دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان تو یه اتفاق خوبی

برای دانلود رمان تو یه اتفاق خوبی به قلم مهری هاشمی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان تو یه اتفاق خوبی را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان تو یه اتفاق خوبی

سپاس واسه گرفتن انتقام مادرش دست به کارایی میزنه که به شدت آزار دهنده‌ست.

هدف نویسنده از نوشتن رمان تو یه اتفاق خوبی
  • ایجاد سرگرمی و دور شدن از مسائل آزار دهنده‌ی روز مره.
  • کنترل خشم برای افرادی که بیشتر از حد لزوم عصبی و خشمگین هستن.
پیام های رمان تو یه اتفاق خوبی
خلاصه رمان تو یه اتفاق خوبی

سپاسِ نیکزاد یکی از بزرگ ترین شرکت‌های واردات و صادراتِ میوه تو کشور رو داره، اون یه آدمِ خوش گذرونه و از ازدواج فراری، همه‌ی زندگیش به کار کردن و خرج کردن واسه تفریحاتش گذشته و یه زندگیِ رو روال داره تا این که عموش بعد از سالها از خارج از کشور برمی‌گرده و رازی رو برملا می‌کنه که زندگی همه رو نابود می‌کنه، سپاس پی انتقام به دختر مظلوم داستان بزرگترین ظلم هارو می‌کنه. و….

مقدمه رمان تو یه اتفاق خوبی

قرار بود این رابطه یک دروغ باشد.. اما صبر کن
می‌بینی، می‌شنوی؟
صدای قلبی که با وجودت خو گرفته؟
لرزش دستی که بی‌تاب دستانت شده
کافیست آرام تر بروی تا حرارت آتش درونم بسوزاندت.
کاش همه دروغ ها تو باشی
اما همه چیز شفاف است.
به شفافی چشم‌هایت
تو حیله‌ای هستی که حیله گر را گرفتار خودت کردی.
من اسیرت شدم.
من عاشق اسارت هستم.
پس بمان و آغاز کن.

مقداری از متن رمان تو یه اتفاق خوبی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مهری هاشمی، رمان تو یه اتفاق خوبی :

کلافه از بهم‌ ریختگیِ کارها برگه‌های جلوی دستم رو پخشِ زمین می‌کنم و فریاد می‌زنم:

– لعنت به همه تون.

مهرشاد نگاهی به اتاقِ بهم ریخته می‌ندازه و یه قدم جلو میاد و با احتیاط می‌گه:

– آروم باش پسر یه فکری واسش می‌کنیم.

سرم رو بلند می‌کنم و خشن نگاهش می‌کنم، فَکم رو رو هم فشار می‌دم و از لای دندون‌های چفت شده‌م می‌غرم:

– همین گذاشتم تو درست کنی که گند زدی به زندگیِ من.

کمی خیره نگاهم می‌کنه و دست به کمر می‌شه، کلافه پوفِ بلندی می‌کشه اما با احتیاط صحبت می‌کنه، خوب می‌دونه من الان از یه گرگِ زخمی وحشی ترم.

– من قصدم کمک بود، از کجا می‌دونستم عموت هوسِ بازگشت به وطن به سرش می‌زنه؟

با کفِ هر دو دستم رو میز می‌کوبم و این بار بلند تر از قبل فریاد می‌زنم، حتی فکرِ از دست دادنِ چیزی که این همه سال واسش زحمت کشیدم دیوونه‌م می‌کنه.

– بزن به چاک.

دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره.

– باشه، باشه رفتم، حنجره نموند برات.

نگاهِ خیره‌ی آتیشیم بهشه که چند قدم به عقب بر می‌داره و از اتاق بیرون می‌زنه و در رو هم می‌بنده. از پشتِ میز بیرون می‌رم، لگدِ محکمی به پایه‌ی میز می‌کوبم و خودم رو رو راحتیِ وسطِ اتاق پرت می‌کنم،

حس می‌کنم سرم در حالِ انفجارِ، انگار یکی رگ‌های متصل به چشم‌هام رو داره می‌کشه، به پشتیِ مبل تکیه می‌دم و چشم‌هام رو رو هم می‌ذارم، حالا این گند رو چه طوری جمع کنم؟

چه طوری به عموم بگم که بهش دروغ گفتم؟ لعنت به من و بد شانسیم، همین شش ماه پیش گفت تا چند سال دیگه ایران نمیاد الان چی شده که نظرش عوض شده

چنگی به موهام می‌زنم که تقه ای به در می‌خوره، خیلی زود صدای منشی تو گوشم زنگ می‌زنه و صورتم جمع می‌شه، کی بهش گفته که من کَرَم که این جوری جیغ می‌زنه؟ یادم باشه تو اولین فرصت این دختر رو هم اخراج کنم صداش خیلی تیزه و این من رو اذیت می‌کنه.

– جنابِ نیکزاد از شرکتِ تجلی تماس گرفتن، انگار امروز مرجوعی زیاد بوده.

نه این دیگه خارج از توانمه، از جا می‌پرم و خودم رو بهش می‌رسونم، این قدر نزدیک که ترسیده به دیوار می‌چسبه و کاغذ‌های تو دستش رو رو سینه‌ش نگه‌می‌داره، خیره تو چشم‌های دو دو زنش به حرف میام:

– مرجوعی زیاد بوده یعنی چی؟

آبِ دهنش رو پر صدا قورت می‌ده و بریده به حرف میاد:

– قر… قربان… انگار میوه‌های تهِ سبد‌ها همش گندیده بوده، به من که این جوری گفتن.

چشم‌هام رو واسه ثانیه ای رو هم می‌ذارم و لبِ پایینم رو از حرص گاز می‌گیرم، چه کنم من با این بی کفایت‌ها؟ اعتبارِ شرکتم رو دارن با خاک یکسان می‌کنن.

– برو بیرون.

یه قدم به چپ، سمتِ در برمی‌داره.

– چ… چشم.

– تا آخرِ تایمِ کاری نه صدات‌و بشنوم نه قیافت‌و ببینم به هر دلیلی.

– چشم چشم.

بیرون می‌ره و من در رو پشتِ سرش محکم‌ می‌بندم، بد شانسی پشتِ بد شانسی، با این گندِ جدید چه کنم؟

سمتِ میز می‌رم و با برداشتنِ گوشیم و سوییچم از اتاق بیرون می‌زنم، واقعاً با این اعصاب خوردی نمی‌تونم تو شرکت بمونم، پشتِ درِ طلاییِ آسانسور مکث می‌کنم، کلافه مشتی به کلیدش می‌زنم و منتظر می‌شم تا برسه،

با پاهام رو زمین ضرب می‌گیرم و مدام به ساعتم نگاه می‌کنم، اتاقکِ آسانسور می‌رسه و درش باز می‌شه، می‌خوام با عجله وارد بشم که چشم‌هام تو یه جفت چشمِ خوشرنگ قفل می‌شه.

– ببخشید می‌خوام برم شرکتِ نیکزاد.

اخم‌هام رو تو هم می‌کنم و یه قدم عقب میام و به در اشاره می‌کنم.

– بفرمایید همین جاست.

لبخندِ کوچیکی می‌زنه.

– ممنون.

از اتاقک بیرون میاد و سمتِ در می‌ره، نگاهم رو ازش می‌گیرم و واردِ آسانسور می‌شم و دکمه‌ی پارکینگ رو فشار می‌دم، در بسته می‌شه و اون دختر با اون رنگِ چشم‌های متفاوت از دیدم محو می‌شه، این قدر عصبی هستم که وقتِ فکر کردن به اون چشم‌ها رو نداشته باشم

***

کلافه از رانندگیِ تو ترافیک که همیشه بیش تر از تایمی که قراره واسه رسیدن به مقصد تلف بشه وقتم رو می‌گیره کلید رو تو در می‌چرخونم و وارد می‌شم.

همون دمِ در سوئیچ و موبایل رو روی میزِ کوچیکِ کنارِ در پرت می‌کنم و کُتم رو با خشم از تنم بیرون می‌کشم و روی صندلی می‌ندازمش، مستقیم سمتِ آشپزخونه می‌رم، درِ یخچال رو باز می‌کنم و بطریِ آب رو بیرون می‌کشم و سمتِ دهنم می‌برم، یه نفس تا نصفِ بطری رو سر می‌کشم!

نفسِ عمیق می‌کشم و سمتِ تلفن می‌رم، پیغام گیرش رو روشن می‌کنم و صداها یکی یکی تو گوشم می‌پیچه.

– اه سپاس کجا گذاشتی رفتی این یارو شاپوری اومده، سپاس؟

و قطع می‌شه، چشم غره ای به تلفن می‌رم انگار که مهرشاد کنارمه و حرف می‌زنه، یه بار نشد کاری رو بدونِ من بتونه انجام بده. کمی دیگه آب می‌نوشم و پیغامِ بعدی رو می‌شنوم.

چند بار بهش بگم من از مدلِ حرف زدنش خوشم نمیاد، وقتی این جوری تو دماغی حرف می‌زنه ع حالم بهم می‌خوره می‌گیره.

– سپاس عشقِ من گوشیت خاموشه، خواستم خبر بدم که شب میام پیشت.

باز بدونِ اطلاعِ من برنامه ریخته، می‌خوام گوشی رو بردارم و از خجالتش در بیام که صدای بعدی باعث می‌شه تو جام میخکوب بشم.

– سلام پسرم، کارهام ردیف شد تا دو هفته دیگه پیشتم‌و مشتاقِ دیدارِ عروسم، فعلاً.

روی صندلی آوار می‌‌شم و سرم رو تو دست‌هام می‌گیرم، لعنت بهت مهرشاد، گندی زدی که هیچ جوره نمی‌تونم درستش کنم، واقعاً چرا به حرفش گوش کردم من که می‌دونستم این کار اشتباهه؟!

پوفی می‌کشم و گوشی رو از جیبِ جینِ مشکیم بیرون‌ میارم و اول یه مسیج واسه کتی می‌فرستم.

( امشب نیا حوصله ندارم)

سِندش می‌کنم و مهرشاد رو می‌گیرم، بوقِ اول جواب می‌ده و مثلِ همیشه از همه چیز شکایت داره.

– لعنت بهت سپاس، شاپوری مغزم‌و خورد.

– شرکت‌و بسپار دستِ امین پاشو بیا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.

– چی شده دوباره؟

– دو هفته دیگه ایرانه، گندش در میاد، هر چی دارم از دستم می‌ره.

– باشه یه ساعت دیگه اون جام، یه فکرایی دارم فقط باید ببینم شدنیه.

پوفی می‌کشم.

– فقط یه راهی بده، من واسه این زندگی جون کندم مفت نره از دستم.

– باشه اومدم.

تماس رو قطع می‌کنم و از جام پا می‌شم، بطریِ آبی که هنوز تو دستمه رو روی کانتر می‌ذارم و سمتِ اتاق خواب می‌رم، واقعاً حس می‌کنم سرم در حالِ انفجاره، گاهی اوقات این قدر عصبی می‌شم که می‌خوام چند تا دری وری به پدرم با اون مدلِ وصیت کردنش بگم.

اه. پیراهنِ سرمه ایم رو از تنم بیرون می‌کشم و خودم رو رو تخت پرت می‌کنم، ساعدِ دستِ راستم رو رو چشم‌هام می‌ذارم، کاش می‌شد فقط نیم ساعت بخوابم شاید کمی این تنِ خسته از استرسم آروم‌ بشه.

***

با پیچیدنِ صدای زنگ تو خونه چشم‌های خسته‌م رو باز می‌کنم و حینِ کشیدنِ خمیازه از جام پا می‌شم و سمتِ در می‌رم، کلیدِ آیفون رو فشار می‌دم و درِ ورودی رو باز می‌کنم تا مهرشاد بیاد داخل.

احتیاجِ شدیدی به چای دارم پس سمتِ آشپزخونه می‌رم و کتریِ چای ساز رو برمی‌دارم و پر از آبش می‌کنم، صدای بسته شدنِ در به گوشم می‌رسه و من کلید چای ساز رو فشار می‌دم، پشتم به درگاهِ آشپزخونه‌ست و بدونِ نگاه کردن می‌گم:

– بشین تا بیام.

اما قبل از گرفتنِ جواب، عطرِ شیرینی زیرِ بینیم می‌پیچه و دست‌های ظریف با ناخون‌های لاک خورده دورِ نیم تنه‌ی برهنه‌م قفل می‌شه و بلافاصله بوسه‌ی نم داری که بینِ دو تا کتفم می‌شینه.

سرم رو سمت بالا می‌گیرم‌ من کلافه تر از این حرف‌ها هستم، و نمی‌تونه اینجوری تحریکم کنه، مخصوصاً وقتی بدونِ هماهنگی پا تو خونه‌ی من گذاشته، اونم وقتی که گفتم حوصله ندارم. بوسه‌ی بعدیش مصادف می‌شه با چرخیدنم و کلافه می‌گم:

– حالم بهم می‌خوره وقتی بدونِ هماهنگی میای این جا.

لب‌های ژل زده ش رو تر می‌کنه و با لوندی می‌گه:

– مگه دلتنگی هماهنگی می‌خواد جذابِ من؟

سعی می‌کنم با ملایمت از خودم دورش کنم، لااقل الان تو آشپزخونه طالبِ این کار نیستم.

– برو حوصله ندارم.

سرش زیرِ گردنم می‌شینه و اون زبونِ لعنتیش شاهرگم رو نشونه می‌گیره، نه دیگه این از توانم خارجه، دست‌هام با خشونت کمرش رو چنگ می‌زنه و زیرِ گوشش پچ می‌زنم:

– باز اومدی دنبالِ جهنم؟

این دختر استادِ اغوا کردنه.

– لعنتی جهنمت بهشتِ منه.

سرم رو واسه به نیش کشیدنِ اون نگینِ زیرِ لبش جلو می‌برم که زنگِ واحد بهم یاد آوری می‌کنه امروز چی کشیدم و چی در انتظارمه. چشم‌هام رو رو هم فشار می‌دم و به عقب هولش می‌دم و حینِ خارج شدن از آشپزخونه می‌گم:

– جمع‌و جور شو بزن به چاک، تا نگفتم هم نیا.

صدایی ازش نمی‌شنوم چون خوب می‌دونه وقتی تو این حالم و همه چی خراب می‌شه چه قدر می‌تونم سگ باشم. واسه دومین بار آیفون رو می‌زنم و در رو باز می‌کنم.

مستقیم سمتِ مبل می‌رم و روش دراز می‌کشم و دست‌هام رو از دو طرف باز می‌کنم. می‌بینم که کتی سمتِ در می‌ره و قبل از اون مهرشاد وارد می‌شه اون لبخندِ دندون نماش باعث می‌شه گوشه‌ی چشمم از خشم نبض بزنه.

– انگار بد موقع مزاحم شدم!

کتی طعنه می‌زنه:

– من بد موقع اومدم، بفرمایید شما.

بیرون می‌ره و در رو هم پشتِ سرش می‌بنده. مهرشاد جلو میاد و سرش رو تکون می‌ده.

– چیه؟ ضدِ حال خوردی که عینِ گرگِ زخمی بهم نگاه می‌کنی؟

– حدست درسته پس زِرِ مفت نزن.

دستش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و رو مبلِ روبه رویی می‌شینه.

– فکرت رو بگو.

متعجب نگاهم می‌کنه.

– صبر کن برسم، ای بابا.

– زِر نزن مهرشاد مهمونی که نیومدی، اومدی واسه گندی که زدی چاره پیدا کنی.

پوفی می‌کشه.

– خب یه راهی داره.

– می‌شنوم.

– ما به عموت گفتیم که ازدواج کردی.

سری به نشونه‌ی مثبت تکون می‌دم که ادامه می‌ده:

– خب، الانم ما یکی‌و بهش نشون می‌دیم‌و می‌گیم زنته.

عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم، یعنی واقعاً این بشر عقل داره؟!

– واقعاً من چه طور تو رو کردم مشاورم؟! تو واقعاً عقل داری؟ تو عمو جهانگیر رو نمی‌شناسی؟ همین جوری یکی‌و ببرم بگم بیا این زنم، اونم می‌گه به به مبارکه برین سرِ خونه زندگیتون.

– نه خب می‌دونم، یه کم جدی ترش می‌کنیم.

چشم‌هام رو ریز می‌کنم.

– منظور؟

– منظورم اینه یه عقدِ کوچولو…..

از جام می‌پرم و فریاد می‌کشم:

– هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟ اگه قرار بود ازدواج کنم که چه لزومی به دروغ بود؟

– صبر کن، آروم باش دادم نزن، ازدواجِ واقعی که نه صوری.

دستم رو به نشونه‌ی برو بابا تکون می‌دم.

– جمع کن بابا، صوری، این مسخره بازی‌ها فقط واسه تو داستان‌هاست، کدوم دختری حاضر می‌شه با مردی با موقعیتِ من واسه چند ماه ازدواج کنه‌و بعد مثلِ کنه بهم نچسبه؟

– یکی‌و پیدا می‌کنیم، داستان‌و براش تعریف می‌کنیم، اصلاً همین کتی چه طوره؟

کمی نگاهش می‌کنم، این قدر فشار رومه که عصبی می‌زنم زیرِ خنده، کتی چه گزینه ای، حتی صوری هم حاضر نیستم کنارم باشه.

– چرا می‌خندی؟

– مهرشاد این قدر مزخرف نگو، کتی مثلِ زالو می افته تو زندگیم.

دستی به موهاش می‌کشه.

– پس باید یکی‌و پیدا کنیم که واست مشکلی پیش نیاره.

– چی می‌گی واسه خودت؟ من اصلاً با این پیشنهاد موافق نیستم تو دنبالِ گزینه هستی؟

– راهش همینه برادرِ من، اسناد که به نامت شد جدا می‌شی تمام.

حرف‌هاش زیادم غیرِ منطقی به نظر نمیاد، دست‌هام رو به کمرم می‌زنم.

– باید فکر کنم.

– باشه فکر کن ولی به اینم فکر کن زمانِ زیادی نداریم.

– باشه تا شب بهت جواب می‌دم.

– باشه، یه چایی بده به من.

جلو می‌رم و لگدی به ساقِ پاش می‌زنم.

– پاشو گمشو بیرون بابا، ری*دی به زندگیم اوردم می‌دی؟

می‌خنده و از جاش پا می‌شه و سمتِ در می‌ره.

– من که رفتم زنگ بزن کتی بیاد حالت‌و خوب کنه، سگی شدی واسه خودت.

فقط چپ نگاهش می‌کنم تا از در خارج می‌شه.

***

با بغض می‌نالم:

– تو رو خدا مامان یه کاری بکن.

صدای بالا کشیدنِ بینیش رو از پشتِ تلفن می‌شنوم، بمیرم براش که سال‌هاست به‌خاطرِ ما یه چشمش اشکِ یه چشمش خون.

– چی کار کنم جگر گوشه‌م، کاری از دستِ من بر نمیاد.

عصبی می‌شم و صدام‌ رو واسه این مادرِ عذاب کشیده بالا می‌برم:

– یعنی چی مامان این چه شرطیِ؟ یعنی چی تا شوهر نکنم نمی‌تونم برم دانشگاه! اصلاً من می‌خوام درس بخونم تا موقعیت‌هام واسه ازدواج عالی بشه.

– می‌دونم عزیزم، چی کار کنم حرف حرفِ آقا بزرگه، وقتی اون می‌گه یعنی باید انجام بشه.

– من که می‌دونم واسه چی می‌گه که اون پسرِ اهورا رو بندازه به من، فکر می‌کنه زن بگیره آدم می‌شه.

– اجبار که نکرده مادر که حتماً اون، از بینِ خواستگارات یکی‌و انتخاب کن.

کلافه موهای بیرون ریخته از شالِ مشکیم رو داخل می‌دم.

– من نمی‌خوام ازدواج کنم شما گزینه می‌دی؟

– می‌گی من چی کار کنم فدات شم؟ الان کجایی، بیا خونه حرف می‌زنیم.

گوشه‌ی ابروم رو می‌خارونم.

– اومدم شرکتِ برادرِ مهرانه، کتابش‌و دادم به داداشش دارم میام خونه.

– چرا رفتی اون جا مادر؟

نگاهی به سمتِ راست می‌ندازم و از نیومدنِ ماشین که مطمئن می‌شم عرضِ خیابون رو طی می‌کنم.

– چون خودشون رفتن لواسون، گفت بدم به داداشش ببره براش.

– باشه مادر، بیا زود حرف بزنیم.

خداحافظی می‌گم و تماس رو قطع می‌کنم و سمتِ ایستگاهِ اتوبوس راه می‌افتم. واقعاً نمی‌دونم کِی باید از دستِ این پدر بزرگِ مستبد خلاص بشم.

تا کِی می‌خواد این قدر بهمون زور بگه؟ از شانسم اتوبوس خیلی زود می‌رسه، واسه رسیدن به خونه که از این جا مسافتِ زیادی داره سوار می‌شم.

***

مسواک رو سرِ جاش می‌ذارم و از تو آینه نگاهی به صورتِ خیسم می‌ندازم، بعد از یه قهرِ حسابی سرِ شام الان از اتاق بیرون اومدم تا آبی به دست و صورتم بزنم.

این قدر به یه راه واسه فرار از ازدواج فکر کردم که سر درد گرفتم، پوفی می‌کشم و از دست شویی بیرون می‌رم، حیاطِ کوچیکِ خونه رو طی می‌کنم و واردِ نشیمن می‌شم.

نیما مثلِ همیشه جلوی تلویزیون خوابش برده، جلو می‌رم و تلویزیون رو خاموش می‌کنم و با کشیدنِ پتو رو بدنش مستقیم سمتِ اتاقِ مامان می‌رم و از لای در نگاهش می‌کنم، رو رختِ خوابش دراز کشیده و آروم خوابیده.

عذابِ وجدانِ حرفایی که بهش زدم قلبم رو به درد میاره، آروم پچ می‌زنم:

– ببخشید مامان.

لبخندِ کوچیکی می‌زنم و سمتِ اتاق خوابِ خودم قدم بر می‌دارم و تو همون نگاهِ اول چشمم به چراغِ چشمک زنِ گوشیم می‌‌خوره و با عجله سمتش می‌رم تا ببینم کی تماس گرفته این موقعِ شب.

لبخندی از دیدنِ شماره‌ی مهرانه رو لب‌هام نقش می‌بنده، فقط اونه که وقتی ناراحتم هی حالم رو می‌پرسه، ویدیو کالش رو جواب می‌دم و چهره‌ی همیشه خندونش تو دیدم قرار می‌گیره.

– چه طوری چشم خوشگلِ من؟

لب‌هام آویزون می‌شه.

– کاش به جای چشم‌هام بختم قشنگ بود.

صورتش رو جمع می‌کنه.

– باز چرت‌و پرت گفتی تو! بهترین زندگی‌و داری آخه قدر بدون.

– مهم اینه بختم خوب نیست.

– خیله خوب حالا کم چرت‌و پرت بگو، چه خبر؟

گوشی رو به پایه‌ی میزِ کوچیکِ تو اتاقم تکیه می‌دم و زانوم رو تو سینه‌م جمع می‌کنم و چونه‌م رو بهش تکیه می‌دم.

– چه خبری به جز بدبختیِ من؟

پوفی می‌کشه.

– هنوز از خرِ شیطون پایین نیومده؟

– هنوز از خرِ شیطون پایین نیومده؟

– معلومه که نه، تا من‌و دق نده دست بردار نیست.

کمی مکث می‌کنه و نیشش باز می‌شه:

– می‌گم نسیم من بیام زنِ این فرامرز خان بشم یه کم دلبری کنم شاید دست از سرِ تو برداشت.

لبخندی که رو لب‌هام می‌شینه با بالشتی که تو سرِ مهرانه می‌خوره به قهقهه تبدیل می‌شه و صدای جدیِ مهرشاد برادرش باعث می‌شه نیشم رو ببندم.

– چه مزخرفی گفتی؟

مهرانه موهاش رو مرتب می‌کنه و می‌گه:

– ای بابا تو از کجا پیدات شد؟

نمی‌بینمش، جلوی دوربین نیست ولی نفسم رو تو سینه حبس کردم، من از غیرتی شدنِ مرد‌های اطرافم می‌ترسم بس که زیادی و افراطیش رو دیدم.

– این چرت‌و پرتا چی بود گفتی؟

مهرانه می‌زنه زیر خنده.

– بابا آقا بزرگِ نسیم‌و گفتم، زیادی جنتل منِ داداش.

بالاخره جلوی دوربین میاد، تا حالا این جوری ندیدمش با این لباسا، این تاپِ بنفشِ حلقه ای به خوبی عضلاتِ پیچ در پیچِ بازوش رو به نمایش گذاشته.

دستش گوشِ مهرانه رو می‌پیچونه و من سریع به خودم نگاه می‌کنم تا ببینم سر و وضعم درست هست یا نه، یه سوئیشرت و شلوارِ آبیِ آسمونی تنمه، خیلی زود کلاهش رو رو سرم می‌ذارم و موهای آزادم رو شونه‌هام پخش می‌شه.

– که آقا بزرگ آره؟

نگاهم به اون دو تا و قهقهه زدن‌هاشونه، کاش نیما ازم بزرگ تر بود شاید می‌تونست مثلِ مهرشاد واسه مهرانه باشه برام تا آقا بزرگ این قدر بهم زور نگه. سرش سمتِ دوربین می‌چرخه.

– حسابِ شما رو هم‌ بعداً می‌رسم‌ خانوم.

چشم‌هام درشت می‌شه، چند باری از نزدیک دیدمش و آخرین بار همین امروز بود و هر بار خیلی صمیمی برخورد کرده ولی باز متعجب می‌شم ولی بغ کرده می‌گم:

– به خدا من هیچی نگفتم.

بالاخره گوشش رو ول می‌کنه و مهرانه تند تند می‌گه:

– وای راستی نسیم بیا از داداش کمک بگیریم.

لبم رو گاز می‌گیرم، فقط مونده پیشِ همین یه نفر رسوا بشم.

– اگه کمکی از دستِ من بر میاد حتماً.

لب‌هام رو گاز می‌گیرم.

– نه مهرانه جون خودم حلش می‌کنم.

مهرانه برو بابایی می‌گه و رو به داداشش به حرف میاد:

– داداش تو از ما بزرگ تری قطعاً می‌تونی یه راهی بدی.

– بگو می‌شنوم.

حرصی صداش می‌کنم:

– مهرانه!

بی اهمیت به حرص خوردنِ من شروع می‌کنه:

– من‌و نسیم با کلی جون کندن‌و خونِ دل خوردن موفق شدیم تو یه دانشگاه اونم تو تهران قبول بشیم خودت که در جریانی، ولی الان پدر بزرگِ نسیم شرط گذاشته که فقط در صورتِ ازدواج می‌تونه بره دانشگاه، خداییش این انصافِ؟

مهرشاد نگاهی به من و صورتِ گرفته‌م می‌ندازه و می‌گه:

– شما نمی‌خوای ازدواج کنی؟

چشم‌هام‌ درشت می‌شه.

– خب معلومه، مگه من چند سالمه که از الان برم زیرِ مشکلاتِ زندگی.

دستی تو موهاش می‌کشه و سمتِ بالا هدایتشون می‌کنه، یه رنگِ قشنگی داره این موها آخه انصافه؟

– خب الان من چه کمکی می‌تونم بکنم؟

مهرانه بازوش رو تو بغلش می‌گیره.

– داداش یه راهی بذار جلو پامون.

– باهاش حرف بزنین.

نفسِ عمیق می‌کشم.

– فایده نداره؛ حرف زدم، گریه کردم، خودم‌و زدم، حرف حرفِ خودشه.

سکوت می‌کنه و نگاهش بینِ من‌ و مهرانه در گردشِ، مهرانه با آرنجش ضربه ای بهش می‌زنه.

– کلک چیزی تو ذهنته؟

مهرشاد چونه‌ش رو می‌خارونه.

– اجازه بدین یه کم فکر کنم ببینم چه می‌شه کرد.

بی تفاوت شونه ای بالا می‌ندازم، خوب می‌دونم هیچ کاری نمی‌شه کرد. مهرشاد با اجازه ای می‌گه و از جلوی دوربین کنار می‌ره ولی از اون پشت می‌گه:

– کسی‌و برات در نظر دارن؟

– نه فکر نمی‌کنم.

صدای بسته شدنِ در به گوشم می‌رسه و صدای مهرانه:

– می‌گم نسیم چی می‌شه ازدواج کنی با همون پسره که خیلی دوست داره؟

پیشونیم رو به زانوم تکیه می‌دم و با صدای خفه ای می‌گم:

– دوسش ندارم، چه طوری با یکی زندگی کنم که دوسش ندارم؟

– باشه حالا غصه نخور، دیر وقته برو بخواب باز حرف می‌زنیم.

سرم رو بلند می‌کنم و گوشی رو تو دستم می‌گیرم.

– باشه، شب بخیر.

نوارِ قرمز رو می‌کشم و بعد از قطع شدنِ تماس خودم‌ رو رو رختِ خوابِ پهن شده‌ی رو زمین پرت می‌کنم.

اگر رمان تو یه اتفاق خوبی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهری هاشمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان تو یه اتفاق خوبی
  • سپاس نیکزاد : خشن، به شدت عصبی.
  • نسیم : دختری مهربون که به شدت به درس خوندن علاقه داره و بسیار فداکار.
عکس نوشته رمان تو یه اتفاق خوبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *