#عشق #تعصب #غیرت
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت دختری که بین عشق مجازیش و عشق حقیقیش سردرگمه.
القای تجربه
آگاه سازی از عواقب دوستیهای مجازی نادرست.
صحرا برای دیدن عشق مجازیش سرزده به شهر دوستش میره و اونجا به حقیقت تلخی پی میبره و راهی برای برگشت نداره به جز موندن توخونه ی دوست پسر مجازیش و سروکله زدن با برادری که وجود اونو توخونه شون نمی خواد.
اگه دوتا آدم قسمت هم باشن ،هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه جلوی رسیدنشونو بگیره اما امان از روزی که کسی که قسمتت نیست ،عشق زندگیت باشه.
– میدونی چقد واسه امشب نقشــه کشیــدم ؟ میدونی چقد دندون سر غیرتــم زدم تا به امشب برسم؟
لب گزیده و دستم را به سرم گرفتم تا از فاجعه رسوایی که قرار بود تا چند لحظه دیگر خانه خرابم کند کمتر شود!
نالان و پر عجز زمزمه کردم:
– سعید تو چیکار کردی؟ میخوای به چی برسی؟
عصبی اما با چشم های عاشق و شیدایش نگاهم می کند و آهسته تر از من لب می زند:
– تا به تو برسم صحرا… به تو که توی قلب بی صاحاب مردهم ریشه دووندی و هرچی میزنم که قطعش کنم میبینم نمیشه.. بدتر میشه که بهتر نمیشه
من جان می دادم برای این نگاه شیدای مرد مقابلم ولی نه در این زمان و در همچنین شرایط سخت و بحرانی که لباس عروس مرد دیگری که عنوان برادرش را یدک می کشید مثل پتکی بر سرم آوار باشد!
اولین قطره اشک روی گونه ام سر خورد و همزمان با بستن چشم هایم یادآور می شوم.
– دیگه دیره برای رسیدن به من… خیلی دیر… همه چی رو با سکوت و فرارت خرابش کردی سعید..
آهسته تر لب می زنم:
– همه چی رو
پای پس نمی کشد و حریص تر از قبل نزدیکم می شود و دستان لرزان و بی روحم را در دستان گرم و مردانه اش حل می کند.
– تو مال منی صحرا از اول بودی تا آخرشم هستی نمیذارم دستش گوشه لباستم لمس کنه فهمیدی؟ فکر کردی انقد بی غیرتم؟ بشینم و پاره تنم عشق دلمو به اون مردک بسپرم؟
همیشه پای خودش که به وسط می آمد خودخواه می شد…ادعای مالکیتش بر عقلش فائق آمده و گوش فلک رو پر می کرد!
مات و مبهوت از این دیوانگی اش لب گزیده و هشدار می دهم تا بلکه عقل بر سرش آید.
– اما اون بـــرادرته سعید از گوشت و خونته برادری که الان شوهر منـ…
دیوانه می شود و دستانش رو قاب صورتم کرده فریاد می زند.
– من شوهـــرتم صحــــرا.. من الان کنارتم من امشب به جای شناسنامه حمید شناسنامه خودمو به عاقــد دادم فهمیدی؟ مــــن
وحشت زده پلک می زنم و با صدای لرزیده از ترسی که به جانم افتاده می پرسم.
– حمـ..حمید..ا..الان ک..کجاست؟ حمیدو چیکارش.. کردی سعید؟
فشار دستانش بر روی صورتم بیشتر می شود و زیر لب می غرد.
– میگم مـــن شوهـــرتـــم باز اسم اون لعنتی رو میاری؟ تقصیر خودشه که برگشت و تورو از من گرفت حقشه هر بلایی سرش بیاد نشنوم دیگه اسمشو بیاری شیرفهـــم شـــد؟
حرفهایش را نمی فهمیدم و فکرم درگیر مردی که قرار بود امشب به حجله گاهش قدم بگذارم و مسئولیت همسر بودنش را به دوش بکشم شد.
وای که اگر حاج بابا و حاج خانم متوجه می شدن چه ها که اتفاق نیفتاده طبل رسوایی بر سرم آوار می شد!
– سعید توروخـــدا بگو چه بلایــی ســر حمید آور…
جمله ام با باز شدن در خانه نیمه تمام می ماند و من مات شخص تازه وارد سراسر خشم روبرویم شدم…
سعید: مردی خودخواسته و عاشق.
صحرا: دختری که به تنهایی خوگرفته و مشکلاتشو تنهایی حل میکنه.
حمید: شخصیتی که همیشه به دنبال منففت خودشه.
هاشمی: مردی که همیشه باید به خواسته اش برسه.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b