مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان عشق شبیه تو بود

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #متفاوت #ممنوعه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان عشق شبیه تو بود

سرگذشت زن جوانی که با سختی‌ها و مشکلات جامعه می‌جنگه و سعی داره فرزندش رو با وجود قضاوت‌های جامعه بزرگ کنه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان عشق شبیه تو بود

صرفا جهت آگاهی دادن و نشون دادن بعضی از دردهای جامعه که ممکنه جلوی چشممون باشه ولی زیاد بهش توجه نکنیم.

پیام های رمان عشق شبیه تو بود

ما توی رمان «عشق شبیه تو بود» سعی کردم عشق رو طور دیگه ای معنی کنیم. تجربه ها و بعضی مشکلات جامعه رو در قالب داستان بیان کنیم و کمی از دغدغه هایی که زنان و مردان جامعه باهاش دست و پنجه نرم می کنن رو نشون بدیم.

خلاصه رمان عشق شبیه تو بود

پروا یک مادر بیست و چند ساله‌ست که هیچ زمانی اسم هیچ مردی توی شناسنامه‌ اش ثبت نشده. اون مجبوره برای گرفتن شناسنامه ی پسرش و در آوردن پول برای بزرگ کردنش، دست به کار هایی بزنه که زندگیش رو توی مسیر هولناکی قرار میده. درست وقتی پروا توی سختی ها دست و پا می‌زنه، مردی سر راهش قرار می‌گیره که نه سیاهه و نه سفید‌. اون عجیب ترین، ترسناک ترین و در عین حال مهربون ترین مردیه که پروا در زندگیش دیده. و این، خودِ تعریفِ عشق از نظر پرواست. عشقی که باعث رشد پروا میشه و اون رو به بهترین ورژن خودش تبدیل میکنه.

مقدمه رمان عشق شبیه تو بود

صائب گفت که عشق باشد دلنشین عشاق را؛ حرف صائب شد راهنمای راه. در پی عشق کوچه پس کوچه‌های شهر چموش را قدم زدیم و بانگ دادیم و به دل بیچاره‌ی عشق ندیده‌مان فرا خواندیمش.
عشق را همه‌چیز دانستیم و در پی‌اش قدم برداشتیم. گفتیم به چیزی می‌رسیم که از آتشش، جوانی خیزد. ولی آنچه پیدا کردیم میان سینه‌مان آتش شد و تمام جوانی را به خاکستر کشید!
رفتیم و رفتیم و رفتیم… خواستیم دور بمانیم و تمام عشاق شهر را به حماقت محکوم کردیم. دلمان شکسته بود و می‌خواستیم تاوان دل شکسته‌مان را عاشقان دیگر پس بدهند.
تا این‌که… تو آمدی! تو آمدی و به قول میلی عشق تو برد هوش من غم فزوده را! آن‌موقع بود که از دل صدایی آمد و گفت که عشق نبود شبیه آن‌چه قبل از آن می‌پنداشتیم.
آمدی و نشان دادی که عشق، شبیه هیچ‌چیز در زندگی قبلی‌مان نبود. نشان دادی که عشق… شبیه تو بود!

مقداری از متن رمان عشق شبیه تو بود

دل پروا یک آن برای برق ناباوری و غصه‌ی درون چشم‌هایش، چنان می‌لرزد که بغض جایی میان گلویش می‌نشیند. لعنت به او و هرکسی که او را به چنین پروایی تبدیل کرد! پروایی که چشم می‌بندد و نیش و کنایه می‌زند؛ پروایی که زود از کرده‌هایش پشیمان می‌شود!
امیرعلی ناباورانه نیشخند می‌زند! انگشت‌هایش دور بازوی پروا شل می‌شوند اما این‌بار پرواست که توان عقب رفتن ندارد. لب‌های کج شده‌اش، ابداً حس خوبی به تن لرزان و ترسیده‌ی پروا منتقل نمی‌کند.
– چجوری می‌تونی این بلا رو سرم بیاری و بذاری و بری و حتی ککت هم نگزه که چیکار کردی؟
به خود نهیب می‌زند؛ حال وقت احساساتی شدن نیست! چشم به سمت دیگری برمی‌گرداند و سعی می‌کند، گرفتگی و بغض در صدایش مشهود نباشد.
– دست از سرم بردار! ازت متنفرم! چرا نمی‌فهمی؟
پر از عجز و درد داد می‌زند و پروا را وادار می‌کند که دوباره به صورت سرخ و دردمندش خیره بشود.
– منم ازت متنفرم! ازت متنفرم که حاضرم بخاطرت از تموم کثافت کاریام بگذرم. ازت متنفرم که از مغزم بیرون نمی‌ری. ازت متنفرم که هر جا رو نگاه می‌کنم یه جفت چشم پاچه‌گیر می‌بینم که انگار دست می‌ذارن رو گلوم و با تموم قدرت فشار می‌دن. ازت متنفرم! متنفرم پروا! گمشو از زندگیم بیرون. چرا نمی‌ری؟ چرا هرکاری می‌کنم نمی‌ری؟ چرا تموم نمی‌شی واسم؟ خسته شدم… خستم کردی! این همه درد توی این زندگی من‌و از پا در نیاورد ولی تو من‌و انداختی زمین. تو من‌و از پا در آوردی!
چقدر صبر دارد او؟ چقدر تحمل کند؟ چقدر ساکت بماند؟ خدایا یک نگاه به این پروای بدبخت زبان بسته هم بنداز! بگو چه بگوید؟ مواظب دلش باشد که نلرزد یا به فریادهای مغز و تن داغ دیده‌اش گوش بدهد؟
اما امیرعلی، بی‌توجه به صورت ماتم زده‌اش، خسته‌تر از او، فریادهایش را روانه می‌کند.
– بسه هرچی شل کن سفت کن در آوردی واسم. یه روز با دلبری نگام می‌کنی یه روز یجوری چشای بی‌پدرت‌و ازم می‌گیری که انگار حتی از نگاه کردنمم چندشت می‌شه! یه روز یه جوری واسم می‌خندی که دوست دارم بمیرم واست، یه روز یه جوری داد می‌زنی ازم متنفری که دوست دارم با همین دستام جونت‌و بگیرم. می‌بینی به چه روزی انداختی امیرعلیِ ستوده‌ی مغرور و خودخواه رو؟
دست‌هایش بالا می‌آیند و سرش را به آغوش می‌کشند؛ نه، او گریه نمی‌کند! نباید گریه کند! فقط وقتی دهان باز می‌کند، صدایش از یک زلزله‌ی هشت ریشتری هم بیشتر می‌لرزد!
– توروخدا بس کن! نمی‌شه! نمی‌تونم! چرا نمی‌فهمی؟
امیرعلی قدمی که عقب رفته است را جلو می‌آید و کمی سرش را به سمت اویی که تفاوت قدی‌اش با مرد روبه‌رویش مشهود است، کج می‌کند؛ مستقیم به چشم‌هایش خیره می‌شود و با باز کردن زبانش پروا می‌فهمد، او در صدای هیچ‌کس این اندازه درد را ندیده است!
– یعنی این‌قدر دوست داشتن من سخته؟
دلش برای بار هزارم، برای مردی که به هر ریسمانی چنگ می‌زند، پر می‌کشد اما نمی‌تواند کاری برایش انجام دهد. بینی‌اش می‌سوزد و به چشم‌هایش برای اشک نریختن التماس می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌دانست گریه نکردن و فرو بردن بغض تا این اندازه می‌تواند سخت باشد! هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد می‌تواند تا این اندازه بی‌رحم باشد! آن هم برای کسی که بیشتر از جانش دوستش دارد!
– آره سخته!
امیرعلی چند لحظه عمیق نگاهش می‌کند و بعد می‌خندد؛ از خنده‌ی تلخش، موهای تن پروا سیخ می‌شوند. نگاه پر دردش موهای تنش را سوزن سوزن می‌کند و قلبش ضجه می‌زند. کاش می‌شد بمیرد!
– یادته یه بار ازم پرسیدی به نظر تو عشق چه شکلیه؟ بهت گفتم نمی‌دونم، چون تا حالا عشق‌و ندیدم که بگم چه شکلیه. اما الان می‌خوام بهت بگم عشق، شبیه منه! شبیه منه احمقِ ساده‌ی دیوونه‌ی نفهم که توئه عوضی نامرد بی‌رحم کثافت‌و می‌خوام!
توصیفی که از پروا می‌کند، نگاه پر انزجار و لحن پر نفرتش، نفس پروا را لحظه‌ای بند می‌آورد و او… دیگر طاقت نمی‌آورد! انگار آن آتشفشان خاموش درونش به یک‌باره فعال می‌شود و با گدازه‌هایش می‌خواهد همه را بسوزاند. حتی خودش را!
قید تمام این مدت سکوت را می‌زند و با آن‌که می‌داند گفتنش همه چیز را بدتر می‌کند، تمام دردی که در این دو سال تحمل کرده است یک‌جا و بی‌مقدمه بالا می‌آورد. با حرص و چشم‌هایی که مطمئن است اشک در آن‌ها جمع شده، جلو می‌رود و انگشت اشاره‌اش را به سینه‌ی امیرعلی می‌کوبد.
– حاضری با کسی ازدواج کنی که حتی یک‌بار هم اسم شوهر توی شناسنامش نیومده اما یه پسر یک ساله داره؟ ها؟ حاضری؟ تویی که ادعای عاشقی می‌کنی حاضری؟ حاضری امیرعلیِ ستوده؟ د حرف بزن دیگه! تو که همیشه زبونت درازه. تو که هیچ‌وقت دهنت بسته نمی‌شه. تو که همیشه همه رو می‌گیری به باد حرف و همه رو قضاوت می‌کنی و اصلاً به این فکر نمی‌کنی که آدم مقابلت شاید داره با حرفات جون می‌ده. حرف بزن دیگه لعنتی. یه چیزی بگو. یه چیزی بگو…
مشت‌های بی‌جانش سینه‌ی پهن و شانه‌های مردانه‌ی او را هدف می‌گیرند و اشک‌هایش بی‌مهابا از چشمانش پایین می‌ریزند. امیرعلی اما… هیچ حرکتی نمی‌کند. هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهد و انگار از او مجسمه‌ای یخی درست شده.
منگ و مات، بی‌آن‌که حتی نفس بکشد، نگاهش می‌کند و ناباورانه لب‌هایش را تکان می‌دهد. تکان می‌دهد و صدایش در نمی‌آید. چه خوب که در نمی‌آید! چه خوب که حرفی نمی‌زند! چه خوب که نمی‌تواند پروا را مثل همه‌ی آدم‌های دیگر هرزه خطاب کند! چه خوب که قرار نیست از او هم بشنود که چطور حاضر شده است موجودی را به دنیا بیاورم که نتیجه‌ی هرزگی‌اش است؟ چه قدر خوب است که خالی شده است! چه قدر خوب است که دیگر قرار نیست امیرعلیِ ستوده از عشق برایش حرف بزند. چقدر خوب است که مرد روبه‌رویش که جانش برایش می‌رود را از دست است! چقدر همه‌چیز خوب است…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان عشق شبیه تو بود

پروا : شخصیت اصلی رمان که در گذشته سعی در راضی نگه داشتن همه داشت و شخصیت منعطفش باعث شده بود که بعضی اتفاقات براش بیفته و دیگه نتونه اون‌ها رو جبران کنه ولی با گذشت زمان محکم تر، قوی تر و عاقلانه تر رفتار می کنه.
امیرعلی : شخصیت اصلی مرد رمان که کاملا مخالف شخصیت دختر هست؛ نوع رفتار، حرف زدن و سبک زندگیش بیشتر اون رو شبیه به کسایی که مبادی آداب نیستن نشون میده و این هم از گذشته و اتفاقاتی که براش افتادن نشأت می گیره.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید