مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان انیس دل

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#ازدواج_اجباری #خیانت_به‌_خاطر_پول #عشقی‌بانیم‌مترتفاوت‌قد

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان انیس دل

ازدواج اجباری با چهل سانت تفاوت قد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان انیس دل

آدم ها با هر شکل و شمایلی می تونن به حد اعلای خودشون برسن، تفاوت ها هیچ وقت قرار نیست باعث درجا زدن باشن.

پیام های رمان انیس دل

قد کوتاه یا بلند نمی تونه مانع پیشرفت آدم ها بشه.

خلاصه رمان انیس دل

⁠انیس یه دختر قد کوتاهه که به اجبار با مرتضی بلندقامت ما ازدواج می‌کنه. حالا مرتضی به خاطر کتکی که از برادرای انیس خورده زخمی شده و انیس می‌خواد ازش پرستاری کنه ولی مرتضی به شدت تخس و شره و…

مقداری از متن رمان انیس دل

– سلام مهناز خانم، خیلی خوش اومدین، بفرمایین!
– پس تو هم من رو می‌شناسی؟!
نه نگاهش دوستانه بود و نه لحنش. بیشتر به کسی می‌ماند که روی دشمنش شمشیر می‌کشد.
– بله، چند بار دیدمتون.
– مرتضی از رابطه‌مون هم گفته برات؟
– اگه منظورتون محرمیتیه که بینتون بود، بله، باخبرم.
نیشخندش قرار بود تا دل انیس را بسوزاند اما دلگرمی‌هایی که مرتضی به او داده بود، جایی برای نگرانی نمی‌گذاشت.
– پس حتما گفته عاشق من بوده؟
لبخندش غیر ارادی است. دخترک زیادی زور می‌زند برای مهم نشان دادن خودش.
– خودتون دارین می‌گین بوده، پس حرفی نمی‌مونه!
مهناز نگاه از بالا به پایین او انداخت. انگار تازه فهمیده بود تفاوت قدشان، خودش یک امتیاز مثبت برای اوست.
– مطمئنم یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌تونه وگرنه محاله مرتضی دختری مثل تو رو به عنوان زنش انتخاب کنه.
«زنش» را جوری بر زبان آورد که انکار بدترین فحش دنیاست. انیس نیم نگاهی به ساختمان انداخت. نگران برخورد الهام بعد از دیدن حال و روز پسرش بود ولی دلیل نمی‌شد که جواب این دختر از خود متکبر را ندهد.
– اسم تو شناسنامه‌مون چیز دیگه‌ای می‌گه عزیزم!

***

– پمادتون کجاست؟
چشمانش گرد شد. انیس که جدی نمی‌گفت؟! فورا سر جایش نشست.
– واسه چی؟!
– مگه نیومدین که پماد بزنم براتون؟
با دست به کمد اشاره کرد و گفت:
_ داروهام همه تو کمده.
انیس که سر تکان داد و به طرف کمد رفت مرتضی دست به پایین رکابی‌اش گرفت و با یک حرکت آن را از تنش بیرون کشید. نگاهش به انیس نبود اما برگشتن و جا خوردن او را حس کرد.
لبخندش را خورد و روی تشک به شکم دراز کشید.
انتظارش طولانی نشد. نشستن انیس را کنار تشک حس کرد. «وای» بلندی که گفت را هم شنید.
– الهی بمیرم. چیکار کردن باهات؟ چرا تو این چند روز گذشته نگفتی خودم برات پماد بزنم؟ خیلی درد داره؟!
جای لگدهای بهرام را ندیده بود اما پزشکی که مسئول معاینه‌اش بود، گفته بود زیادی کبود و متورم است. حتی گفته بود خوش شانس بوده که ضربه‌، آسیب بدی به کلیه‌اش وارد نکرده است.
– زیاد نه!
انیس چشم در حدقه چرخاند و در پماد را باز کرد.
کمی از پماد را کف دستش خالی کرد و حین به هم کشیدن کف دو دستش گفت:
– هر وقت درد داشتین، بگین تا آروم‌تر بزنم.
گفت و کف دو دستش را روی پشت مرتضی گذاشت. نفس در سینه‌اش حبس شد.
چشمانش داشت گرم می‌شد که صدای نازک و زیبای انیس در گوشش پیچید.
– می‌شه بچرخید تا شکم‌تون رو هم بزنم؟
چرخید و به پشت خوابید. لب انیس زیر دندانش رفت اما هیچ نگفت. شکمش را دیده بود. پارگی‌های پوستش را هم، حق می‌داد به او که جا بخورد. مرتضی زیادی پوست کلفت بود.
دخترک به سختی داشت با ریزش اشک‌هایش مقابله می‌کرد. دستان انیس دوباره روی تن او به گردش در آمد. حسش دیگر به خوبی قبل نبود، نه وقتی که قطره اشکی از گوشه‌ی پلک انیس گریخت و راه گونه‌اش را در پیش گرفت. بعد از آن دیگر انیس کنترلی روی آن‌ها نداشت. یکی پس از دیگری شره می‌کردند و از زیر چانه‌اش روی سینه‌ی او می‌ریختند.
انیس که خم شد و بوسه‌ای روی زخم بزرگ سینه‌ای گذاشت، مرتضی هم به خود آمد. دستانش را بالاخره به حرکت در آورد. آن‌ها را دور تن دخترک حلقه کرد و به پهلو چرخید.
دست خودش نبود که در آن لحظه به جای لرزش قلبش، تمام هورمون‌های مردانه‌اش قیام کرده بودند. بی آنکه بخواهد، مغزش رفته بود پی محاسبه‌ی اختلاف جثه‌شان و اینکه آیا انیس تحمل او را دارد؟!
– تو قدت یه متر می‌شه؟!
سوالش هم ناخودآگاه از دهانش بیرون آمد. نه قصد پرسیدنش را داشت و نه خیال رنجاندن انیس را ولی زبانش را نمی‌توانست کنترل کند. انیس که از او فاصله گرفت و با چشمان گرد شده‌اش به او نگاه کرد، با خنده گفت:
– به خدا منظوری نداشتم. یه دفعه‌ای اومد رو زبونم!
– ممنون که اینقدر بی‌احساسی!
– خواهش می‌کنم، قابلت رو نداره!
گفت و لبانش را به طرز مسخره‌ای به دو طرف کشید. جوری که تمام دندان‌هایش در معرض دید انیس بود.
– تا حالا کسی بهت گفته خیلی پررویی؟!
– آره خیلیا، تازه زیرم دارم. این رو تا حالا نه کسی دیده، نه گفته! اگه بخوای می‌تونی اولین نفر باشی…

***

_ پس حالا که توافق کردیم بیا اینجا که صبح دیر پاشیم خاله حاجی حسابی از خجالت مون در میاد!
_ ولی من که هنوز حرفم تموم نشده!
مرتضی به پشت دراز کشید و نالید:
_ وای خدا! تو امشب من رو دیوونه می کنی دختر! حرفت رو بگو خوب!
_ قد کوتاهی من ارثی نیست!
سر مرتضی سریع بالا آمد. بحث جالب شده بود. شش دانگ حواسش را به او و حرف‌هایش داد.
_ من دو ماه بعد از فوت مامانم، مریض شدم. تب کردم. تبم اون‌قدر بالا رفت که به تشنج رسید. بعد اون بلند نشدن قدم بابام رو نگران کرد. من رو زیاد می برد دکتر ولی حرف همه‌شون یکی بود. به خاطر اون تشنج قدم بلند نمی شد. کلی آمپول می زدم ولی تهش به اندازه‌ی پنج سانت تأثیر داشت.
_ خیلی خوب، به سلامتی دلیل ریزه بودن خانممونم فهمیدیم! حالا افتخار می‌دین بیاین بغل این مرد خسته‌ی خوابالو تا یه چرتی بزنیم؟!
بعد با سر به دستانش اشاره کرد. انیس در آن تاریکی متوجه شیطنت نگاهش نبود اما صدایش را خوب می‌شنید.
_ ولی حواست باشه آخرش نگفتی قدت به یه متر می‌رسه یا نه!
انیس خودش را بین دستان او جا داد.
_ تو فکر کن یه متر و هشتاد! من مشکلی باهاش ندارم.
مرتضی تک خندی زد و چشم گرد کرد.
_ نه بابا! تو هم زن رشیدی بودی واسه خودت و من ریز می‌دیدمت! نکنه نصفت زیر زمین بوده؟!
بعد دست به چانه‌اش کشید و ملتمسانه پرسید:
_ حالا جدا از شوخی، قدت چنده؟
انیس دست جلوی چشمانش گرفت و تند گفت:
_ یک متر و سی و دو!
_ شوخی می کنی! من فکر کردم خیلی باشه یک متره!
انیس خودش را بین دستان او جا داد.
_ تو فکر کن یه متر و هشتاد! من مشکلی باهاش ندارم.
مرتضی تک خندی زد و چشم گرد کرد.
_ نه بابا! تو هم زن رشیدی بودی واسه خودت و من ریز می‌دیدمت! نکنه نصفت زیر زمین بوده؟!
بعد دست به چانه‌اش کشید و ملتمسانه پرسید:
_ حالا جدا از شوخی، قدت چنده؟
انیس دست جلوی چشمانش گرفت و تند گفت:
_ یک متر و سی و دو!
_ شوخی می کنی! من فکر کردم خیلی باشه یک متره!
انیس ضربه‌ی آرامی به بازوی او کوبید.
_ خیلی بدجنسی!
بعد سر بلند کرد و خیری در چشمان مرتضی که زیر نور کمرنگ مهتاب برق می‌زد، پرسید:
_ واقعا مشکلی با قد من نداری؟
مرتضی گره دستانش را محکم تر کرد.
_ نه بابا، چه مشکلی؟! زن قد کوتاه خیلی هم بهتره. می‌دونی چقدر می‌شه صرفه جویی کرد؟ واسه لباسات نیم متر پارچه کافیه، معده‌ت هم که با غذای گنجشک پر می‌شه! صرفه‌جویی اصلی موقع مسافرته! فکر کن تو هواپیما می‌تونی رو پام بشینی! تو قطار یه تخت بسه مونه! تازه تو چمدونم هم جا می‌شی! از همه‌ی راه ها هم بی دردسرتره…!

***

_هی بچه، انیس با توئه! رفتی تو هپروت که باز!
خاله حاجی که با آرنج ضربه‌ی نسبتا محکمی به پهلویش کوبید، تازه به خودش آمد. انیس لب پایینش را زیر دندان برده و سر پایین انداخته بود. مرتضی آب دهانش را قورت داد.
– ببخشید… ببخشید حواسم نبود.
– خواهش می‌کنم. حرف خاصی نزدم، فقط پرسیدم اگه کاری ندارین من برم بخوابم.
– نه ممنون، شب‌تون…
– انیس جان مادر می‌شه زحمت پماد مرتضی رو بکشی؟
انیس که هیچ، مرتضی هم یکی دوتا سکته را رد کرد با این پیشنهاد خاله حاجی!
بعد از نزدیک به یک هفته دیگر اثری از درد نبود اما نمی‌شد از وسوسه‌ی پیشنهاد خاله حاجی گذشت. خیلی زود به خودش آمد.
– نه… نه بابا… چه حرفیه خاله، مزاحم انیس جان نمی‌شم!
بدجنس بود. بدجنس، پررو و آب زیر کاه. خوب چه می‌کرد وقتی که دلش می‌رفت برای حس لمس شدن توسط دستان کوچک و همیشه سرد انیس؟
– نه… نه… چه زحمتی؟! اگه خودتون نمی‌تونین، من براتون می‌زنم!
– ممنون می‌شم!
خاله حاجی ماموریتش را انجام داده بود. دست به زانو گرفت و حین بلند شدن، گفت:
– پاشو… پاشو برو تو اتاقتون. راحت دراز بکش تا انیس پمادت رو بزنه… بخاری رو زیاد کردم. نمی‌خواد دیگه زیر کرسی بخوابی!
گفت و یک چشم غره‌ی خانواده‌دار به ته جمله‌اش چسباند. خنده‌اش گرفت. پیرزن بیچاره چه دل پری از او و کناره گیری‌هایش داشت!
– پس من برم تشک پهن کنم.
دخترک بیچاره عملا در عمل انجام شده قرار گرفته بود. نه راه پس و نه راه پیش داشتن، حال آن لحظه‌ی او بود.
– پاشو دیگه مرتضی، حتما باید خر کشت کنم که بفهمی باید پیش زنت بخوابی؟
چشم گرد کرد و دستانش را بالا گرفت. با خنده گفت:
– چشم خاله، الان بلند می‌شم. خونت رو کثیف نکن.
– آخه اعصاب واسه آدم نمی‌ذاری تو بچه. پاشو برو تو اتاق حداقل یخ‌تون یه کم آب بشه.
دست به لبه‌ی کرسی گرفت و از جا برخاست. خاله حاجی کرسی را از برق کشید و گفت:
– من تو اون اتاق آخری می‌خوابم. درم بسته است. خیالت راحت باشه، هیچ صدایی نمیاد اونجا!
گفت و در مقابل چشمان گرد شده‌ی او به طرف اتاقش چرخید. حالا می‌فهمید در پررویی به که رفته است.
رسما از آن همه رک گویی خاله خجالت کشیده بود. خنده‌اش را با زیر دندان بردن لب‌ پایینش خفه کرد. قلبش داشت در دهانش می‌کوبید. هیجانش هزار برابر بیشتر از زمان حضورش سر جلسه‌ی کنکور بود.
هر قدم که به اتاق نزدیک‌تر می‌شد، حرارت تنش بیشتر می‌شد. خاله حاجی که وارد اتاقش شد و در را بست، دست به پایین تی شرتش گرفت و آن را از تنش بیرون کشید…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان انیس دل

مرتضی: مهربون، با معرفت، وفادار، فداکار.
انیس: نجیب، فداکار، از خودگذشته، خودساخته.
مهناز: خودخواه، پول دوست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید