتر از بخش‌های دیگه (مثل حوادث و رخدادها و بیان حماسه‌ها و جادوگری‌ها) روی بخشِ عاشقانه‌اش باشه.

و در این مجموعه هم تمرکزم بیشتر از هرچیزی روی روایت یک عاشقانه‌ی عمیق و ماندگار بوده و هست. یعنی برخلاف آثار قبلیم که عاشقانه‌ها سهمِ نسبتاً کمتری در پیش‌برد داستان‌ها داشتن، در این مجموعه کاملاً برعکس عمل کردم؛ یعنی جهانِ جادویی و فانتزی و بیان اتفاقات فانتزی و موجوداتی جادویی و… اینا همه فرع قرار گرفتن و دیدگاهی عاشقانه و احساسی، اصل قرار گرفته و روی اونا بیشتر تمرکز شده.

پس در کل می‌تونم بگم این مجموعه عاشقانه‌ ترین داستانیه که تا امروز قلم زدم و دیدگاهی کاملا نو در بیان داستان رو، در خودم پرورش دادم.

پیام های رمان دریای مدفون
  • بیانِ اینکه قدرت عشق و دوست داشتن می‌تونه برتر از خیلی از چیزهای قدرتمند عمل کنه و انسان‌ها رو دگرگون کنه. (نیرویی که تیرداد از عشق و احساساتِ پریزاد به دست میاره، در روند داستان باعث می‌شه که خیلی بیشتر و  بهتر بتونه به زندگیِ سراسر سختی و دردش با زندانیانِ درونش ادامه بده.)
  • عشقی درست در کنارِ انسانی درست، می‌تونه انسان رو به پیشرفت‌هایی در زندگی برسونه. یعنی انسانی دیگه از اون فرد بسازه. (عشقِ تیرداد به پریزاد، اون رو تبدیل به انسان خیلی بهتری می‌کنه. پریزاد در طول جلدهای داستان، تبدیل می‌شه به زنی جسورتر از گذشته. زنی نترس‌تر و نیرومندتر از قبل… چون تیرداد به پریزاد این رو القا می‌کنه که ارزش وجودیش برتر از خیلی چیزهاست؛ و هرگز محدود نمی‌شه به فرزند آوردن و این چیزا. بهش می‌فهمونه که پریزاد هم می‌تونه مثل برخی زنانی که تو زندگیش دیده بوده ولی خیال می‌کرده محاله بتونه مثل اونا بشه، بشه. تیرداد این رو هم بهش می‌فهمونه که پریزاد جدا از عقایدیه که اغلب در خصوص زن‌هایی مثل پریزاد در عصرِ زمانِ کیهان‌رود دارن. چون پریزاد یه دختر کارگر و زیردست محسوب می‌شده و…)
خلاصه رمان دریای مدفون

داستان در سرزمینی خیالی و جادویی به نام کیهان‌رود اتفاق می‌افته. پریزاد دختری کم‌حرف و تنهاست که از کودکی با ترس و وحشتی عجیب از دریا بزرگ شده… دریایی که برادرش رو ازش گرفته و تنها خاطراتی گنگ اما جهنمی براش به جا گذاشته؛ طوری که پریزاد حتی از آب‌های کم‌عمق و هرچیزی که مربوط به آب هست وحشت داره…!

پریزاد مجبور به کار در یک تجارت‌خونه‌ست و هیچ رویایی جز فرار و رفتن به دنبال کشفِ رازهای عجیب اتفاقات کودکیش نداره.! اما تمام اهدافی که در سرِ پریزاده، زمانی به هم می‌ریزه که جوانی به نام تیرداد ناگهان وارد زندگیش می‌شه. فرمانده‌ای نظامی و بانفوذ در ارتشِ یکی از شهرهای جنوبی که بدون گفتن هیچ دلیل خاصی به پریزاد، اون رو برای ازدواجی رسمی با خودش در نظر می‌گیره!

ولی پریزاد در همون دیدار اول، نیروهایی عجیب و جادویی رو از جانبِ تیرداد حس می‌کنه که وحشتش از اتفاقات گنگ کودکیش و دریا رو براش چندین برابر می‌کنه… طوری که پریزاد هرگز نمی‌تونه به چیزی خوش‌بین بمونه، پس فکر فرار به سرش میفته و این تازه آغاز ماجراست…

مقدمه رمان دریای مدفون

داستان رمان دریای مدفون در زمان گذشته و در سرزمینی کاملاً خیالی و فانتزی به نام کیهان‌رود رخ می‌دهد.

مقداری از متن رمان دریای مدفون

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر زهرا افشار زیبا، رمان دریای مدفون :

فصل اول

ابرهای پُر باران و سیاه، آسمانِ شب را پُر کرده بودند. ماه به‎سختی خودنمایی می‏کرد و هر چند دقیقه یکبار، ابرها رویش را می‎پوشاندند. ماه امشب بازنده بود و هرازگاهی آذرخش بخشی از آسمان را روشن می‎کرد. بوی خاکِ باران‎خورده فضا را انباشته بود و باد سرد پاییزی پرده‎های رهای ایوان را به شدت تکان می‎داد. لنگه‎های درِ ایوان باز بودند و شهریار به بیرون خیره مانده بود. به سایه‎های درختان باغ و هوهوی باد در میان شاخه‎هایشان و آسمان گرفته‏ی شبِ بی‎ستاره.

حس می‎کرد تنش باز هم از گرما گُر گرفته. این اتاق هنوز هم انگار بویی آشنا را در خودش داشت که از تخت و کمد نزدیکش به مشامِ تیز شهریار می‏رسید. کمی پیش پیراهنش را از شدت گرما در آورده و باز هم خیالِ خواب از چشمانش گریخته بود. سکوتی سنگین در فضا جاری بود و چشمانِ خسته‏ی شهریار نیمه‎باز بودند و از بی‎خوابیِ شدید صاحبشان حکایت می‎کردند.

کمی بعد، صدای نزدیک شدن قدم‎هایی کوچک و تند را به طرف اتاق، آن هم از دوردستها شنید. این صدای پا و نوعِ دویدنش را بهتر از هرچیزی می‏شناخت. باد تنها چراغِ روشن بر روی دیوار را خاموش کرده بود که شهریار نگاهی به اطراف انداخت و در لحظه‎ای بعد، بار دیگر چهار چراغِ اتاق، با فرمان ذهنیِ شهریار همزمان با هم شعله کشیدند و اتاق روشن شد.

خوب می‎دانست که ملاقاتیِ نیمه‎شبش از تاریکی می‎ترسد. با خستگی چشم روی هم گذاشت و باد بیشتر از پیش، موهای بلند جلوی سرش را به پیشانی و صورتش ریخت. روی صدای پا تمرکز کرد و سرانجام صدا پشت درِ اتاق از حرکت ایستاد. تقه‎ای کم‎جان و آرام به درد خورد و پس از آن صدای خنده‎ی هیجان‏زده‎ی او را شنید که با صدایی کشدار و آرام گفت:

– با… با، جون؟ بیـ… دا… ری؟

در بلافاصله باز شد و دختری سه ساله، پُر جنب‎وجوش و دوان‎دوان خود را به تخت رساند، روی آن پرید و سریع خود را به شهریار رساند و پشتش قرار گرفت؛ دستانش را روی شانه‎هایش گذاشت و چشمانش را گرفت. شهریار که از عمد به عقب نگاه نکرده بود تا او به این هدفش برسد، خندید و بوی تن دخترش را به مشام کشید. دخترک صدایش را کلفت کرد و خندان گفت:

– من کی‎ام؟ زود باش بگو! من کی‎ام؟

شهریار دستانش را آهسته بالا آورد و روی دستان کوچک دخترش گذاشت. به نفس زدن خاص او که سعی می‎کرد با تمامِ توانش چشمان او را فشار دهد، خندید و گفت:

– اوه، نمی‎دونم… چند تا می‎تونم حدس بزنم؟

صدای خنده‎ی ریز و پر نشاط او، توانست کمی از خستگی‎های بی‎شمارش بکاهد و دلش لرزید.

– فقط سه تا! زود باش…

– خب… مو فِرفِری خانوم شمایی؟

– نه خیر! اشتباه گفتی…

صدای خنده‎های ریز و پر شیطنت دخترش لحظه‎ای قطع نمی‎شد.

– ولی من یادمه موهات فِرفِری بودها!

– باباااا… بازی رو خراب نکن. اِهِم…

سرفه‎ای کرد و دوباره صدایش را کلفت کرد:

– دو تا مونده! اگه درست نگید من می‎رم و غیب می‎شم! یوهو، مثل باد تو هوا غیب می‌شم، گم می‌شم!

شهریار خندید، از شدتِ خستگی‎اش نفس عمیقی کشید و تلاش کرد دوباره دل به بازی بدهد:

– اوه، خب پس… باشه. شما همون دختری هستی که چشماش خاکـ…

ناگهان سکوت کرد و دخترش که می‎خندید، نق‎نق کرد:

– بابا؟ پس چی شد؟

– هیچی… شما همون نفس خانومی که بابا بیشتر از هرچیزی دوستش داره؟

– نه خیرم! اون نیستم…

– چرا، صدات هم مثل خودشه. اصلاً بیا اینجا ببینم کوچولو… بازی تمومه.

دستان او را پایین کشید و ناگهان کمی به عقب چرخید. دختر را در آغوشش گرفت و قلقلکش داد. صدای خنده‎ی بلند دختر در اتاق پیچید و ورجه‎ورجه‎کنان گفت:

– اَه… بازی رو خراب کردی بابا! قبول نیست…

– خیلی هم قبوله… خیلی هم قبوله.

سر خم کرد و صورت و موها و دستانِ دخترش را بوسید. دختری که چیزی به سه ساله شدنش نمانده بود و موهایی فِر و سیاه و چشمانی خاکستری و درخشان داشت و پوستی سفید. پیراهنی بلند و آبی رنگ پوشیده بود که به تنش بلند و گشاد بود. آن را نشانِ شهریار داد و گفت:

– نه خیرم! من لباس خاله رو پوشیدم. الان دیگه دختر شما نیستم که! باید می‌گفتی خاله‎ام!

شهریار خندان به سرتاپای او نگاه کرد و گفت:

– چقدر هم که اندازه‎ته!

– خیلی هم خوبه، مال خودم شده! خاله بهم دادش.

– اوه، واقعاً؟

– آره. تازه بهش گفتم که بابا هم بیداره ولی هی گفت نیام پیشت… می‌دونی منم بهش چی گفتم؟ گوشتو بیار…

دستانش را دور گردن او حلقه کرد و در گوشش گفت:

– گفتم بابا تا منو بغل نکنه نمی‎خوابه! مگه نه بابایی؟

شهریار لبخند گرمی تحویلش داد و سر تکان داد:

– تازه الآنش هم منتظر خودت بودم.

– واقعاً؟؟

– آره، امشب قراره برای بابا چه قصه‌ای تعریف کنی باران خانوم؟

باران صورتش را پوشاند و خندید که شهریار دستان کوچکش را پایین کشید و پرسید:

– به چی داری می‎خندی؟

– دایی داشت مسخره‎ات می‎کرد… می‏گفت عوض اینکه تو برام قصه بخونی، من باید برات قصه بگم!

– تقصیر من چیه که تو شیرین‎زبون‎ترین بچه‎ی دنیایی؟

– نه خیر! تو بلد نیستی قصه بگی… همه‎اش باید من بگم.

– خب اگه دوست نداری نگو!

و چشمکی زد. باران جا خورد و دستپاچه شد. دستانش را در هوا تکان داد و گفت:

– نه نه نه… می‎خوام یه دونه جدیدشم برات بگم. بابا جون… تو چرا هیچ‎وقت سردت نمی‎شه؟

و دستانش را روی سینه‎ی گرم و پر زخمِ او گذاشت. شهریار خندان گفت:

– تو رو که بغل می‎کنم از همه‎ی آتیش‎های دنیا هم گرم‎تر می‎شم دیگه. معلومه که همیشه گرمم!

باران با سادگی خندید و هیجان‎زده گفت:

– وای… یعنی من آتیشم؟

– هم آتیشی، هم به وقتش مثل اسمت راحت می‎تونی آتیشِ وجودمو خاموش کنی…

باران مشت بی‎جانش را به سینه‏ی سنگی او کوبید و گفت:

– نه خیر! اسم من بارانه. خیلی هم اسمم قشنگه، من آتیش نیستم.

شهریار او را محکم در آغوشش فشرد و سرش را بوسید:

– تو همه‎چیزِ منی کوچولو.

باران سریع خودش را از او جدا کرد، دستانش را روی صورت او گذاشت و تند سرش را جلو برد. جای زخمی بزرگ بر گونه‎ی راست شهریار را بوسید و ناراحت و اخمو گفت:

– بابا، کم بوسش کردم نه؟ هنوزم خوب نشده!

– زود خوب می‌شه خانوم کوچولو. اگه الان دوباره بوسش کنی زودترم خوب می‎شه.

باران خندید و ذوق‌زده بوسه‌های کوچکش را روی صورت شهریار نشاند. شهریار عطر تن او را با تمام وجودش به مشامش کشید و باران هیجان‎زده گفت:

– قصه‎ی امشبم خیلی قشنگه… خاله تازه بهم یادش داده. حالا زود باش… زود باش بخواب.

شهریار با لبخندی عمیق، دراز کشید و او را هم با خودش روی تخت خواباند. باران جای خودش را بلد بود، سرش را روی بازوی قطورِ پدرش گذاشت و گوشش را هم روی تپش قلب پدرش. شهریار پتو را تا سینه‎ی او بالا کشید که باران گفت:

– ولی خودت گرمت می‎شه!

– اشکالی نداره… من گرمم بشه بارونم رو دارم. ولی این خانوم کوچولو نباید مریض بشه!

– بابا من که مریض نمی‎شم!

شهریار لحظه‎ای چشمانش را بست و لبش را گزید. سریع به خودش آمد و خندان گفت:

– آره ولی شاید یه روزی که خیلی هم دور نیست، تو هم مثل بقیه‌ی آدما مریض شدی.

– مریض شدن که خوب نیست بابا!

– آمم… آره، می‌دونم. منظورم یه چیز دیگه بود. خیلی‎خب… دیگه بسه. شروع کن ببینم…

– بابا… یه چیزی بگم؟

شهریار از بالا به صورت معصوم او زل زد و موهایش را با دست راستش نوازش کرد:

– بگو عزیزم.

– دعوام نمی‏کنی؟

شهریار خندید:

– آخه من کِی تو رو دعوا کردم؟

باران چشم از او دزدید و با ناراحتی گفت:

– یه بار دعوام کردی… یادمه.

شهریار از به یاد آوردن ماجرای سال پیش از خودش بیشتر متنفر شد و از اینکه باران چطور آن ماجرا را با وجود دو ساله بودنش یادش مانده بود، بیشتر حرص خورد.

– ببخشید. اون روز حالم خوب نبود…

– پس یعنی دیگه دعوام نمی‏کنی؟

– معلومه که نه خانوم کوچولو.

درحالی‎که باز هم هرگز به خودش اعتمادی نداشت… نه با وجودِ سام در قلبش، نه با وجود اتفاقات چهار سال اخیر…

– حتی اگه…

– اگه چی؟

– حتی اگه بپرسم مامان کجاست؟ سفرش خیلی طول کشیده… هنوز نیومده منو ببینه.

شهریار آهی کشید. این دختر واقعاً سه سالش بود و این حرف‎ها را می‎زد؟ او را در آغوشش فشرد تا صورتش را نبیند، چشمانش را بست و گفت:

– برمی‎گرده. برمی‎گرده دخترم. زود برمی‏گرده، باشه؟

و باز هم از خودش و دروغ‎هایش بیزار شد… برای هزارمین بار.

– مامان چه شکلیه؟ خوشگله؟ نازه؟

شهریار بینیِ او را آرام کشید و با خنده گفت:

– تا کِی قراره اینارو بپرسی وقتی می‎دونم خوب یادته و صدبار برات گفتم؟ شروع کن قصه‎تو بگو وگرنه چشمامو می‎بندما…

– نه نه… بابا لطفاً! لطفاً! دوباره نخوابیا! باشه، باشه الان می‎گم… آمم…

نفس عمیقی کشید، پتو را تا روی سینه‎اش مرتب کرد، دستان کوچکش را روی پتو گذاشت و خیره به روبه‎رو گفت:

– وسطِ قصه حرف زدن ممنوع! باشه؟

شهریار بیشتر خندید:

– باشه خانوم کوچولو… تو شروع کن.

– اگه یه جاهاش یادم رفت نخندیا! خنده هم ممنوع!

شهریار سرش را محکم بوسید و گفت:

– باشه، چَشم.

باران دوباره سرش را بالا کشید و به او زل زد و گفت:

– صبحم که بیدار شدم، رفتن ممنوع!

شهریار از ته دل به خنده افتاد. باران عادت داشت از کلمه‎ی ممنوع استفاده کند و حالا امشب انگار ول‎کنِ این کلمه نبود.

– باشه… بازم چَشم.

– تو الکی می‏گی! بیدار که می‎شم دیگه نیستی… من همه‌ش با تو بازی می‌کنم و غیب نمی‏شم، ولی تو می‏شی!

خنده روی لبان شهریار ماسید، صورت باران را نوازش کرد و خیره به چشمانِ درشت و زیبایش گفت:

– منو ببخش بابایی…

باران تنش را بالا کشید و گونه‎ی زخمی او را دوباره بوسید و با شیطنت گفت:

– بابا یه دنیا دوستت دارم… لطفاً همه‎ش پیشم بمون. باشه؟ دایی و خاله همه‌ش می‌گن تو نیستی، یه بار بمون تا اونا ببازن و ما ببریم. باشه؟

شهریار حس کرد چیزی در سینه‎اش فرو ریخته… چیزی که صدای شکستنش تمام وجودش را پُر کرد. ناگهان حس کرد ماه‎‌آفرید از دریچه‎ی چشمانِ دخترش به او زل زده. وحشت‎زده چشمانش را بست و دستانش لرزید. در دلش گفت: کاش چشمات خاکستری نبود… کاش… چشمات خاکستری نبود…

اگر رمان دریای مدفون رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زهرا افشار زیبا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دریای مدفون
  • تیرداد : اصلی‌ترین شخصیت مرد جلد اول. مردی نیرومند و مقتدر در راهِ حفاظت از جان مردم کیهان‌رود.
  • پریزاد : اصلی‌ترین شخصیت زن جلد اول. کسی که به مرور تبدیل به همراه و هم‌نفسِ تیرداد در زندگیش می‌شه.
  • آزاد : سرپرست و به نوعی رئیس تیرداد در خاندانی که تیرداد توش نگهبانِ دریاست.
  • دریا : یکی از برگزیدگانِ روح دریا برای حفاظت از جان مردم.
  • کاوه : دوست صمیمی و همراه و یاورِ تیرداد.
  • رها : معشوقه‌ ی سابق تیرداد.
  • ماه‌ آفرید: دختر تیرداد.
  • شهریار: کسی که عاشق ماه‌ آفرید می‌شود.
عکس نوشته رمان دریای مدفون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *