مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان تارگت

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#مثبت15 #تجاوز #پسرغیرتی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان تارگت

دانلود رمان تارگت از گیسو خزان که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی رمان تارگت فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان تارگت

رمان تارگت داستان پسریه که به تازگی فهمیده یه زن تو گذشته باعث مرگ مادرش شده و بعد از پیدا کردن اون زن به دخترش می رسه و تصمیم می گیره با آزار دادن اون دختر از مادرش انتقام بگیره…

هدف نویسنده از نوشتن رمان تارگت

هدفم از نوشتن رمان تارگت این بود که خیلی دوست داشتم درباره دخترایی که مورد آزار و سوء استفاده و ظلم و تهدید قرار می گیرن حرف بزنم، به خصوص این که قانون هم تا وقتی مدرک کافی نداشته باشی حکمی به نفع اون دختر صادر نمی کنه و ممکنه حتی همه چیز به ضررش تموم بشه..

رمان تارگت به حس ترس و درموندگی و بی پناهی دخترا تو اون لحظاتی که به شدت تنهان و هیچکس پشتشون نیست، اشاره می کنه و امیدوارم که هیچکس درگیر این مشکل نشه، یا اگرم می شه کسی رو داشته باشه که به دادش برسه.

پیام های رمان تارگت

مهم ترین پیامم در رمان تارگت زود اعتماد نکردن، تسلیم نشدن و صبوری و مقاومت در برابر مشکلات است.

خلاصه رمان تارگت

رمان تارگت روایت گر زندگی پسری به نام میران. پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده، وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه، برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و…

مقدمه رمان تارگت

فکر می کردم کارم خیلی سخته. پیدا کردن دختری که نه قد بلندی داشت. نه هیکل درست و حسابی. نه موهاش بلوند بود. نه چشماش روشن. نه ناخونای بلند و کاشت شده… خلاصه هیچ چیزی که از فاصله زیاد جلب توجه کنه تو وجودش نبود..

اونم تو این هتل بزرگی که قسمت رستورانش اکثراً شلوغ بود. با گارسونای همه از دم دختر…

ولی حالا.. می دیدم کارم انقدری هم سخت نیست.. سوژه مورد نظرم.. لا به لای اینهمه دختری که تقریباً همشون شبیه هم بودن و شاید تفاوتشون از این فاصله و از نظر یکی مثل من فقط رنگ مو و لاک ناخونشون بود.. خیلی راحت تر از چیزی که فکر می کردم پیدا شد.

ساده ترین و شاید آروم ترین دختر اینجا.. با اون لباس فرمی که متشکل از یه دامن بلند قرمز و یه کت طوسی بود و اون صورت کوچیک و موهایی که از فرق باز کرده بود روی صورتش و ادامه اشم تا زیر شالش می رسید.. بیشتر شبیه یه دختر بچه بود.. تا کسی که به سن کار کردن رسیده باشه!

با صدای ویبره گوشیم نگاهی گذرا به پیامی که رسیده بود انداختم:

«چی شد؟»

یه بار دیگه نگاهش کردم.. عکسی که ازش داشتم و اون یکی دوباری که دیده بودمش هم از یه جایی تو همین فاصله بود..

با این حال یه بار دیگه گالری گوشیم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم خودشه در جواب پیامش نوشتم:

«سوژه رویت شد!»

مقداری از متن رمان تارگت

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان تارگت اثر گیسو خزان :

– امممم.. ببخشید.. آقا؟

صداش انقدر ضعیف و کم جون بود.. که اگه من همه حواسم و بهش نداده بودم محال بود بشنوم.. همین طورم وانمود کردم تا اینکه بلندتر گفت:

– آقای محترم؟

بدون اینکه سرم و بلند کنم برعکس خودش بلند و رسا جواب دادم:

– هنوز انتخاب نکردم!

– واسه سفارش نیومدم!

سرم و بالا گرفتم و با اخم زل زدم بهش.. جوری دستپاچه شد از نگاهم که حس کردم یه قدم به عقب برداشت و بدون دلیل مشغول ور رفتن با لبه شالش که بدون هیچ مشکلی رو سرش مونده بود شد!

– چیزه.. اینجا.. اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!

پک عمیقی به سیگارم زدم و از لای لبام برش داشتم.. شونه ای بالا انداختم و با همون نگاهی که سعی داشتم باهاش بفهمونم حرفش برام کوچکترین اهمیتی نداره گفتم:

– زیرسیگاری ندارم که خاموشش کنم!

– بدید من براتون بندازم سطل آشغال!

نگاهم از صورتش و چشمای تیره اش که یه کوچولو آرایشش در برابر آرایش بقیه همکاراش هیچ محسوب می شد رو دست دراز شده اش نشست!

این دست کوچیک.. دست یه دختر بیست و خورده ای ساله بود یا یه دختر ده ساله؟ حتم داشتم دست مشت شده اش جوری تو مشتم جا می شد که کوچکترین اثری ازش باقی نمی موند و به طور قطع.. با یه فشار کوچیک من.. چند تا از استخوناش می شکست!

سیگار و دوباره گذاشتم گوشه لبم و آخرین پک و جوری زدم که آتیشش به فیلتر رسید و بعد گرفتمش سمت دختره که با تعجب داشت بهم نگاه می کرد.

– نسوزی!

لبخند خجالتزده ای رو صورتش نشست و به کمک دو تا انگشت شست و اشاره با احتیاط سیگار و از لای انگشتام بیرون کشید و گفت:

– نه حواسم هست!

راه افتاد بره که صدام و بلند کردم:

– سفارشم و نمی گیری؟

دوباره برگشت و چسبیده به میز وایستاد..

– آخه گفتید هنوز انتخاب نکردم!

– اون مال چند دقیقه پیش بود!

می فهمیدم که گیج شده از طرز نگاه کردنم و حرفایی که می زدم.. منم همین و می خواستم.. هدف امشبم همین بود.. که خوب من و تو ذهنش حک کنه.. که من براش یه آدم متفاوت از بقیه کسایی که تو این رستوران باهاشون رو به رو می شه باشم.. انقدری که چهره ام و.. نگاهم و.. صدام و.. طرز حرف زدن و شایدم بوی سیگارم و به خاطر بسپره.. چون مطمئناً واسه نقشه بعدیم به درد می خورد!

تو یه دستش که سیگار من بود و با یه دست کوچیکش نمی تونست هم تبلت و نگه داره و هم سفارشم و بگیره.. واسه همین یه کم گیج و درمونده به دستاش نگاه کرد و حتم داشتم که این نگاه خیره من.. به این گیجی و بی دست و پا شدن دامن زده.

دخترا همین بودن.. هرچقدرم وانمود می کردن اعتماد به نفس بالایی دارن.. به محض فهمیدن خیرگی نگاه جنس مذکر حال و احوالشون دگرگون می شد.. فقط نوع دگرگون شدنشون فرق می کرد.. بعضیا از نفرت.. بعضیا از هیجان.. بعضیا هم مثل این دختر از استرس!

– می خوای من نگهش دارم؟

بازم یه لبخند خجالت زده تحویلم داد و حالا دیگه مطمئن شدم این لبخند جزو قرارداد کاریشون بوده که مثلاً از این طریق برخورد خوبی با مشتری داشته باشن.

رئیس این هتل.. بدون شک آدم فرصت طلب و کلاشی بوده که چه از طریق استخدام گارسون های دختر توی رستورانش و پوشوندن لباس های خاص به تنشون.. چه از طریق قوانینی که براشون وضع کرده.. تمرکزش و گذاشته رو جذب مشتری های مرد و چشم چرون.. که شاید.. نصف بیشتر جمعیت مردای دنیا رو تشکیل میدن!

بالاخره تبلت و گذاشت رو میز و با یه دست مشغول علامت زدن سفارشا شد و بدون اینکه سرش و بالا بیاره گفت:

– بفرمایید!

– خودت چی پیشنهاد میدی؟

هدفم از این سوال این بود که سرش و بالا بگیره و نگاهم کنه.. چون هرچی بیشتر نگاه می کرد برام بهتر بود.. ولی حالا من داشتم با دقت بیشتری اجزای صورتش و نگاه می کردم.. بینیش عملی بود انگار.. ولی بازم قیافه اش و مصنوعی نکرده بود و با اینکه از بینی عملی خوشم نمی اومد ولی.. جزو معدود آدمایی بود که بهش می اومد!

– من؟

– اوهوم!

– خب.. بستگی داره چی بخواید! اولین بارتونه میاید اینجا؟

یه کم فکر کردم با این سوال یهویی.. به نظرم رسید برای ادامه نقشه ام جواب مثبت به این سوال منطقی به نظر نمی رسه واسه همین گفتم:

– نه ولی.. تا حالا فست فودش و نخوردم!

– خب پس.. من پیتزا پپرونی رو پیشنهاد می کنم.. البته اگه با غذاهای تند میونه خوبی دارید!

دلم می خواست بگم از هرچیز داغ و هات خوشم میاد.. ولی نه! زود بود واسه این حرفا.. این جور دخترا که ساده تر به نظر می رسیدن.. از مردایی که همون اولین بار منظورشون و با تیکه های جنسی بیان می کنن و به طرف می فهمونن تو تخت خواب چه جور آدمی ان خوششون نمیاد!

این دخترا.. به خصوص اگه مثل این بی پناه و شایدم سختی کشیده باشن.. بیشتر به یه حامی و تکیه گاه احتیاج دارن.. تا یه آدم سرگرم کننده و شریک جنسی!

واسه همین.. نیمچه لبخندی زورکی رو لبم نشوندم و حین بستن منو لب زدم:

– اگرم میونه نداشته باشم همین و انتخاب می کنم! وقتی شما تایید می کنی حتماً خوبه!

لبخندش که وسعت گرفت و ردیف دندونای سفیدش و به نمایش گذاشت فهمیدم از راه درستی وارد شدم.. همینکه مشغول ثبت سفارشام شد دستم و دراز کردم سر سیگاری که هنوز توی دستش بود با دو تا انگشت جوری فشار دادم که خاموش بشه.

نگاه متعجبش که دوباره به صورتم افتاد بی اهمیت به سوزش انگشتم با خونسردی گفتم:

– صورتت و خیلی نزدیک نگه داشته بودی.. ترسیدم بسوزی!

از عمد فعل جمله هام و مفرد به کار می بردم.. چون معمولاً دخترا.. از زیادی خشک و رسمی حرف زدن هم خوششون نمیاد و خیلی سریع می فهمن که طرف مقابل داره زیادی اغراق می کنه. هرچقدر عادی تر باشیم.. بیشتر به این نتیجه می رسن که خودمونیم نه پوسته یکی دیگه!

حالا این نگاه عجیب و مات شده هم داشت همین و بهم ثابت می کرد و من راضی از تجربه هایی که تا این سن به دست آورده بودم به عکس العمل های عادی و تعریف شده طعمه ام نگاه کردم که بالاخره به خودش اومد و بعد از وارد کردن بقیه سفارش ها و دسر.. صاف وایستاد و گفت:

– امر دیگه ای ندارید؟

– عرضی نیست!

تبلتش و از رو میز برداشت و با همون لبخندی که حالا حس می کردم از شرح وظایفش خارج شده و واقعی تر شده گفت:

– مطمئنم پشیمون نمی شید.. با اجازه!

رفت و من با نگاهم تعقیبش کردم.. تا وقتی که وسط راه یه مرد با اخمای درهم بهش نزدیک شد و مجبور شد که وایسته..

تو اون شلوغی و همهمه رستوران صداش و نمی شنیدم.. ولی از چهره عصبانیش و اشاره ای که به ساعت روی مچش کرد فهمیدم حرفش چیه و چرا انقدر شاکی شده!

فرصت و یه بار دیگه مناسب دیدم برای ثبت کردن خودم تو ذهن این دختر.. اینبار عمیق تر و موندگار تر.. که از جام بلند شدم و راه افتادم سمت جایی که وایستاده بودن.

هرچی نزدیک تر شدم صداشون واضح تر به گوشم رسید.. دختره بود که گفت:

– به خدا.. حرف خاصی نمی زدیم آقای سمیع! داشتم سفارش می گرفتم!

– نمی بینی چقدر شلوغه؟ بخوای واسه هرکی انقدر وقت بذاری و دل و قلوه بگیری که یه سری از مشتریا باید ساعت دوازده نصفه شب غذاشون و بخورن! اگه شانس بیاریم تا اون موقع نذارن برن!

دیگه انقدری نزدیک شده بودم که فرصت حرف زدن به دختره ندم و همینکه نگاه مرده به سمت من برگشت.. دختره هم متوجه حضورم شد و با خجالت سرش و انداخت پایین که من گفتم:

– شما رئیس این هتل هستید؟

مرده که از لحن محکم صحبت کردن من یه کم خودش و جمع و جور کرد و از اون عصبانیت دور شد.. حین صاف کردن کراواتش لبخند مسخره ای زد و گفت:

– مسئول رستوران هستم.. در خدمتم!

– خواستم به خاطر برخورد خوب این خانوم که از کارکنانتونه تبریک بگم. من.. کم پیش میاد که توی رستورانی برم و از برخوردشون راضی باشم. اکثراً حوصله جواب دادن به سوال مشتری ها رو ندارن و من از قصد سوالایی می پرسم که میزان این صبر و حوصله رو بسنجم.. معمولاً هم همین باعث می شه که دوباره پام و تو اون رستوران بذارم یا یه جای دیگه رو انتخاب کنم!

لبخندش اینبار دستپاچه تر شد و با یه نیم نگاه به دختره گفت:

– خواهش می کنم! جلب رضایت مشتری هامون از اصلی ترین وظایف ما و کارکنانمونه!

– نه متاسفانه این طوری نیست! چون بعد از دو سه باری که من هتل و رستوران شما رو برای صرف غذا انتخاب کردم و شاهد برخورد خوبی نبودم.. اولین باره که این خانوم با صبر و حوصله اشون توجه من و جلب کرد.. برای همین لازم دونستم که هم از خودشون.. هم از شما بابت استخدامشون تشکر کنم!

دختره هنوز سرش پایین بود و داشت دستاش و می چلوند.. ولی دیدم لبخندی رو که روی لبش نشست..

– خوشحالم که راضی بودید من.. من به بقیه هم تذکر میدم تا حواسشون و بیشتر جمع کنن!

از اونجایی که خیلی خوب می دونستم این جماعت عقلشون به چشمشونه و به محض اینکه بفهمن طرفشون کیه رفتارشون زمین تا آسمون تغییر می کنه.. کارتم و از تو جیب کت چرمم درآوردم و همونطور که همه حواسم به عکس العمل دختره بود خودم و معرفی کردم:

– من.. میران محمدی هستم.. رئیس شرکت تیونینگ میران.. که تو زمینه واردات خودرو و تجهیزات جانبی هم فعالیت می کنه..

هیچ واکنش خاصی از دختره ندیدم جز اینکه سعی داشت جوری که جلب توجه نکنه گردن بکشه تا نوشته های روی کارتی که حالا تو دست صاحبکارش بود و ببینه..

وقتی دیدم عکس العملی نسبت به اسم و فامیل نشون نداد.. با خیال راحت تری ادامه دادم:

– از اونجایی که به واسطه کارمون.. با طرف قراردادهای خارجی زیاد سر و کار داریم و گاهی اوقات دعوتشون می کنیم تا بیان اینجا.. برامون خیلی مهمه مکان هایی رو برای این دعوت یا حتی جلسه های شرکت انتخاب کنیم که همکارامون با رضایت کامل ازش خارج بشن و از اونجایی که هتل شما با وجود تازه کار بودنش جزو هتل های خوب محسوب می شه و رستورانش هم غذای سنتی سرو می کنه و هم فست فود و هم محیط آرامش بخش و خوبی داره.. من چند باری شخصاً برای ارزیابی اومدم.. وگرنه قصد جسارت تو وظایف شما رو نداشتم!

با این حرف به وضوح دست و پاش و گم کرد و خب.. خیلی سخت نبود فهمیدن اینکه با اومدن من و همکارام به این هتل و تشکیل جلسه هامون.. نونش حسابی تو روغنه!

کارت و گذاشت تو جیبش و جوری وارد جلد چاپلوسیش شد که حتم پیدا کردم درباره نظر چند دقیقه پیشم.. اینکه این آدم بی نهایت فرصت طلب و کلاشه!

– باعث افتخار ماست جناب محمدی.. من چه از بابت رفتار کارکنان.. چه از نظر کیفیت غذا شخصاً تضمین می کنم که هم همکاران ایرانی و هم خارجیتون با رضایت کامل از هتل ما خارج بشن و شما هر موقع که تمایل داشتید می تونید یه روز قبل.. یا حتی چند ساعت قبل از تشریف فرماییتون به ما اطلاع بدید.. تا ما بهترین قسمت رستوران و براتون آماده کنیم. حتی می تونیم برای اسکان مهموناتون بهترین اتاق ها رو آماده کنیم.

سرم و به تایید تکون دادم و بازم یه نگاه به دختره انداختم و گفتم:

– بسیار خب فقط.. تمایل دارم تنها کسی که به سفارشات ما رسیدگی می کنه این خانوم باشه. لطفاً هر موقع از طرف شرکت ما برای رزرو میز رستوران یا اتاق هتل تماس گرفته شد.. این موضوع رو مد نظرتون قرار بدید!

مرده حسابی متعجب شده بود از این حرف.. طبیعی هم بود.. لابد فکر می کرد منم مثل اکثر مردای چشم چرون اینجا.. چشمم یکی دیگه از گارسون هایی که به اصطلاح پلنگ محسوب می شدن و بوی عطرشون کل فضا رو پر کرده بود و می گرفت و برای پز دادن به طرف قراردادهای خارجیمم که شده.. یکی از اونا رو انتخاب می کردم.. ولی نمی دونست هدف اصلی من چیه و مسلماً هیچ وقتم نمی فهمید!

– هر طور میل شماست.. خیالتون راحت.. به بچه ها هم می سپرم که اگه خودم نبودم خانوم کاشانی رو مسئول رسیدگی به سفارشات شما قرار بدن!

دختره بالاخره سرش و بلند کرد و بهم زل زد.. راضی به نظر می رسید. بایدم اینطور باشه.. حسابی جلوی صاحبکارش ازش تعریف کردم و براش مایه گذاشتم..

ولی فعلاً تا همینجا بس بود.. برخورد بیشتر از این و پیله کردن رو یه مسئله خیلی سریع به شک مینداختش و این سوال براش پیش می اومد که چرا من؟!

باید یه کم می گذشت.. تا حسابی توی ذهنش جا می افتادم و شاید حتی کمرنگ می شدم و بعد دوباره خودم و جوری بهش نشون می دادم که حضورم توی زندگیش معنا پیدا کنه!

سری برای جفتشون تکون دادم و برگشتم سمت میزم.. به محض نشستن شماره کوروش معاون شرکت و پیدا کردم و بهش پیام دادم:

«یه جای خوب و دنج برای جلسه پنجشنبه پیدا کردم.. لوکیشن و برات می فرستم به بقیه بگو!»

اگر رمان تارگت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان تارگت

درین : مهربون ، صبور ، حساس و شکننده.
میران : یاغی ، سرسخت ، غیر قابل پیش بینی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید