مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان هانا و شیخ

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#رازآلود #خارجی #پایان_خوش #بزرگسالان

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان هانا و شیخ

دانلود رمان هانا و شیخ از ساحل زند که جزء محبوب ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان هانا و شیخ

رمان هانا و شیخ یک عاشقانه ی پر ماجرا از عشق یک تاجر میلیاردر مصری به دختر شریک آمریکاییش است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان هانا و شیخ

هدفم از نوشتن رمان هانا و شیخ دور کردن ذهن برای ساعتی از دنیای واقعی است.

پیام های رمان هانا و شیخ

مهم ترین پیامم در رمان هانا و شیخ آشنایی با برخورد های متفاوت از تقابل فرهنگی است.

خلاصه رمان هانا و شیخ

در رمان هانا و شیخ میخوانیم که عثمان‌ یک مولتی میلیاردر مصری، عاشق خواهر کم سن شریک آمریکائیش میشه. دختری که تازه هجده ساله شده اما عثمان میخواد هانا رو جذب خودش کنه تا مادر وارث آینده عمارت احد باشه حالا به هر قیمتی که شده! حتی با وجود مخالفت پدر هانا یا سنگ اندازی های خاندان مسلمان مصری و معتقدش…

مقدمه رمان هانا و شیخ

رمان هانا و شیخ یک عاشقانه پر ماجرا از عشق شیخ عثمان مصری. مردی مسلمان با رسومات سفت و سخت به خواهر کوچیک شریک آمریکایش… دختری که فقط هجده سال سن داره و خانواده ای که به هیچ وجه موافق این ازدواج نیست اما شیخ عثمان هرگز از چیزی که بخواد نمیگذره …

ساحل زند

مقداری از متن رمان هانا و شیخ

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان هانا و شیخ اثر ساحل زند :

از زبان عثمان :

بلاخره مسیر خسته کننده شهری با اون ترافیک دیوونه کننده تموم شد

شیکاگو واقعا شهر شلوغی بود

شلوغ تر از هر شهر دیگه ای که تا حالا بودم

راننده جلو یه خونه ویلایی تو حومه شهر توقف کردو گفت

– رسیدیم قربان

همممی گفتم و به خونه نگاه کردم.

طبق انتظارم منتظرم بودن. هارولد به همراه پدرش سریع اومدن بیرون استقبالم

من معمولا با شرکت ها کوچیک قرار داد نمیبندم

مگه اینکه سود بزرگی بهم برسونن و هولدینگ اونا با وجود کوچیک بودن زمینه سود بالایی داشت

پس من پیشنهاد همکاری اون رو قبول کردم و این همکاری شروع شد.

یه همکاری دو سر برد و امروز اینجا بودم برای یه نهار خانوادگی و یه بحث کاری البته !

تو مصر ما کار و خانواده رو قاطی نمیکنیم

اما آمرکایی ها عادت دارن روز های تعطیل بحث های کاری رو تبدیل به یه قرار خانوادگی کنن و تو خونه با شریک کاری قرار بزارن

اونا اعتقاد دارن با بالا بردن صمیمیت میتونن توافق نامه های بهتری امضا کنن

هرچند این روش اونا تا حالا رو من جواب نداده

اما همیشه دعوت های نهار یا شام خانوادگی رو رد نمیکنم

چون اینجوری اطلاعات خوبی از سبک و سیاق شرکام بدست میارم

کتم رو برداشتم و پیاده شدم

هارولد جلو اومد و گفت

– عثمان…امیدوارم ترافیک خسته ات نکرده باشه

با وجود خستگی لبخندی زدم و گفتم

– زیاد بود اما بهتر از گوش دادن به حرف های مشاور مالیم بود

هارولد خندید و دست دادیم

با پدرش هم دست دادم و منو به سمت خونه راهنمایی کردن

پدرش اکثرا در جلسات ما حضور داشت

هرچند  این هارولد بود که مدیر هولدینگ بود اما مالک اولیه و اصلی پدرش بود

وارد خونه شدیم که به طرز عجیبی بزرگ تر از اونی بود که انتظار داشتم  از نشیمن رد شدیم تا به سمت پذیرایی بریم

صدای خنده و جیغ چند نفر می اومد و هارولد به پنجره اشاره کرد و گفت

– بابت سر و صدا شرمنده . هانا و دوستاش یه استخر پارتی کوچیک گرفتن و میدونی دیگه این بچه هارو نمیشه هیچ رقمه بیرون کرد

هممم آرومی گفتم و به پنجره بزرگ قدی که به سمت حیاط پشتی خونه بود نگاه کردم

استخر نسبتا کوچیکی بود و چند دختر و پسر با مایو و تیوپ های بادی اطراف استخر بودن

تو مصر و تو خاندان ما از این خبرا نبود و نوجون ها انقدر فرصت و قدرت انتخاب نداشتن که بخوان استخر پارتی بگیرن اونم وقتی تو خونه یه مهمون در حد من هست !!!

خواستم نگاهم رو برگردونم که چشم هام رو قامت یه دختر ثابت شد …

موهای طلائیش زیر نور خورشید میدرخشید و  برق میزد

با خنده به سمت استخر دوئیدو تو یه لحظه به داخل استخر پرید

لحظه ای که انگار قلب من ایستاد

این احساس…

این حس جدید برام ناشناخته بود

با صدای هارولد به خودم اومدم

سریع نگاهم رو گرفتم که گفت

– تو مصر هم نوجوونا از این تفریحات دارن ؟

– مسلما . اونجا کشور آزادیه .

با این حرف به سمتش رفتم

اما اضافه نکردم تو خاندان ما از این خبر ها نیست …

هارولد به مبلمان راحتی نزدیک پنجره های بزرگ حیاط اشاره کرد

اما اونجا برای من خیلی دور بود

دوست داشتم جایی باشم تا دوباره بتونم اون دختر رو ببینم

اما نمیخواستم هارولد متوجه جذابیت قضیه برام بشه

پس رو یه مبل تک نفره نشستم

هارولد و پدرش هم نشستن و خیلی زود بحث کاری باز شد

انقدر که نه متوجه زمان بودم نه سر و صدایی که محو شد

پدر هارولد مشغول صحبت راجع به طرح جدید هارولد بود که همون دختر مو طلابی از پشت شیشه پنجره رو به روی من رد شد

ناخداگاه چشم هامو بستم و نفس عمیق کشیدم تا رد شه

درست نبود تو چنین مهمونی من انقدر بدون تمرکز باشم

اما انگار هیچ چیزی دست من نبود

چشمامو که باز کردم خبری از اون دختر نبود

اما درون قلبم هم انگار چیزی خالی بود

چیزی که با رفتنش با خودش برده بود

به سختی دوباره به هارولد و صحبتش تمرکز کردم

اونا از من یه سرمایه گذاری جدبد میخواستن

سرمایه گذاری خیلی بزرگی برای من نبود

اما من حاضر نیستم با یه نفر تو دو جنبه کار کنم

این قانون کار منه

اما برای جواب رد دادن به هارولد زود بود

حداقل تا وقتی نفهمم اون دختر مو طلایی کیه

بلاخره وقت صرف ناهار شدو دور میز نشستیم

مادر هارولد زن خوش مشرب و زیبایی بود

دور میز نشستیم که آقای کلیتون ( پدر هارولد) گفت

– هانا نمیاد ؟

قبل اینکه کسی جواب بده صدای شیرینی با رگه های خنده و پر انرژی گفت

– اومدم بابایی …

برگشتم سمت صدا و قلبم دوباره پر کشید

اون نه تنها زیبا بود بلکه صدای واقعا لطیفی داشت

انگار خدا یکی از فرشته هاشو به زمین فرستاده بود

یه فرشته مو طلایی برای من …

درست همین لحظه هانا نگاهش رو من افتاد

لبخند شیرینی زدو آروم سلام کرد

فقط تونستم سر تکون بدم که رو به روی من و کنار کلیتون نشست

هارولد گفت

– خداروشکر بلاخره تشریف بردن

هانا با لبخند به هارولد نگاه کردو گفت

– میدونستی تو بهترین داداش دنیای

هارولد خندیدو رو به من گفت

– خواهر نداری عثمان… دخترا همینجوری برادر هاشون رو گول میزنن

هانا با شیطنت خندیدو به من نگاه کرد

لبخند زدم و گفتم

– نه متاسفانه مادرم وقتی خیلی بچه بودم فوت شد … من تک فرزندم

هانا چشم هاش متعجب و ناراحت شد. همه ابراز تاسف کردن که هانا گفت

– یعنی خواهر برادر ناتنی هم ندارین ؟

سوالی نگاهش کردم و گفتم

– نه …

یهو گونه هاش سرخ شد و چیزی نگفت

اما برام سوال بود چرا اینو پرسید

مادر هارولد گفت بهتره نهار شروع کنیم و دیگه کسی حرفی نزد

نهار خوشمزه ای بود

اما من بیشتر از نگاه کردن به هانا لذت بردم

جائی که نشسته بود باعث میشد من بدون نگرانی بتونم حرکات و صورتش رو ببینم

صورتش که دقیقا شبیه عروسک های بی نقص بود

چطور میشد یه دختر انقدر زیبا باشه ؟

یا من داشتم همه چیو زیادی زیبا میدیدم ؟

به هارولد نگاه کردم

اونم مرد خوش تیپ و در نوع خودش بی نقصی بود

اما هانا…

آه هانا… این دختر مسلما مرگ من بود …

از زبان هانا :

زیر چشمی سعی میکردم به عثمان نگاه کنم

اون دقیقا شبیه ورژن واقعی مرد های شرقی تو کارتون های بچگیم بود

صورت برنزه با چشم و ابرو و موهای مشکی رنگ شب …

هارولد گفته بود عثمان یه میلیاردره و به نظرم برای میلیاردر بودن زیادی خوش تیپ و جوون بود

شاید فقط کمی از هارولد بزرگتر بود

وقتی گفت مادرش فوت کرده ناخداگاه پرسیدم خواهر و برادر ناتنی …

از بس که تو این فیلم های شرقی نشون میده مردها حرمسرا و چندتا زن دارن برام سوال بود واقعا پدرش دیگه ازدواج نکرده یا فرزند های زن های دیگه رو خواهر و برادر خودش نمیدونه

تو این افکار بودم که دوباره خواستم نگاهش کنم

اما اینبار تا سرمو بلند کردم نگاهمون به هم گره خورد

چشم های مشکیش به قدری تیره بود که حس میکردی یه درچه است به اعماق وجودش

چشم هائی که انگار اعماق وجود منو هم میدید

لب گزیدم و خواستم سرمو پائین بندازم که کنج لبش به فرم لبخند کمی بالا رفت

یه هو قلبم ایستاد

من …

زیر این نگاه عثمان حس بدی داشتم

مثل یه ببر بود که به شکارش نگاه میکرد

شکاری که راه فراری نداشت

بدون تموم کردن غذام تشکر کردم و بلند شدم

مامان گفت

– صبر کن هانا دسر نخوردی

– مرسی یهو یادم اومد یه پروژه نا تمام دارم برای فردا

اینو گفتم و برگشتم سمت اتاقم

تقریبا پله هارو دوئیدم

وارد اتاقم شدم و درو بستم

تکیه دادم به در و رو زمین نشستم

حالا اون چشم های سیاه و نافذ عثمان برام ترسناک شده بود

شبیه یه شاهزاده مغرور ، جذاب و ترسناک

لعنتی …

چرا این اثر رو روی من داشت ؟

دلم پیچیده بود و قلبم تند میزد

من پسر ندیده نبودم

اما هیچوقت یه مرد اینجوری نگاهم نکرده بود…

از زبان عثمان :

نگاهم با هانا تلاقی کرد

اونم منو زیر نظر داشت

نگاهمون که گره خورد گونه هاش سرخ شد

سرشو پائین انداخت و چند لحظه بعد از سر میز بلند شد

بدون نگاه کردن به من تشکر کردو رفت

نتونستم لبخند رضایتم رو مخفی کنم

از اینکه چنین اثری رو هانا داشتم خیلی خوشحال بودم

مادر هارولد بلند شد تا دسر بیاره و هارولد گفت

– خب عثمان نظرت راجع به این ایده جدید من چیه ؟

باید میگفتم ایده خوبیه اما من سرمایه  گذاری نمیکنم

اما هانا جذبم کرده بود

پس گفتم

– ایده خوبیه اما باید جنبه های دیگه اش رو هم بررسی کنیم

هارولد سری تکون دادو گفت

– آره خب این به ایده خامه اگه تو فرصت داشته باشی میتونیم بخش های دیگه رو هم بررسی کنیم

لبخندی زدم و گفتم

– چرا که نه …

بعد از پنج سال بلاخره یه دختر چشممو گرفته بود…

پدرم مسلما خوشحال میشد اگه بفهمه بلاخره عروسی برای عمارتش انتخاب کردم …

اونم چه عروسی…

به زیبائی یک حوری

بعد از دسر که طعمش مثل لبخند هانا شیرین بود تشکر کردم و خانواده کلیتون رو ترک کردم

هرچند قلبم پیش هانا باقی مونده بود

باید با فکر و یه نقشه درست پیشنهاد ازدواجم رو به پدر هانا میدادم

من تحملم زیاد نبود

مخصوصا حالا که این حوری بهشتی رو دیده بودم…

وارد پنت هاوسم شدم و اولین کار دکمه پیغام گیر تلفن رو زدم

یه پیام از پدرم بود

– سلام عثمان… اینجا به حضورت خیلی نیازه… زودتر برگرد

شماره پدر رو گرفتمو بهش زنگ زدم

زود جواب داد

– عثمان

– اتفاقی افتاده ؟

– آره… متاسفانه بخاطر خشک سالی وضع معیشت مردم ضعیف شده و کارگر های ما هم به مشکل خوردن. اونا درخواست مساعده مالی و وام دارن… امروز اعتصاب کردن… این شرایط اصلا خوب نیست

– لعنتی… من وسط یه قرار داد بزرگم… نمیتونم الان رهاش کنم

با این حرف هانا اومد تو سرم که پدر گفت

– چه قرار دادی مهم تر از سرمایه ات ؟

حق با پدرم بود

سریع گفتم:

– حق با شماست … فردا اونجام.

از زبان هانا :

روز نسبتا گرمی بود

پیراهن مدرسه ام رو بیرون آوردمو دور کمرم بستم و پیاده رو سبز حومه شهرو طی میکردم

بابا عاشق این منطقه بود

برای همین من هر روز یه ساعت پیاده روی داشتم تا مدرسه

البته اگه کسی نمی اومد دنبالم

مثل امروز

پوفی کردم و بی حال قدم میزدم

هیچ عجله ای برای خونه رفتن نداشتم

زندگی من واقعا روتین شده بود

همه به فکر کالج و کار آینده بودن

اما من هنوز سر در گم بودم.

فقط دو ما دیگه از درسمون مونده بود

من حتی حس و حال فکر کردن به امتحان های ماه آینده رو نداشتم

سنگی که جلو پام بودو شوت کردم و کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم

خدایا … چی میشد یه ماشین از این خیابون رد می شد و منو میرسوند

مثل معجزه برای اولین بار انگار خدا به حرفم گوش داد

چون صدای ماشینی که از دور می اومد نظرمو جلب کرد

ایستادم و برگشتم سمت صدا

اما با دیدن لیموزین مشکی آهم بند شد

این جور ماشینا مال این حومه نبودن که دست تکون بدم و سوار شم اونم تا یه جایی منو برسونه

به راهم ادامه دادم

لیموزین از جلوم رد شد

اما کمی جلو تر ایستاد

مشکوک نگاهش کردم

شیشه سمت من پائین رفت

بدون توجه به داخلش خواستم از کنارش رد شم که صدای آشنائی گفت

– هانا …

یهو خشک شد

تو اون گرمای هوا بدنم یخ شد

این صدا …

سریع اون چشم های مشکی رو تو ذهنم آوردو …

لعنتی…

دوست داشتم فرار کنم

اما گردنم بدون اراده من چرخید به سمتش و اون چشم های مشکی گره خورد به چشم هام

لبخند کمرنگ اما پر قدرتی زد و با لحن دستوری گفت

– سوار شو هانا … میرسونمت …

بدنم بدون اراده من به سمت ماشین رفت…

از زبان عثمان :

به هانا نگاه کردم که آروم و با تردید به سمت ماشینم اومد

بعد یک ماه دوری از آمریکا واقعا انتظار نداشتم اولین کسی که میبینم هانا باشه…

هانا …

تنها کسی که دلم براش تنگ شده بود

این یک ماه تو مصر به پدرم گفتم عروس مناسبی پیدا کردم

اون و خانواده هم کاملا مشتاق شدن برای دیدن هانا

حالا فقط مونده بود بردن هانا …

که برای اون هم فکر های خوبی داشتم

هانا سوار شد و با لبخند بی جونی تشکر کرد

کنارم نشست.

اما دستش رو رو بازوهاش کشید  انگار که سردش بود

پرسیدم

– میخوای کولر رو خاموش کنم؟

پیراهنشو از دور کمرش باز کرد و گفت

– نه خوبه… پیراهنم هست

خوب نبود

اما نمیشد حرفی بزنم

راننده حرکت کردو هانا لباسشو پوشید

تکیه داد به صندلی و خیره شد به بیرون که گفتم

– تو کی باید بری کالج ؟

متعجب نگاهم کردو گفت

– سال دیگه تقریبا… چطور ؟

– اوه چقدر دیر …

منتظر ادامه جوابم بود که دوباره پرسیدم

– این سالت کی تموم میشه ؟

– یه ماه دیگه تقریبا …

مشکوک نگاهم میکرد

اما من بدون توجه به این نگاهش پرسیدم

– دوست داری برای تعطیلات مصر رو ببینی؟

چشم هاش یهو گرد شد

اما برق زد

با تردید گفت

– منظورتون چیه ؟

متوجه شدم جذب شده

نمیخواستم حساسش کنم

برای همین گفتم

– اگه دوست داشتی بیای مصر رو ببینی میتونی با هارولد و پدرت بیاین … اونا قراره برای یه صفر کاری بیان مصر

با ذوق سر تکون دادو گفت

– عالیه… اگه بشه حتما دوست دارم بیام

سری تکون دادم و گفتم

– خیلی خوبه… مطمئنم خوشت بیاد

لبخندی زدو دندونای سفیدش رو به نمایش گذاشت

چقدر این دختر کامل و بی نقص بود …

با ترمز راننده متوجه شدم رسیدیم

خیلی زود بود

اما هانا سریع پیاده شدو گفت

– خیلی ممنونم … واقعا روز گرمی بود

سری تکون دادم و پیاده شدم

هارولد و پدرش باز هم اومدن استقبال من

هانا سریع رفت سمت خونه و من ایستادم تا با اونا دست بدم

اما نگاهم سخت از هانا جدا شد

وقتی به کلیتون نگاه کردم حس کردم متوجه نگاه من شده

بلاخره اون پدر بود و  تو این زمینه حس ششم داشت

با لبخند گفتم

– مسیر طولانی دارین برای پیاده اومدن

سری تکون داد و گفت

– آره معمولا من میرم دنبال هانا

– خیلی خوبه

سری تکون دادو با هم وارد خونه شدیم

بعد از یه لیموناد خنک صحبتو شروع کردیم

میونه صحبتمون هانا اومدو رو مبل نشست

حس کردم بحث مصر براش جالب بوده که اومده تو جمع

قیافه متعجب پدرش هم همینو نشون میداد

هارولد بحثو به یه نقطه رسوندو رو به هانا گفت

– چیزی شده ؟

هانا لبخندی زدو گفت

– نه فقط خواستم گوش بدم… البته اگه عیبی نداره …

ابروهای بالا پریده هارولد و پدرش باعث لبخند رضایت من شد

خوبه پس هانا علاقه مند بود

هارولد گفت

– چه عیبی… خیلی هم خوبه

هانا لیخند دلنشینی زد که باعث شد ناخداگاه منم لبخند بزنم

برگشتم سمت هارولد که نگاهم با چشم های کلینتون تلاقی کرد

اخم کمرنگی بین ابروهاش بود

اما من بهش لبخند زدمو بحث کاری رو ادامه دادم…

اگر رمان هانا و شیخ رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ساحل زند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان هانا و شیخ

هانا و شیخ عثمان

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید