تعداد صفحات
قیمت نسخه چاپی
نوع فایل
جلد اول با نام خواهرخوانده در همین اپلیکیشن بصورت کامل و رایگان موجود است.
*
ستاره به خاطر اینکه مورد تجاوز قرار گرفته از سمت خانواده طرد شده و به خانهی مادربزرگش پناه برده است. به پیشنهاد عمویش حامد، برای بهبود اوضاع روحی نابسامانی که دارد، مشغول کار در یک شرکت میشود. آشنایی او با مهندس نیما شهسوار سرآغاز ماجراهای زیادی میشود که…
صدای تیک تاک ساعت رومیزی تنها صدایی بود که در اتاق میشنید. اتاق غرق در سکوت بود و گاهی فقط هو هوی باد پاییزی از پنجره به گوش میرسید. ستاره روی تخت دراز کشیده و نگاهش به سقف بود، آب دهانش را قورت داد و پلک بست. با خوردن دو قرص آرامبخش باز هم خواب به چشمهایش نمیآمد و ساعتها بود که از این پهلو به آن پهلو میچرخید. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعت دیگر مراسم عقد برگزار میشد.
خسته از تلاش بیهودهاش برای خوابیدن از جا برخاست و اشارپ سفید را از روی جالباسی برداشت. از اتاق بیرون رفت و سمت حیاط قدم برداشت. در سالن را با احتیاط باز کرد و وارد حیاط شد. هوا سرد بود و دخترک بازوهایش را بغل گرفت، روی اولین پلهی ایوان نشست و اشکهای داغش بیاختیار روی گونههای سردش جاری شد. صدای حامد در گوشش پیچید:« دلم میخواد لحظهی عقد کنارم باشی ستاره! دلم میخواد تو بالا سر من و الهه قند بسابی و هربار که عاقد بگه آیا وکیلم؟ تو بگی عروس رفته گل بچینه… اجبار نیست عزیزم، فقط آرزوست! آرزوی من که دلم میخواد برادرزادهام کنارم باشه، تو قشنگترین لحظهی زندگیم.»
زبان روی لب کشید و با سر انگشتان اشکهایش را از گونه برداشت. صدای پدرش بود که در سرش چون ناقوس صدا میداد و برای محضر رفتن مثل سدی مقابلش بود. « ستاره… تو دیگه دختر من نیستی، برای من مُردی ستاره میفهمی؟ مُردی! ای کاش دیگه هیچوقت نبینمت!»
هق هق گریهاش بلند شد و لب به دندان گرفت و فشرد تا صدایش را در گلو خفه کند. باران نرم نرمک باریدن گرفت و دخترک از جا برخاست، به خانه برگشت. چراغ چشمک زن گوشی روی میز سبز بود. گوشی را برداشت و صفحهاش را باز کرد. پیامکی از نیهان بود:« جون هر کی دوست داری امروز بیا محضر، شاید بابات بعد از پنج ماه دیدت دلش تنگ شد، دلش نرم شد، چه میدونم شاید آشتی کردین! بیای ها منتظرم!»
دلتنگ بود برای پدر، مادر و سدرا! به خاطر دل خودش هم شده باید میرفت. بهانهای بود برای دیدنشان، هرچند از واکنش خانوادهاش هراس داشت!
نگاهی به ساعت انداخت، چهل دقیقهی دیگر! اینبار بیدرنگ سمت اتاق رفت و مانتو شلوار مجلسی کرمی رنگش را از داخل کمد برداشت.
خیلی زود و در سادهترین شکل ممکن آماده شد، سوئيچ را برداشت و راهی محضر شد. شدت باد و باران بیشتر شده بود و در دل دعا میکرد که به موقع برسد. هرچقدر به محضر نزدیکتر میشد، اضطرابش هم بیشتر میشد. مدام لب میگزید و هر از گاهی عرق کف دستهایش را با انگشتها پاک میکرد. جلوی محضر که رسید، نفس حبس شدهاش را بیرون داد و با برداشتن چتر از ماشین پیاده شد.
هنوز چند دقیقهای مانده بود و پلهها را تند تند بالا رفت. زیر لب بسمالله گفت و وارد شد. با دیدن پدرش قلبش هری فرو ریخت و بغض به گلویش دوید. قلبش گرومب گرومب میزد و نگاهش آهسته دور تا دور سالن چرخید و به سختی لبخندی تصنعی روی لبها نشاند تا مقابل مهمانها حفظ آبرو کند. مشغول احوالپرسی شد و پدر و مادرش هم به حرمت جمع و مهمانی با لبخندهای زورکی زیر لب سلام گفتند. به جایگاه عروس و داماد که رسید، هردوشان از جا برخاستند و حامد با برقی که در نگاهش بود لب باز کرد:
– نمیدونی چقدر خوشحالم که اومدی ستاره! ازت ممنونم.
ستاره لبخند ملایمی روی لب نشاند و گفت:
– اومدم که فقط کنارت وایستم، دیگه زحمت قند سابیدن و گفتن عروس رفته گل بچینه با یکی دیگه!
هر دو بیصدا خندیدند و حامد پلک زد و جواب داد:
– باشه، میخواستی هم بعید میدونم نیهان بهت اجازه میداد.
کنار حامد ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت، هنوز قلبش ناآرام بود.
***
صدای بوق ممتد ماشینها از خیابان به گوش میرسید و ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. نیهان نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و لپهایش را پر باد و خالی کرد، پوفی کشید. زیر لب غرولند کرد:
– درد بگیری حسام که منو اینجا کاشتی یه ساعته!