دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

نام نویسنده: 
نام ناشر: 
سال انتشار :

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اکسیدنت

برای دانلود رمان اکسیدنت به قلم نیرا نیلگون نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان اکسیدنت را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان اکسیدنت

داستان دختری که شب عروسی عشقش، توی خیابون گیر سه تا پسر مست میفته و بقیه ی ماجرا.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اکسیدنت
  • به چالش کشیدن برخورد جامعه و خانواده سنتی ایرانی با فردی که دچار تعرض جنسی شده؛ تا جایی که قربانی سکوت و ترجیح میده و اگر هم صحبت کنه در نود درصد مواقع مقصر شناخته می‌شه و احساس تنهایی و طرد شدگی از طرف جامعه می‌کنه و از گرفتن حق خودش منع می‌شه..
  • دغدغه دیگه این رمان هم به تصویر کشیدن مضرات مصرف مواد مخدر بر روی زندگی افراده و نشون میده که مبتلایان به اعتیاد، برخلاف تصور همیشگیمون ژولیده پوشیده و فقیر نیستن.. بلکه می‌تونن موقعیت های اجتماعی و وضعیت مالی خیلی خوبی هم داشته باشن.
پیام های رمان اکسیدنت
  • اگاه سازی جوانان از مضرات مصرف مواد مخدر و تاثیر آن روی زندگی.
  • آگاه سازی خانواده ها و مردم در برخورد با کسانی دچار تعرض جنسی شدند.
خلاصه رمان اکسیدنت

گیسو، دختر خوش قلب و جوونیه که به تازگی رابطه اش با نامزدش برخلاف میل خودش تموم شده و حالا با بی‌رحمی مجبوره که تو جشن عروسی نامزدش که از قضا از اقوامش هم هست، شرکت کنه.. اما درست تو شب عروسی نامزد سابقش، توی خیابون به تور سه تا جوون مست و چت می‌افته و بلاهایی به سرش میاد که قصه ی زندگیش و به کل زیر و رو می‌کنه..

مقدمه رمان اکسیدنت

کیستی که من اینگونه به اعتماد نام خود را با تو می گویم…

کلید قلبم را در دستانت می گذارم

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم.

به کنارت می نشینم و سربر شانه‌ی تو اینچنین آرام به خواب می روم؟

کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!

کیستی که من جز او نمی بینم و نمی یابم ؟!!

دریای پشت کدام پنجره ای؟

که اینگونه شایدهایم را گرفته ای

زندگی را دوباره جاری نموده ای

پر شور، زیبا و روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم جان می گیرد و هر لحظه تعبیری می گردد

از فردایی بی پایان در تبلور طلوع ماهتاب با عبور از تاریکی های سپری شده…

کیستی ای مهربان ترین؟

مقداری از متن رمان اکسیدنت

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نیرا نیلگون، رمان اکسیدنت :

– زود بـــاش.. داد بزن.. فریـــاد بکش بشنوم صـــدای درد کشیدنتـــو!

محکم با دستم چنگی به شکم لختش زدم و نفس های پر حرص و داغم و به بغل گوشش روندم.

نگاهم افتاد به چهره ی پر از درموندگی و دردش.. درست همون چیزی که می خواستم..

وقتی دیدم دیگه واکنشی نشون نمی ده و فقط داره خوشیم و زائل می کنه، محکم دست راستم و که باهاش به شکمش چنگ زده بودم، دور موهاش پیچ و تاب دادم و تو یه حرکت آن چنان دستم و کشیدم سمت خودم که موهاش.. و سپس سرش با سرعت هرچه تمام‌تر به عقب رونده شدن!

همین هم باعث بلند شدن صدای جیغ دل‌خراشش شد و مجابم کرد تا زل بزنم به انعکاس تصویرش تو.. تک تک اینه های این اتاق..

– ب.. بسه.. بسه دیگه.. تو.. تروخدا.. تروخدا تمومش کن.. بسه.. ولـــم کن!

سر و صورتش از شدت گریه و ضربه های من و تقلاهای خودش به قرمزی می زد.. و من داشتم کیف می کردم از دیدن این صورت مقابل آیینه.. که لذتم توی همین بود! نفس نفس زدن هاش، ناله های بلندش و التماساش.. هیچی جز این نمی‌تونست روح من و به خوبی ارضاء کنه..

با پشت دست ضربه ای به سرش زدم تا چهره‌اش به طور کامل مقابل آیینه نقش ببنده.. از شدت حرص و هیجان به نفس نفس افتاده بودم و قطره های عرق کم و بیش بدنم و خیس کرده بودن.. به عنوان ضربه ی آخر دندونام و توی گوشت گردن و سپس لاله ی گوشش فرو بردم و محکم فشار دادم..

– مگــه همین و نمی‌خواستی؟ هــا؟ باتــوام..

زانو هام بخاطر اصطکاک با ملحفه به گز گز افتاده بود.. برای امشب دیگه کافی بود.. هم طاقت تحمل کسی که صورت پردردش مقابل چشمام بود و هم بدن خودم که همیشه باهام هماهنگ بود، داشتن می گفتن که بسه..

فشار جفت دستام به قدری کم شد که بالاخره موفق شد خودش و از تو بغلم بکشه بیرون و بچرخه به طرفم.. تا این بار موفق بشه صورت خودم و ببینه.. نه انعکاسش رو.. اونم تو آینه! هیچ صدایی از این اتاق بیرون نمی‌رفت.. حتی.. همون نفس نفس های کر کننده ای.. که.. تا چند دقیقه که ریتم ضربان قلبم برگرده سر جاش.. ادامه دار بود‌‌..

نه دیگه دلم می خواست چیزی ببینم و نه چیزی بشنوم. فقط نیاز داشتم به یه خواب عمیق و لش کردن.. بدون حضور هیچ مزاحمی. وقتی بالا پایین شدن تخت و حس کردم، متوجه شدم اونم بی حال روی تخت افتاده و از صدای نفس نفس زدناش می فهمیدم اوضاعش مساعد نیست.

به درک.. مهم خودم بودم که آروم شده بودم.. قبل از این که من یا اون خوابمون ببره در حالی که چشمام و بسته بودم بین نفس زدن های متوالی، با صدای گرفته زمزمه کردم:

– چشمام و که باز کردم.. نبینمت اینجا!

– این.. این موقع شب.. ک.. کجا برم..؟

– همون قبرستونی که ازش اومدی.. من چه می‌دونــم؟ حتما می خوای ور دست مــن بکپــی؟

– ن.. نم.. نمی‌تونم.. باربد.. خواهش می کنم! چ.. چرا.. این.. طوری.. شدی تو؟

لبام و محکم روی هم فشار دادم به جهت کنترل خشم.. تا بلند نشم یه بلایی سرش بیارم..

حتما باید خودم بلند می‌شدم و با یه لگد می‌نداختمشون بیرون.. خیلی خوش خیال بودن که فکر می‌کردن با آغوش باز ازشون پذیرایی می‌کنم و اجازه میدم تا صبح راحت کنارم تو بغلم بخوابن.. دلیلش این بود که اونا نمی‌دونستن که این اتاق ساعت داشت.. از یه تایمی به بعد نمی‌شد کسی بمونه..

دستم و مشت کردم و بدون اینکه چشمام و باز کنم با حرص زیادی غریدم:

– گم‌ می‌شی گورت و گم کنی بیرون.. یا پا شم کل شیشه های اینجا رو.. روی تن و صورتت خورد کنم؟

– پفیـــوز عوضی تمـــام هیکلم درد می کـــنه! اون آشغالی که فرستادتم نگـــفته بود تو یه روانپریـــش مریضی.. ساعت چهار صبـــح.. با این بلایی که سرم آوردی.‌. با چـــی برگردم خـــونه؟

دیگه نتونستم بیشتر از این صدای نکره و رو مخش و تحمل کنم.. با شنیدن اصطلاحِ “روانپریش مریض” مغزم داغ کرد و نفهمیدم چجوری بلند شدم و با چه نیرویی محکم زدم تو صورتش که از روی تخت پرت شد زمین..

– خفـــه شـــو دوزاری! گورت و گـــم می کنی یا همین جـــا واست گـــور بکنـــم؟!

پخش زمین شده، بر و بر با بهت فقط نگاهم کرد.. حق هم داشت.. کسی که دیشب تو مهمونی دیده بود.. صدها فرسنگ فاصله داشت با کسی که از یک ساعت پیش.‌. روی واقعیش و براش به نمایش گذاشته بود!

همین که زود به خودش اومد و به محض صاف نشستنش مشغول پوشیدن لباس هاش شد، برام جای شکر داشت. چون بعد از یک ساعت تمام عرق ریختن و شکنجه کردنش، دیگه نایی نداشتم تا بلند بشم و بخوام با اردنگی بندازمش بیرون..

با فکر اینکه وسایلاش و جمع کرده بود و کم کم گورش و گم می‌کرد، با خیال راحت چشمام و بستم و بدنم و روی تخت ولو کردم. وقتی لای چشمم و باز کردم، مانتوش و پوشیده بود.. البته به سختی.. که باز هم اهمیتی برای من نداشت.

خم شد و با چهره ای که درد ازش می بارید کیفش و برداشت.. و قبل از اینکه بره سمت در با نفرت گفت:

– تو.. واقعـــا مریضی! به فکر درمان خودت باش.. کاملا جدی می گم‌.. بدبخت اونایی که بعد از این قراره پاشون وا شه تو این خراب شده ات..

با وجود خستگی ای که داشتم، لیوان آبی که کنار تخت بود و برداشتم و پرت کردم سمتش.. که قبل از اینکه بهش بخوره جیغ خفیفی زد و در و بست و لیوان با صدای رو مخی شکست و هزار تیکه شد!

دستم و سمت میز دراز کردم و آیس و از روش برداشتم تا با یکم کام گرفتن حالم بهتر شه.. همزمان با آتیش زدنش بی توجه به این که ساعت چهار صبح بود شماره ی آرمین و گرفتم و گوشی و گذاشتم دم گوشم.. می دونستم خوابیده.. اما.. در حال حاضر، آخرین چیزی که بهش اهمیت می دادم خواب ارمین بود..

همون طور که حدس می زدم چند دقیقه ای طول کشید تا گوشای سنگین شده اش صدای گوشی و بشنوه و از خواب مرگ بیدارش کنه.. همین که صدای بوق قطع شد، صدای غرق خوابش به جاش بلند شد که گفت:

– هان..

– زهرمــار.. مرتیکه اسکل با این جنس جور کردنت رسمــا تــر زدی!

– تو.. ساعت سرت نمی شه؟ یه نگاه بکن به اون بی صاحاب بالای گوشیت.. نوشته چهار.. چهار و هفت دقیقه.. فکر کردی همه مثل خودت جغدن؟

– ببند فکت و بابا! دختره مثل پفک نمکی بود.. همونقدر پف داشت و صد برابر پفش زر میزد.. شانس آورد زنده از این در رفت بیرون!

بلافاصله بعد از تموم شدن حرفم پوک عمیقی به پایپ زدم و خنده ی احمقانه ای نشست رو لبم..

– به جهنم! نصفه شب من و از خواب ناز بیدار کردی که بگی دختره این طوری بود اون طوری بود..؟! به من چه!

– نه زنگ زدم بپرسم.. اون یکی دختره که اون دفعه نشونش دادی.. چیشد؟ اوکیش کردی یا نه؟

بینیش و بالا کشید و با صدایی که تابلو می کرد یه ور دهنش رو بالشه.. و یحتمل چشم هاش بسته است گفت:

– ناموسا کم بکش باربد.. بزار یه جو مخ برات بمونه.. حیفه! الان خوابم میاد نمی دونم کی و می گی.. برو بکپ! برو..

– صبح.. بیدار شدی بیا اینجا!

قبل از اینکه من چیزی بگم یا اون جوابم و بده، صدای بوق ممتد توی گوشی پیچید و نفهمیدم من قطع کردم یا اون.. اینقدری خمار شده بودم که بیخیال فکر کردن به هرچی که تو این دنیا وجود داست بشم و پلکام روی هم فرود بیان! مثل همیشه.. یه خواب راحت و بی دغدغه که بعد از کشیدن نصیبم میشد و من برای رسیدن به اون آرامش عاشقش بودم..

***

دستم و روی سکوی استخر گذاشتم و تا جایی که می تونستم کل تنم و بردم زیر آب. استخر و شنا.. بهترین چیزهایی که می‌شد صبحونه ی روحم باشن بعد یه شب عجیب. اون حس اروم کننده ای که هر بار بعد از بیدار شدن و گذشتن از یه شب مزخرف و سخت بهم می داد جاش با هیچ چیز عوض شدنی نبود..

هرچند بخاطر مصرف مواد و سیگار نمی تونستم مثل قبل نفس گیری خوبی داشته باشم اما همین بی حرکت بودن و ساکن بودن زیر آب هم می تونست کثافتی که احتمالا از شب قبلش رو روحم مونده بود و بشوره ببره.

چشمام و بخاطر سوزش ناشی از بی خوابی بستم و اجازه دادم ذهنم پرواز کنه به هرجا که دلش می خواست. به دیشب، پریشب، هفته ی پیش! به هرجایی که یه اسمی از من باشه.. یعنی باربد شاهکار.. من.. آدم.. یا هر چیز دیگه ای که خودش با دستای خودش اونجا رو شرکت کرده بود..

باربدی که سی سال زندگیش و مثل آدم زندگی کرده بود اما.. تو سه سال گذشته تا زمانی که مثل امروز.‌. پا به ۳۳ سالگی بزاره، یادش رفته بود آدم بودن چجوریه.. نفس کشیدن عادی و بدون دود و دم چجوریه!

امسال سومین سالی بود اعتیاد داشتم. به یه نوع شیشه.. که هرکسی هم توانایی خرید و کشیدنش و نداشت. بهش می گفتن آیس.. تا حالا هزار بار تصمیم گرفته بودم که ترک کنم و بذارمش کنار…

اما هزار و یک بار هم درست مثل شروع کردنش که یادم نمی اومد چطوری شروع شده بود، نفهمیده بر می گشتم سر کشیدن. ته ارادم هم همین بود.. حاضر بودم با انگ معتاد کنار بیام.. اما ترک.. فعلا نه!

همون جوری که چشمام بسته بود و اجازه داده بودم پاهام کاملا تو آب بی حرکت و حس باشن، با شنیدن صدای سهند که اسمم و صدا میزد و بعد ضربه های متوالی که به شونم میزد، چشمام و باز کردم و با اخم چرخیدم سمتش..

– چــه مرگته؟

– کجایی چرا جواب نمیدی بابا.. فکر کردم اور زدی!

– علیک سلام!

– گیریم علیک.. صبح کله سحر مثل ماهی رفتی تو آب چیکار؟

– همچینم کله سحر نیست.. نزدیک ظهره! اینجا چی کار می کنی؟ به اون گلابی آرمین گفتم بیاد.. اومده؟

نگاه کوتاهی به سرامیک انداخت و وقتی مطمئن شد خشکه چهارزانو نشست.. مشغول بررسی سر و صورتم شد و با خنده گفت:

– نه هنوز.. دیشب با شیر و پلنگا باغ وحش بودی؟

– چطور؟

– جای پنجول و دندون مونده رو سر و صورتت.. غلط نکنم طرف وحشیش در رفته بوده! بدتر از تو..

نفس کلافه ای کشیدم و حین تکون دادم سرم به خودم نگاه کردم..

– نمی دونم.. از اونی که فرستادتش باید پرسید!

– پاشو بیا بیرون بابا.. پاشو بیا بیرون کار و زندگی داریم!

سر اخر، یک بار دیگه به زیر آب رفتم و خودم و کشوندم تا لبه ی استخر.. وقتی از پله ها بالا اومدم سهند حوله ام و برداشته بود و گرفته بود سمتم.. اجمالی به تنم کردمش و گفتم:

– خب.. نگفتی؟

– چیو؟

– اومدی چی کار..؟

– اومدم رفیقم و ببینم.. یکم باهم اختلات کنیم.. ایشالا وقت خالی که داری؟

– برای اختلات اره! واسه کار نه.. حوصله اش و ندارم الان.

هنوز دهنش باز نشده بود که حرف بزنه که با دیدن سایه ای که افتاد و صدای کفش سرم بالا اومد و با دیدن آرمین اخمام و توهم کشیدم..

– بدون من چه اختلاتی؟ خجالت داره..

– تو یکی حرف نزن.. دهنت و ببند! گفته بودم برام مورد جور کن.. رفتی از باغ وحش مورد پیدا کردی؟!

با شنیدن حرفم و دیدن اخمم خنده ی بلندی کرد که صداش اکو شد و اروم جلو اومد و ضربه ای به شونم زد..

– داداش خودت گفته بودی وحشی باشه.. به من چه! راستی.‌. می خواستم بپرسم.. چیکار کردی با دختره؟ زنگ زد بهم فحش و کشید سرم.. هیکلم و پشت خط حسابی خوش رنگ کرد.. اخرشم تهدیدم کرد که میره پزشکی قانونی و ازت شکایت می کنه..

– میره پزشک قانونی.. می گه زدتم.. می گن چرا.. کیت بوده؟ اون وقت چی جواب می ده..؟!

– میگه دوست پسرم بوده.. اینا یه هفت خطای پدرسوخته این شیطون و درس میدن هنوز نشناختیشون؟

سهند هم با اخم سرش و تکون داد و با تشر نگاهم کرد.. پوزخندی به جفتشون زدم و بیخیال سیگارم و آتیش زدم و مشغول پوک زدن شدم..

– راست میگه دیگه باربد.. این چه کاریه می کنی بابا.. اون روزم تو مهمونی فرشید دختره با گریه رفت بیرون!

این که دلیل این کارم و.. حتی سهند و آرمین که جزو نزدیک ترین آدم های زندگیم بودن نمی دونستن عادی بود. هیچ کس.. هیچ کس جز یک نفر.. خبر نداشت که چرا من از این کار لذت می برم.. فقط و فقط یک نفر! آبمیوه ام و از رو میز برداشتم و حین خوردنش گفتم:

– هیچ غلطی نمی تونه بکنه.. خب.. دیگه؟ نطقتون فقط همین بود؟

– تو تا دوباره نری دربند که آدم نمیشی..

آرمین جلو اومد و یه نخ سیگار از جعبه برداشت و حین روشن کردنش با ابروهای بالا رفته گفت:

– نه بابا.. دیشب وسط زر زرات از یه دختره حرف زدی. کدوم مد نظرته؟

همون طور که به قیافه دختری که مد نظر گرفته بودمش فکر می کردم، اخم هام تو هم کشیده شد و چند ثانیه ای مکث کردم..

– پریشب.. تو مهمونی فرشید بود.. گیر بود رو من.. معلوم بود کس و کار نداره. خیلی تو سلیقه ام نبود قیافش اما.. لقمه ی خوبیه.. می تونی گیرش بیاری برام؟

بلافاصله با پایان حرفم به سرعت جت گوشیش و از جیبش کشید بیرون و بعد از چند دقیقه گشتن یه عکس جلوم گرفت..

– این بود؟

– تو از کجا داری عکسش و؟

– شمارش و زدم تو گوشیم که هماهنگ کنم بفرستمش واسه تو..

– خوبه.. برای فردا شب!

چرخیدم سمت سهند و ادامه دادم:

– مطمئن باشم که الکی اومدی.. یا پرونده های مناقصه برج مانا رو با خودت آوردی؟!

– بله آوردم.. زدی به هدف ولی باربد خوشم اومد! مرادی خیلی تعریف می کرد از کارای ساختمونش.. گویا اینقدر تعریف کرده چندتا صاحب پروژه دیگه ام کف کردن.. درخواست ملاقات دادن برای همکاری!

جای خر کیف شدن از چیزایی که می گفت، بلند شدم و رفتم طرف آسانسور. و اون ها هم پشت سرم راه افتادن.. دکمه شماره “پنج” رو فشردم و گفتم:

– چیزه.. سهند.. حواس جمع باش دیگه.. حالا بذار بریم بالا من یه چیزی بخورم قندم بیاد بالا.. حالا میگم بهت.. ولی این لامصب خیلی مهمه.. حوصله دیدن ریخت بابات و‌دیگه.. ندارم.. با پول این پروژه.. می‌تونم کل سهامش و یه جا.. بخرم!

– نگران نباش تو مشتته! امروز با یارو رییس بانکه قرار داریما.. یادت که نرفته؟

به دیواره ی آسانسور شونه ام و سپردم و یه کج خند محو نشست کنم لبم.. یادم نرفته بود.. محال بود یادم بره.. کاری بود که.. به عشق فقط و فقط.. یک نفر شروع کرده بودم که.. اولین و آخرین دلیل زندگیم بود..

آرمین همونجوری که سرش تو گوشیش بود، حین وارد شدن به داخل خونه بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت:

– منم کارای ویزام کم کم داره درست میشه..

– پس بالاخره واقعا رفتنی شدی..

– آره احتمالا تا یکی دو ماه دیگه برم.. ولی واقعا دلم نمیاد از شما دوتا کثافت دل بکنم!

پوزخندی به حرفش زدم و با طعنه گفتم:

– تو که دیپلم به زور گرفتی.. داری می ری اون ور اخه چی کار؟ من که می دونم از تو یکی دانشجو در نمیاد.. بله.. من و سیاه نکن! داری میری دختر بازی.. بی سایه ننه بابات..

-‌ باربد راست میگه.. ببین اصلا تو زوریخ رات می‌دن تورو.. یا نه!

خنده ی کوتاهی کرد و سرش و اروم تکون داد. نسبت به من و سهند، آرمین شیطنتاش کمتر بود و صد البته وحشی بازی های من و هم نداشت.. نهایت خلافش پریدن با دخترا بود.. البته اونم با کلی عذاب وجدان..

– نگران نباش رامم ندن واسه تو دختراشو نگه می‌دارم.. خوبه؟

طعنه می زد و دوتایی باهم می خندیدن.. بدون این که.. بدونن من باهاشون فرق داشتم.. محض عشق و حال و کثافت.. و محض پز دادن تا این حد خودم و درگیر رابطه های بی سر و ته نکرده بودم..

فرق داشتم باهاشون.. یه عقده ی بیست و یک ساله خوابیده بود تو سینم اما.. اونا که قرار نبود این و بفهمن.. نه؟! با باز کردن در واحدم، با اخم سرم و تکون دادم و تعارفشون کردم تا بیان تو. کمتر از یک ساعت وقت داشتم تا هم صبحونه بخورم‌.. و هم برای شروع کار.. حاضر بشم..

– نه دیگه بچه ها.. من کم کم باید برم! شب میایید مهمونی فرشید؟

– ساعت هشت دم در باش. نکاری باز من و یه ساعت!

سرش و تکون داد و رو به من و سهند یه خداحافظ کوتاه گفت و رفت بیرون..

منم پشت سهند رفتم داخل و یک راست برای پوشیدن لباس رفتم تو اتاق.. مقابل کمد لباس هام.. که تو اتاقی که.. اسمش و اتاق عادی خودم گذاشته بودم قرار داشت ایستادم. باز کردن در کشویی کمد هم زمان شد با خوردن بوی عطر دیور تو صورتم.

همین هم شد که چند ثانیه چشم هام و بستم و اجازه دادم بوش بینیم و نوازش کنه.. این اتاق خیلی برام مقدس تر از این حرفا بود.. که لباس هام و بوی عطرم و.. که یادگار یه نفر بود منتقل کنم به اون یکی اتاق.. که فقط یه آلونک دست ساز بود برای انجام کارهای شخصیم.. مثل یه قتلگاه.. مثل یه اتاق اعدام!

این اتاق من و یه آدم دیگه می کرد.. یه دنیای دیگه بهم می داد.. دنیایی که خیلی وقت بود گم کرده بودم، چون همراه با یه آدم رفته بود یه جای دور. کیلومتر ها دور..

هیچ‌کس هم جز همون یک نفر هیچ‌وقت حق ورود به این اتاق و نداشت. حتی اگه رفته باشه و دیگه نباشه.. بازم اینجا و ذهن و قلب من فقط برای اون بود..

حین پوشیدم لباسام زل زدم به آیینه ی دراور و یه سوال احمقانه توی ذهنم شکل گرفت: یعنی اون دلتنگ من نمی‌شد؟ اونجا تنهایی هوای من به سرش نمی زد؟ کسی بود که هواش و داشته باشه؟! اصلا.. اصلا هنوزم حواسش به من بود یا با این گند کاریام.. به کل یادش رفته بود یه بدبختی اینجا دلش واسش پر پر شده؟!

عطری که خودم قبلا بهش هدیه داده بودم و برداشتم و چندبار توی هوا پاشیدم تا با بو کردنش عقلم برگرده سرجاش و از روی دلتنگی کمتر مزخرف سر هم کنم. راست می‌گفتن عطر جدایی میاره..

عطر می‌تونه دنیای دوتا آدم و از هم جدا کنه.. چه فایده داشت تو این دنیا نفس بکشی و تنها کسی که تو دنیا خواهانش بودی.. جای دوری ازت.. شاید کیلومترها دورتر.. بدون تو باشه؟ چه فایده داشت سلامتی آدم وقتی.. کسی نبود بخاطرش مراقب خودت باشی که سالم بمونی؟!

اگر رمان اکسیدنت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیرا نیلگون برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اکسیدنت
  • گیسو پارسا : خیال‌پرداز و مهربون، با استعداد، علاقمند به موسیقی.
  • باربد شاهکار : سرکش، حاضر جواب و تا حدودی بی ادب، نوازنده، با اراده.
عکس نوشته رمان اکسیدنت

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *