#پارانوئید #تینیجری #پایان_خوش
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت دختر نوجوانی که درگیر رابطه با پسری به شدت شکاک و زورگو می شه.
مهمترین هدف من از نوشتن این رمان، کمک کردن به کسانی هستش که توی سنین کم وارد رابطهی احساسی میشن. دخترهایی که درگیر رابطههای بیمنطق و سراسر احساسی میشن، دخترهایی که بی چون و چرا خودشون رو درگیر جلب رضایت دوست پسرشون میکنند، چشم میگن و اعتراض نمیکنن، به خواستههای طرف مقابلشون توجه میکنند و از خود واقعیشون دور میشن! داستان سیزدهمین روز از پاییز داستان دختریه که بهخاطر عشق حاضره هر کاری کنه، رابطهاش با دیگران رو محدود کنه، برای بیرون رفتن اجازه بگیره، برای طرز پوشش خودش اجازه بگیره، حتی برای گریه و خندهاش اجازه بگیره! این رمان رو مختص کسایی نوشتم که از عشق جز بحث و دعوا و زورگویی چیزی ندیدند و باز معتقدند که کم گذاشتند، برای کسایی که توی رابطهی عاشقانه بیشتر نقش یک برده رو دارند تا یک شریک احساسی! برای کسانی که تعریفهای غلط از عشق گوششون رو پر کرده و تا زخمهای تجربه به روح و روانشون نرسه نظرشون عوض نمیشه!
آگاه سازی مردم راجع به بیماری پارانوئید.
آگاه سازی دخترهای نوجوان از عواقب رابطههای احساسی، زودهنگام، رابطههای آسیب زننده و ناسالم.
آگاه سازی خانوادهها برای ارتباط برای فرزندها متناسب با شرایط کنونی.
رویا دختری نوجوان و کم سن و ساله که بعد از اولین شکست عشقی زندگیش، افسرده میشه و بعد از یکسال وارد رابطهی جدیدی میشه. رابطهای که یکطرفش به محمد برمیگرده، پسری که فقط نوزده سالشه و یک سری رفتارهای خاص داره.
اون به پوشش و رفتارهای رویا زیادی گیر میده و دائماً بهش مشکوکه. رویا بهخاطر احساسش به محمد همهی تعصبات کورکورانهی محمد رو بهجون میخره تا جایی که وقتی به خودش میاد میبینه ازش یک دختر گوشهگیر و منزوی باقی مونده که باید حتی برای آب خوردن هم از محمد اجازه بگیره.
سرنوشت این عشق پر دردسر چی میشه؟ آیا رویا میتونه تا ابد با اخلاق عجیب محمد بسازه؟ همه چیز برای رویا قابل تحمله تا زمانی که دوست پسر قبلیاش پیداش میشه و ادعا میکنه که هنوز رویا رو دوست داره و این تازه شروع ماجراست.
میان روزهای عاشقانه و گرم شهریور ماه گم شده بودم. حسرت یک عشق واقعی که مرا سرشار از زندگی کند بر قلب شکستهام مانده بود. گاهی اوقات با خودم میگفتم بالآخره یک روز خوب می آید؛ یک روز که مردی با تمام وجود مرا دوست داشته باشد، یک روز که از ته دل بخندم و صدای خندههایم دلیل زندگی یک مرد باشد! بعد از له شدن قلب کوچکم تنهایی را بغل گرفتم، آن قدر دل به اون بستم که دیگر میلی به عاشق شدن نداشتم. روزها می گذشت و من از این تنها ماندن راضی بودم؛ حال و روزم همچون برگهای پاییزی بود که روزگارشان با افتادن به روی زمین رقم می خورد. حال و روزم گریبان یک تنهاییِ عمیق و نفسگیر شده بود و من از درمان این بیماری دوست داشتنی ناامید شده بودم. تا اینکه پاییز خودی نشان داد و شروع به قلقلک دادن قلب بی جنبهام کرد. یکی از روزها قلبم را در تنگنا قرار داد و تیر عاشق شدن را به اعماق وجودش پرتاب کرد، روزی که همه آن را نحس میدانند و دل خوشی از آن ندارند. روزی که تو متولد شدی و تو را دیدم! به خودم که آمدم دیدم یک قلب لرزان و دو چشم که برای چشمان سیاه تو له له میزنند دارم. به خودم که آمدم دیدم باید در دفترچهی زندگیام سیزدهمین روز از پاییز را با عنوان تولد دوبارهی خودم ثبت کنم.
طبق معمول با حالتی پر از تردید مشغول رصد کردن گوشیم شد و من بیتوجه به چک کردنش به اخمهای دلبرش چشم دوختم. اون تو دنیای شک و شبهاش سیر میکرد و من تو دنیایی که میگفت اخم چقدر به چهرهی مردونهاش میاد!
به یک باره سرش رو بالا گرفت و با لحن سردی رو بهم گفت:
– اینستات رو پاک می کنی! همین الان هم پاک میکنی، میخوام ببینم!
با قیافهی آویزون و لحن مظلومی در جوابش گفتم:
– توروخدا نه! من که کاری نمیکنم توی اینستام، فقط با دوستام چت میکنم. بذار داشته باشم، خواهش میکنم!
نچ بلندی گفت و دستش رو روی شونهام انداخت. حالا با فاصلهی کمتری کنارش بودم، دلم نمیخواست روز قشنگمون خراب بشه، دلم نمیخواست دلش رو بشکنم.
– باشه… هر چی تو بگی ولی خب اگه حوصلهام سر رفت چی؟!
بوسی روی موهام نشوند و با لحن دلفریبش گفت:
– خودم حوصلهات رو سر جاش میارم توله سگ!
لبخندی به روش زدم و بیاینکه اعتنایی به آه و نالههای همیشگیِ حس مزاحمِ وجودم کنم برنامه رو پاک کردم. لبخند روی لبهام بود اما یک چیزی مثل خوره توی جونم داشت جلز و ولز میکرد، یه چیزی که از این حجم از شک و بیاعتمادی محمد میترسید!
افکارم رو پس زدم و سرم رو به سمتش گرفتم و با شیطنت گفتم:
– خب خب… توام پاک کن ببینم که!
چشم غرهای زد و تمسخرآمیز گفت:
– چرا اونوقت؟
دستش رو محکم فشار دادم و با لحن لوسی گفتم:
– چون خانومتون پاک کردند شماهم باید پاک کنید، این یه دستوره!
پوزخندی به روم زد و با تلخترین لحن ممکن جواب داد.
– چه گوه خوریها، من فرق دارم با تو! من پسرم، تو چی؟!
لب هام لرزیدند و بهت بینشون فاصله انداخت.
– یعنی چی محمد؟ مگه من دخترم باید…
انگشت اشارهاش به طرفم گرفت و بی رحمانه گفت:
– همین که گفتم! قرار شد هر چی گفتم بگی چشم، بی کم و کسر! دخترهای الان هر گوهی بگی میخورن، نمیخوام تو مثل اونها باشی!
رویا: ساده و پیرو احساسات، سرکش و یاغی، خواهان توجه و محبت.
امید: صمیمی و مخلص، فداکار و فروتن، بردبار و قابل اعتماد.
محمد: پرخاشگر و خودخواه، زورگو و لجباز، بدبین و شکاک.
سروش: خوشگذران و بیخیال، مغرور و خودشیفته، دورو و بیصداقت.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b