مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پادساعتگرد

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#سیندرلا #سین_بتی_لا #عاشقانه #درام #خیانت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان پادساعتگرد

عشق و خیانت

هدف نویسنده از نوشتن رمان پادساعتگرد

روایت تازه ای از عشق و خیانت و بخشش و جنونی که خیانت باعثش می شه.

پیام های رمان پادساعتگرد

گاهی با زمزمه ی یک عشق پاک، زخم هایی که خیانت به روح و جان آدم ها وارد می کنند ، از بین میره . امید به زندگی و امیدواری به عشق.

خلاصه رمان پادساعتگرد

داستان زندگی دختری مستقل و ساده به نام بتی معززی را روایت می کند که با رویاهای بزرگی که در سر دارد اما دستفروش خطوط مترو است ، با اتفاقی به یک شرکت مجلل طراحی لباس و مد راه پیدا می کند، دختر پر جنب و جوشی که سعی در پی بردن به رمز و راز برادران ملک آرا دارد و در این بین دل به کسی می بندد که در خیالش شاهزاده سوار بر اسب اوست، اما اسب های دیروز مبدل به پورشه پانامرای سورمه ای شده و بالاخره با مفقود شدن مادرش و ورودش به عمارت همه چیز از حالت ساعتگرد در می آید…

مقداری از متن رمان پادساعتگرد

شانه ای بالا انداخت: من از این زنهایی نیستم که بابت اندامم قید مادر شدن رو بزنم نجم، من دوست دارم تو پدر بچه ی من باشی و من مادر فرزندی از تو! این ثمره ی عشق پاک و مقدس ماست قطعا!
ـ نگفتی چند مرتبه!
ـ دوست دارم بچه ام بر خلاف من صاحب خواهر یا برادر باشه.
ـ کی دلت میخواد بچه دار بشی؟
خندید: هر وقت که تو بخوای!
خندیدم و صورتش را جلو آورد و گفت: حتی همین حالا اگر تو بخوای!
چشمکی نثارم کرد و من گیلاسم را تا انتها سر کشیدم؛ چشمش به جعبه رفت و توی چشمهای من ثابت شد نفس عمیقی کشیدم و گیلاس را روی میز گذاشتم، سیگارم را با دو کام بلند به آخر رساندم و حینی که ته سیگار را توی زیر سیگاری از وسط میشکستم گفتم: نازان؟
ـ جان دل نازان؟
ـ چه زیبا جواب دادی عزیزم!
ـ تو هر بار منو اینطوری زیبا صدا کنی همینو میشنوی!
ـ بیا یه بار دیگه امتحانش کنیم.
خندید و گفت: امتحان کنیم.
صدایش زدم: نازان…
خندید: جان دل نازان….
تکرار کردم: نازان…
بلند تر خندید: جان دل نازان…
لب زدم: نازان…
قهقهه زد: جان دل نازان…
نفسم را توی سینه کشیدم و گفتم: نازان…
ـ جان دل…..
ـ من نمیتونم بچه دار بشم!

***

بیسکوییت هایم را دو تا یکی توی دهانم بردم و اجازه دادم چای سرد شده ام همانطور سرد به حال خودش روی میز بماند؛ شیدا خمیازه ای کشید و من با دهان پر بی توجه به خرده بیسکوییت هایی که به مقنعه ی سیاهم چسبیده بودند، رو به شیدا گفتم: دور اینم خط بکش!
و انگشت سبابه ام را روی آگهی نشاندم و گفتم: این جا هم نزدیکه، هم مترو خورش خوبه.
شیدا بی حوصله در جواب اشتیاقم برای آنکه با مارکر نارنجی دور چیزی که میگفتم خط بکشد، تنها نالید: چشمهای کورتو باز کنی میبینی نوشته نیروی مرد میخواد!
به زور بزاق خشک شده ام، بیسکوییت ها را فرو دادم و روزنامه را مقابل چشمهایم نگه داشتم. چند ثانیه به آگهی ها زل زدم که شیدا با بغضی که آماده ی ترکیدن بود گفت: امروزم از دستمون رفت هیچی به هیچی!
ـ غمت نباشه! پیدا می‌کنیم.
ـ به خدا یه روزی این امید دونتو میسوزونم! که هی برای من نطق نکنی تو این گرونی و تورم و دلار بیست تومنی کو کار؟
چشمم را روی کادرهای کوچک مربعی و مستطیلی میچرخاندم: نیازمند به یک آقا… آقا… پرسنل مرد مجرب… خانم با پنج سال سابقه ی کاری… آقا… آقا مدرس… آقا… فروشنده تمام وقت آقا!
شیدا پوست لبش را می جوید و من هم گرفتار این مرض مسری به جان ماهیچه ی لب پایینم افتادم. رژ کالباسی محبوبم عطر شکلاتی اش را از دست داده بود و احتمالا تاریخ انقضایش سر آمده بود. نفس عمیقی کشیدم. شیدا صورتش را جلو آورد. این حالت چشمهای قهوه ای گردش که پر از مظلومیت و تقاضا بود را خوب میشناختم. کمی گردنش را به راست مایل کرد و با مکثی که میدانستم از واکنش من نشات میگیرد، بالاخره لب باز کرد وگفت: نمیخوای بهش زنگ بزنی؟
بر خلاف دفعات قبلی به سمتش یورش نبردم و کاملا دوستانه گفتم: نه شیدا! نمیخوام و نمیتونم زنگ بزنم.
لپ هایش را پر از باد کرد. من شرمنده گفتم: این کار رو نمیتونم انجام بدم شیدا.
ـ تو شرایط زندگی منو میدونی بتی؟
ـ میدونم.
ـ خب…
آهی کشیدم وگفتم: شیدا من نمیتونم! اصلا حرفشو نزن.
ـ میتونی؛ نمی خوای!
ـ برم چی بگم؟
دستی به صورت سبزه اش کشید و گفت: برو بگو خودم و دوستم محتاج کاریم! توی اون موسسه ی خراب شده ات، توی اون کمپانی اعیونیت که بالای پونصد نفر کارمند داره، یه شغلی برای دو نفر دست و پا کن! چی ازت کم میشه؟ جمله ی آخرو حتما ضمیمه کن!
پوزخندی زدم که شیدا گفت: به نظرت جمله ی آخرمون رو بشنوه چی میگه؟
نگاهش کمی بالا آمد. توی چشمهایش زل زدم و گفتم: میگه سرکار علیه وقتتون بخیر، از زیارتتون مشعوف شدم!
هر دو با هم با صدای بلند خندیدیم و من فکر کردم بوی سیگار برگش را میتوانستم تا سالیان سال به خاطر بسپارم.

***

مقابل عمارت تاج الملوک ملک آرا ایستاده بودم؛ عمارت سه طبقه ای تمام سفید که برای تماشای بهار خوابش باید پس سرم را به پشت ستون فقراتم می چسباندم که ایوان نیم دایره ی بهار خواب را ببینم.
مرد قد بلند همیشه با آن هد ستی که توی گوشش فرو کرده بود، به اندازه ی ده دقیقه معطلم میکرد.
از این ده دقیقه فقط پنج دقیقه اش گذشته بود. دست به سینه بند کیف مشکی زوار در رفته ام را روی شانه ام جابه جا کردم و گفتم: آقای ایزدی قرار نیست برم تو؟
حتی جوابم را هم نمی داد.
دستهایش را ضربدری روی آلت تناسلی اش گذاشته بود. شق و رق مقابل عمارت ایستاده بود و با چشمهای وق زده اش از پشت عینک سیاه ریبن که پولش به کل هیکلم می ارزید، به عمارت سفید نگاه میکرد.
پوفی کشیدم. هفت دقیقه گذشته بود.
نگاهی به باغ و درختهای خرمالو که هرس شده بودند انداختم. تصور اینکه چهارشنبه سوری ها اینجا چه غوغایی میتواند به راه بیفتد دلم را آب کرد. چشمم به شمشاد هایی که به شکل های مختلفی دو طرف مسیر را پر کرده بودند، افتاد. مش حسین باغبان، با قیچی اش شاهکار خلق کرده بود. نگاهم رفت به تاب سفیدی که حسرت یک بار تاب خوردن روی آن را از بچگی به خاطر داشتم.
به ساعتم زل زدم. دو دقیقه ی دیگر باقی مانده بود. نگاهی به ایزدی انداختم. از چاقی بیش از حدش پوست پشت گردنش چین خورده بود و از یقه اش بیرون زده بود.
با صدای کلفتش مخاطبم قرار داد و گفت: خانم منتظرتون هستن!
ـ چه پیشرفتی یه دقیقه زودتر از معطلی همیشگی!!
بدون اینکه نیم نگاهی به صورتم بیندازد یا لبخندی روی لبش بنشیند یا کلا واکنشی داشته باشد، همچنان به عمارت خیره بود. بیخیال چهره ی بی ری اکشنش شدم و پا تند کردم به سمت پله های سفید عمارت. درب چوبی خوش نقش و نگار باز شد. با دیدن اشرف که با یک جفت دمپایی معطل من بود، سرعتم را بیشتر کردم.
مقابل در ایستادم و کفشهایم را درآوردم. سلام داد و دمپایی ها را جفت مقابل پاهایم گذاشت.
بی توجه به سوراخ جورابم که شست پایم ازش بیرون زده بود و سلام میداد، پنجه هایم را در دمپایی فرو کردم. دولا شدم و کمی جورابم را جا به جا کردم که سوراخش لای انگشتهای پایم بماند و انگشتهای بی قرارم هوس چاق سلامتی به سرشان نزند.
وارد سالن شدم. خواستم به سمت مبلی بروم که اشرف دستم را کشید و گفت: از این طرف.
پشت سرش حرکت میکردم. از لای مبلمان چوب گردو و غیره و ذالک و متعلقاتش رد شدیم که بالاخره دیدمش. روی صندلی ننویی، منتظر نگاهم میکرد. دست به عصا، درحالی که موهای سفیدش را پشت سرش با شانه ی نقره ای جمع کرده بود و آراستگی از سر و رویش می بارید و من پیاله ای نداشتم تا این همه وقار و منش را جمع کنم! هرچند که چروک زیر چشمش و لبهای نازک آغشته به رژ قرمزش من را یاد جادوگرهای پیر مینداخت که مقابل دیگی روی آتش، ناخن موش مرده را با شاش مار می پختند.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پادساعتگرد

نجم الدین: باهوش ، آروم و زودرنج.
نظام الدین: جنجالی و پر سر و صدا.
بتی: مهربون و پاک.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • دریا انتظار
    ۱۴۰۲/۰۷/۰۲ ۰۱:۳۶

    با سلام . رمان بسیار زیبایی بود. لذت بردم. قلم قوی و داستان جدید .
    با تشکر و خسته نباشید.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید