دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان بهای لیلی بودن

برای دانلود رمان بهای لیلی بودن به قلم لیلا حیاتی باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان بهای لیلی بودن

سرگذشت کسی که باید پیوند عضو شود.

هدف نویسنده از نوشتن رمان بهای لیلی بودن
  • رواج فرهنگ اهدا عضو.
  • کریح بودن فتنه و جدایی بین زن و شوهر.
پیام های رمان بهای لیلی بودن
  • پیوند اعضاء و چگونگی برخورد خوانواده ها با این موضوع.
  • سرانجام و عاقبت اختلاف بین زن و شوهر.
خلاصه رمان بهای لیلی بودن

داستان «بهای لیلی بودن» در مورد دختری ست به نام لیلی. لیلی از کودکی مشکل قلبی دارد و اکنون در دوره کارشناسی ارشد سرنوشت او  پیوند خورده به پیوند قلب. در این بین همسایه سالیان دور او که خارج زندگی می کنند به ایران برمی گردنند و لیلی در چالشی بزرگ و وحشتناک با برادران چهار قلو و قلب هایشان روبرو می شود.

مقدمه رمان بهای لیلی بودن

بگذار در سکوت و تنهایی
عسلی چشمانت
بی هیچ خاطره ای خاطرم را
به دستان سرد فراموشی بسپارم
و در تلخکامی این فراموشی
روزهای عسلی با تو بودن را بشمارم
شمارش ایامی که شاید روزی
خاطرات عسل زار چشمت را
بی هیچ ملاحتی به من باز پس داد

بهای لیلی بودن
را تقدیم می کنم به روح پاک پدرم. به او که نمی دانم از بزرگی و مهربانی اش بگویم یا مردانگی و سکوت و صبر بی انتهایش.

مقداری از متن رمان بهای لیلی بودن

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر لیلا حیاتی، رمان بهای لیلی بودن :

قلبم تیر می کشید. تیر است. به گرمی تابستان و گرمای شهرم. در اوج امتحانات پایان ترم هستم. دانشگاه آزاد اسلامی واحد خورموج. هوای این فصل از سال شهر خورموج گرم است و سوزان.

مرکز شهرستان دشتی، شهر خورموج یکی از شهرهای بزرگ استان بوشهر. هنوز پا  درون محوطه دانشکده نگذاشته، نفسم بند آمد. به زحمت راه  به روی ورود هوا به ریه هایم گشوده می شد. مشکل قلبی من از دبستان شروع شد. و اکنون در دوران  دانشجویی به اوج رسیده و راهی جز پیوند و عمل قلب نمانده است.

به کمک دوستم روی نیمکتی نشستم. سمت سایه درخت نگاهم را بالا آوردم. نفسم به شمارش افتاده بود. باد آرام و سوزان، پوست صورتم را می آزد. نور خورشید از لابلای شاخ و برگ درختان چشمم را زد.  چشمان بسته شده ام را به روی نگاه هراسان الهه گشودم. نگاهی که به دیده پرُدردم دوخته شده، خبر از وخامت رنگ و رویم را می داد.

-داری با خودت چه می کنی لیلی!؟

-حواسم هست الهه.

-احسنت!

-به نظرت برم گدایی و هی بگم قلب؟

-لیلی!

-جونم.

-نمی اومدی.

-کجا.

-دانشکده. داری با خودت چه می کنی لیلی؟! مواظب خودت نیستی. من به تو چه بگم؟

-شرمنده امتحان داشتم.

-دشمنت شرمنده.

-تشکر.

-لیلییییی!

-جونم.

-منظورم این ترم بود. پاییز و زمستون برای تو بهتره. زبونم لال…

بغضش ترکید. بهتر شده بودم. دستم را دور گردنش حلقه کردم. در آغوشم با بغض ادامه داد:

-قلب برات پیدا نشد من چه خاکی تو سرم کنم.

-این دعا یعنی یه لیلی بمیره تا قلبش به لیلای شما برسه.

-مسخره نکن. جدی باش لیلی نگرانتم.

-مرگ کسی رو نمی خوام. خودم سمت این دعا نرفتم. خواهشا الهه تو هم نرو!

-لیلی…

-مادری داغدار بشه که قلب جگرگوشه اش به من برسه؟!

سرش را از روی شانه ام جد ا کرد و اشک روی گونه اش را پس زد و گفت:

-منظورم اینه چرا یکی سازگار با قلبت پیدا نمیشه. اینهمه مرگ مغزی!

-حیف! شاید عمر من به دنیا نباشه.

-لال میشی لیلی؟

با خنده محوش شدم.

-بازم خوبه حیفی رو برای خودشون کنار گذاشتند!

-برای خودم نبود.

-جلاد خانوم برای کی حیفشون اومد؟

بامزه ادا در می آورد. به زحمت دست از خنده کشیدم و گفتم:

-از دست! خب بمیرم قلبم از کار می افته و پیوند اعضا نمیشه.

-لیللللیییی!!

-گوش بود که کر شد.

-بهتر! گوشتم پیوند اعضاء نمی شه!

باز قلبم تیر کشید. دنیا دور سرم چرخید. همه جا را تار می دیدم.

-وای خدا لیلیم؟!

-خوبم.

-بریم دکتر.

-کجا امتحان دارم.

-جونت یا امتحان!؟

-داد نزن. استرس برای قلبم بده.

بریده بریده و با خنده این کلمات را ادا می کردم.

-شما هم چه به فکر اون قلب بی نوا!

-آب بهم میدی؟

-برم از آب سردکن بیارم. بلند نشی یه وقت؟

-همین شیر آب کنارمون. آب سرد برای قلب سالم بده وای به قلب من.

-حواس برام گذاشتی مگه!

-خب مسئول حواس پرتی خانم هم شکر مشخص!

با خنده سمت شیر آب رفت. مُشتش را پُر از آب کرد و سریع به سمتم آمد. آب چکه چکه کنان از لای انگشتانش می ریخت. از صحنه به وجود آمده می خندیدم. آب روی صورت و مقنعه ام می ریخت. نگرانی را به وضوح در چشمان گیرایش شاهد بودم.

-چیزیت نیست! دیوونه من که نگران!

-بخندیم به دنیا.

قطرات آب را روی صورتم پاشید و لبخند زنان گفت:

-غیر از این هم نیست عزیزم.

-عزیزمی.

-برم باز آب بیارم؟

-نه کافی بود ممنون.

-عزیز کی هستید شما؟

-شما دو تا باز قربون صدقه هم؟

نگاهم را با لبخند سمت مهیار چرخاندم .همکلاسی خوشتیپ و بوری که به راحتی دل از همه می ربود. الهه با او سر سازش نداشت. با حرص نگاهش کرد و گفت:

-مشکلی هست؟

دو دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:

-مادمازل عفو بفرمائید.

-بار آخر!

-چشم پرنسس.

-مرحبا!

-تشکر ملکه.

-چیزی بهت میگما!؟

-چشم غره جنابعالی مگه جایی هم برای اعتراض گذاشتند میسیز!

الهه از القابی که مهیار پشت سر هم و با شیطنت حواله اش کرده به

تنگ آمده بود. همین که نگاهش را سمت درختان چرخاند، مهیار خنده کنان گفت:

-وای حتما مادام پی چوبی، سنگی…

و با دو از ما فاصله گرفت.

-چکارش داری الهه. مهیار پسر خوبی هست. موندم چه هیزم ترس بهت فروخته.

-نگاه تو رو خدا! هوا آتیش! این عین قرقی شاد و شنگول!!

به زحمت می خندیدم. دستم را روی قلبم گذاشته بودم. در دل دعا گویان، دعایم این بود چند امتحان باقیمانده را یارایم باشد. به هر مشقتی امتحان را تمام کردم. کنار ماشین با صدای مهیار سمتش چرخیدم.

-خواهیم و نخواهیم باید از این زندگی گذر کنیم. گاه تلخ، گاه شیرین.

لبخندی زدم و گفتم:

-می رسونمت.

-میشه تو این هوا بدون ماشین اومد؟ امتحان و خوب دادی؟

-خوب!

-گله بشنوم عجیبه! چه زمان کارشناسی، چه حالا که ترم آخر ارشد معماری هستیم. حیف تو لیلی.

متوجه حسن نیتش بودم.

-لطف داری.

سرش را معنا دار چرخاند.

-این هوا برای قلبت ضرر داره. مزاحمت نمیشم. روز خوش.

لبخندی زدم و گفتم:

-ممنونم. روز خوش.

-لیلی؟

دوباره سمتش چرخیدم.

-چقدر میشناسیم؟

-شش سال.

-منظور شناختم بود. چقد؟

مردد با شرم گفتم:

-عالی هستی.

-چقدر!

-عین بچه ها شدی مهیار که می پرسن بابا و مامان رو چقدر دوست داری.

-آره بچه شدم.

-کاش دنیامون عین اونا می موند.

-آره پاک و زلال. نه اینکه با بزرگ شدن رنگ و لعابی از نگفتن ها رو، رو حرف دلمون بکشیم.

-من… آخه…

بریده سخن گفتنم را قطع کرد و گفت:

-کاش کلیه هات مشکل داشت. خودم کلیه…

سریع از کنارم رد شد. هنوز تصویر مهربانش جلو دیدگان خیسم بود. در راه زل زده بودم به روبرو. مهیار همیشه با من مهربان بود. حدش را می دانست. هوایم را به شدت داشت.

عین حامی، عین برادر در این سالها کنارم بود. با وجودش احدی  جرأت اذیت و مزاحمت نداشت. با من راحت بود. اما گاهی گنگ صحبت می کرد. مشخص است عقلش  بر دلش حکمران است.

کسی حاضر نیست دختر دم مرگ را بگیرد. مگر من بله می گویم که اینگونه با رفتارش با من در تضاد است؟ آهی کشیدم. رفتارش را توهین ننامم چه بنامم؟ لبم را گزیدم. اشک از گوشه چشمم سرید. منم حق زندگی دارم. ناز کردن، انتخاب کردن.

حقم نگاه های دلسوزانه نیست. یا جانم را بگیر، یا نجاتم بده. برای اولین بار شاکی بودم. سالهای زیادی می گذشت که دیگر از خدا شاکی نبودم. بس زمان مدرسه شاکی بودم و چیزی عایدم نشد، زمان دانشگاه این خصلت را فراموش کردم.

با تمام شدن شش سال تحصیل در دانشگاه باز گلایه ها به سراغم آمده. از دلتنگی دانشکده است غیر از این نیست. خدایم را شاکرم. شاکرم که خانواده و دوست و آشنایان مهربانی نصیبم کرده است. هر که را به نوعی می‌آزماید. صلاحدید  پروردگارم است.

با گفتن شکر، ریموت را زدم و وارد پارکینگ شدم. منزل ما ویلایی و تقریباً بزرگ است. یک خواهر و برادر دارم. خواهر بزرگترم لعیا ازدواج کرده و برادر کوچکترم امیر در منزل دوممان تهران زندگی می کند. هنوز ازدواج نکرده است. خسته و کلافه پا درون سالن گذاشتم‌. روی مبل لم نداده، مامان داد زد:

-جلو کولر!؟

-سلام.

-سلام به روی ماهت. پاشو!

-مامان خسته ام.

-پاشو!

-به دختر من گیر نده.

نگاهی به بابا انداخت و گفت:

-هیچی نگو علی!

-چرا؟

-لوسش کردی.

-به کجای دنیا بر می خوره دختر نازم رو ناز کنم؟

-این گفتم؟

-لوس گفتن چی بود؟

مامان لبخند زنان رو به من کرد و گفت:

-یک، دو…

به سه نرسیده سریع بلند شدم و رفتم سمت اتاقم.

-باریکلا. دختر ماهم سریع بیا نهار.

از کنار بابا که رد می شدم، آهسته به شانه ام زد و گفت:

-عشق بابا؟

-جانم.

-حالت خوبه؟

-خوبم.

-دروغ که به بابا نمیگی؟

-مثل همیشه پرصلابت چند باری تیر کشید.

لبخند تلخش دلم را به درد آورد.

-معنی خوب بودنو هم دونستم.

-سالم بودم خبر میدم.

-نگو عزیزم.

-قربون مردترین بابای دنیا…

این سال ها بابا ده سال از سنش پیرتر به نظر می آمد. غصه مرا می خورد. دل مستقیم زل زدن به چشمان عسلی رنگش را نداشتم. عین هر بار سریع از نگاهش گریخته بودم.

نگاهش آتش به جانم می زد. پدر مردی زحمتکش بود. شغلش آزاد بود. این سال ها زیاد سر کار نمی رفت. نمایشگاه مبلمانش را به شاگردانش سپرده بود. طعم نداشتن را کنارش نچشیده بودیم. تمام زندگی اش را وقف خانواده اش نموده بود.

پشت در اتاق سریدم پایین. قلبم عذابم می داد. مچاله شده بودم. دردش روی دور ثانیه شمار افتاده بود. ساعت های آخر عمرش را میگذراند. عین ساعتی که داشت باطری تمام می کرد. خواهش میکنم طاقت بیاور. پایان نامه ام را تمام کنم، بعد تمامم کن. دست روی قلبم گذاشتم‌.

عین قلب عاشقی بی قرار بد می نواخت. سریدم روی زمین. اشک چکه چکه کنان روی دست و پایم می ریخت. خدایا می دانم باید قوی باشم، اما کم آورده ام. تا کی باید نقش خوب بودن بازی کنم برای پدر و مادری که دلشان به خنده های مصنوعی من گرم است. بلند شدم. به سر و وضعم رسیدم و راهی آشپزخانه شدم.

مامان داشت برای بابا برنج می کشید. دستم را روی شانه ی بابا ستون کردم و ناخنکی به سیب زمینی هایش زدم. مامان با ملاغه به پشت دستم زد.

-آخ.

-حقت!

-مامان!

-سپیده!

-ندیدی چه کرد؟

-غذای منو خورد نوشش!

-غذای چرب؟

-یه ذره بود.

-ممنون بابا. مُردم غذای آب پز خوردن.

-عزیزم لیلیم؟

-جانم مامان.

-بیا پیش مامان. نهارتو بخور. گله هم کم کن.

بابا خنده کنان دستم را گرفت و کنار خودش نشاند. ظرف غذا را روبرویم گذاشت و گفت:

-دخترم پیش خودم میشینه .غذا رو هم تا ته میخوره!

مامان با گرمای نگاهش عاشقانه نگاهمان می کرد.

-ای به چشم!

بابا لبخندی به صورتم پاشید و رو به مامان گفت:

-سپیده همسایه روبرو بود رفتن دُبی؟ برگشتن.

-جدی…

غذا را مزمزه کنان به صحبتشان گوش سپرده بودم.

-اینجور که پیدا بود برای همیشه رفته بودند. چطور یهویی؟

-حسم میگفت برمیگردن. همیشه یکی و برای سرکشی و رسیدگی به خونه می فرستادن.

-چهار قلوها چه شدن؟ اونا رو هم دیدی؟

-ندیدم.

-فکر نکنم حریف برگشتن بچه ها باشن. از بچگی اونجا بزرگ شدن.

-چطور از اومدنشون بی اطلاعی؟

-هوا گرم شده. بیرون نمیرم.

-خانوم عزیز و خونه دار ماست دیگه!

مامان لبخندی به بابا زد و به صورت خندانم خیره شد.

-لیلی چهار قلوها رو یادته؟

-آره. مثل یه خاطره گنگ.

-چهار ساله بودی که رفتن. پسرا ده سال داشتن. هر چهار تا چشم آبی و درشت. خوش سیما و خوشتیپ.

-خوش سیما تر از گل من؟

-اون که بر منکرش لعنت! لیلی شما ماه!

هر سه با هزاران سوال بی جواب به هم خیره بودیم. آرشا، آرشام، آرسا و آرسام. اما آرسام! چرا روی این اسم حساس می شوم.

-مامان یه حسی به آرسام دارم.

-دیگه!!

خنده کنان ادامه دادم.

-یه حس همخونی. حس میکنم عین امیر هست.

-همخونی عزیزم.

-دیگه!

اینبار نوبت مامان بود که بخندد.

-آرسام بهت خون داد.

-کی!

-همون سالی که رفتن دبی. تو رو تو کوچه غرق در خون می بینه.  بی هوش شده بودی خون زیادی ازت رفته بود. گرما بود. اون روز از زمین و زمان آتیش می بارید. شدت گرما غیر قابل تحمل بود. تو که بیهوشم بودی و بدتر. بدون وقت تلف کردن تو رو با عمو آرینت می رسونند درمونگاه.

-چرا بیهوش شدم؟

-با دوچرخه تو جوب آب افتاده بودی. آرسام بهت خون میده.

لبخندی زدم. هنوز در دل نامش را صدا می زدم. آرسام، آرسام… کاش او را ببینم. مطمئنم از سه قل دیگر مهربان‌تر است. لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم…

روزها یکی پس از دیگری می آمد و امتحانات رو به اتمام بود. با هرمشقتی به پایان رساندم دوره ارشدم را. محالست برای دکتری اقدام کنم. نه بنیه اش را دارم، نه وقت ادامه زندگی.

مهیار سالها بود در دفتر مهندسی پدرش کار می کرد. سالی چند بار به من پیشنهاد کار در شرکتشان را می داد و هر بار طفره رفته بودم. روزی تماس گرفت و گفت:

-حالا که درست تموم شده بهونه ی چیو داری؟ دکتری هم که…

-با تو تعارف دارم؟

-نه متاسفانه. با تموم دخترای اطرافم فرق داشتی.

-پس؟

-لیلی!؟

-مهیار!!

-چشم، چشم، چشم!

سریع گوشی را قطع کرد. لبخند تلخی زدم. گوشی را گوشه ی مبل انداختم و لم دادم درون مبل. به خود نهیب زدم. چه شده لیلی! رمز خوشبختی در نگریستن به حال است.

اکنون که زنده ای و نفس می کشی. افسوس و ناامیدی برای آینده ایست که هنوز نیامده. نه برای تو،  که برای هیچکس مشخص نیست. افسوس چه را می خوری؟! آینده هر چیز ناممکن را ممکن و در یک چشم بهم زدن متحول کرده است. کاش هنوز درس و دانشگاه بود.

قبل از آن شاد بودم. به چیزی فکر نمی کردم. توانت چه؟ بریده بودی دیگر! لیلی نمی توانستی خودت را فریب نده. دارم دیوانه می شوم. از دکتر و سرم و بستری بی سرانجام خدایا خسته ام. از این سردرگمی بیزارم. یا تمامم کن یا شروع.

لیلی؟

سرم را بی حال از تاج مبل جدا و دیده به مامان دوختم.

-جانم مامان.

بیا بریم خونه آقای سزاوار.

-من!؟

-با خودمی.

-ازشون شرم دارم.

– فقط خاله شکوه و آرشا هست.

-اون سه قل دیگه؟

-خبر ندارم.

-خاله شکوه رو دیدین؟

-چند دقیقه تو کوچه.

-همسایه های سردی ان. زمان بچگی منم همین رفتار داشتند؟

-نه عزیزم. زمونه آدما رو تغییر داده.

-حتما.

-شکوه از منم خونگرم تره.

-واجب شد این خاله ندیده رو ببینم.

-خاله رو دیدی، چهار سالت بود. یادت نمیاد. بریم عزیزم؟

-آماده بشم چشم.

-منتظر دختر ماهم هستم.

نگاهم مامان را بدرقه کرد. روی مبل نشست. آهسته و با احتیاط بلند شدم. قلبم همه حال مایه عذاب بود. چشمانم را از درد باز و بسته کردم… کمی بعد با مامان راهی منزلشان شدیم.

همیشه از بیرون نمای منزلشان را دیده بودم. بعد از بیست سال هنوز بوی زندگی می داد. پا درون حیاط گذاشتم. با وجود اینکه چمن و باغچه ها خشک بود، اما آنجا را زیبا دیدم. هنوز پا درون سالن نگذاشته باز قلبم سر ناسازگاری را آغاز نمود.

بی انصاف با شدت هر چه تمام تر به قفسه ی سینه ام می کوبید. نباید مامان را از دیدن دوستش محروم کنم. به هر زحمت قدم هایم را همگام با او برمی داشتم. خانم میانسالی همسن مامان خوش پوش و خوش سیما به استقبالمان آمد.

چشم از مستخدمشان که همراهمان شده، گرفتم و دیده به او دوختم. در نگاه نخست چهره ی مهربانش به دل نشست. مطمئنا خاله شکوه است. به ما رسیده بود. بدون اینکه مرا نگاه کند، مامان را در آغوش کشید و غرق در بوسه کرد. خوب است یکبار همدیگر را دیده و باز این حالند!

-قربونت سپیده.

-دلم تنگت بود.

-دلتنگی برای لحظه ی دیدار یکی از لذت بخش ترین حس های دنیاست.

-قبول اما این جدایی خود خواسته بود.

-چهار بچه ی قد و نیم قد، دور از کشورت. همه چیز و از یادم برد.

-این مورد و درکت میکنم. بچه ها رو جدا بزرگ کردم و گاهی خودم و تفریحاتم یادم رفت. وای به حال تو.

-اونم پسر. خوبه دو دختر داشتی.

-واقعا.

-وای گفتم دختر. دخترت…

در عالم واقعیت که دیده نشدم. مگر در صحبت دیده شوم.

-آره شکوه گل دخترم لیلی هست.

-گلستانه!

از آغوش مامان جدا شد و با لبخند براندازم کرد. شیطونه میگفت  خودت نیز به کمکش بیا و یک چرخ کامل برای براندازت بینداز. برای رد گمی لبخند ملیحی به لب داشتم. خاله  بینوا گمان میکرد خوشامد می گویم. سمتم آمد و تنگ در آغوشم فشرد.

چه بوی خوبی می داد. قلبم آزارم می داد. به هر مشقت مراسم معارفه را تمام و کنار مامان نشسته بودم. چشم از من برنمی داشت. نه به اول که مرا ندید، نه به حال.

-عزیزم مشغول چه کارهایی هستی؟

-فعلا در خدمت و زیر سایه اتونم.

-زیر سایه الله باشی عزیزم. چه خوندی؟ کارت چیه ؟

-فوق  لیسانس معماری. فعلا بیکارم.

-سلامت باشی کارم پیدا میشه.

لبخندم تلخ شد. بابت همین مورد بیکار بودم سلامتی! امید نداشتن به

آینده. داشت به سؤالات مامان جواب می داد.

-هر چهار قل کامپیوتر خوندن. یه شرکت دارن مرتبط با رشته اشون و با مدیریت خودشون.

-زنده باشند. اینجا هم همدیگه رو رها نکردند آفرین!

-ممنونم ولی…

-چیزی شده شکوه؟

-آرسام سر به هوا شده.

-چطور؟

-نگرانشم.

-مگه همپای بچه ها درس نخونده، مگه کنارشون نیست؟ خب جوونه مدتی هم برای خودشو دلش.

-قبول دارم نباید سخت گرفت. زندگی یکنواخت برای جوون کسالت آوره. اما نه انقدر.

-چطور؟

-دو ماهه رفته آلمان. هنوز برنگشته دبی. همیشه نهایت دو هفته.

-برگرده هم که مامان نازش اومده وطن. فرق نداره.

-قبول دارم. اما دلم شورش میزنه.

-با هم در ارتباط نیستید؟

-تماس رو بله. اما با دنیای ارتباطات امروز چرا خودش رو نمی بینم.

-مادر همینه. همیشه دلواپس.

-این سفر هم به اصرار آرشا و پدرش اومدم.

-خدا خیرشون بده.

-حلال زاده تشریف دارم! سلام.

سمت صدا چرخیدم. پسری قد بلند و چشم آبی، خوش پوش و خوش سیما جلو دیدگانم قد علم کشیده بود.

-سلام به روی ماهت خاله جان. خوبی آرشا؟

-منو فراموش نکردید!

-مگه میشه. اما خوب بعد سالها ندیدن تشخیص مشکله. تقلب بهم رسوندند. گفتن شما اومدید.

-آره ده ساله بودم .اندازه فنچ شما نبودم که!

فنچ؟ مرا می گفت!؟ اینهمه پرنده. چرا این بینوا. چشمکی حواله کرد و گفت:

-خوبی؟

-سلام چی شد!

-همگانی اعلام شد. ببخشید که نتونستم اختصاصی عرض کنم.

مامان ماتش برده بود. خاله می خندید.

-امان از دوغ لیلی. ماستش پُرملات!

-خیر ماستش پالت!

خاله دست از خنده کشید و گفت:

-آرشا شوخه. به دل نگیری لیلی نازم.

-مامان!

-درست صحبت می کنی با لیلی!

-داد بر من! شما که انقدر هواخواه دختر خانوما، خوب برای خودتون دختری و برای ما خواهری به دنیا می آوردید تا امروز آبروی ما هم جلو فنچ! پای علاقه اتون به فنا نره.

-آرشا!؟

اگر رمان بهای لیلی بودن رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم لیلا حیاتی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بهای لیلی بودن
  • لیلی : حساس، زودرنج، دردکشیده، صبور و مهربان.
  • آرشا : مغرور، منطقی، گاهی شوخ، مرموز.
عکس نوشته رمان بهای لیلی بودن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *