مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

رمان پارادوکس عاشقانه

نام ناشر:  باغ استور
سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#رمانتیک #کینه #هیجانی

تعداد صفحات

نوع فایل

اندروید و iOS
موضوع اصلی رمان پارادوکس عاشقانه

سرگذشت دختری که اسیر یک فرقه می‌شود. فرقه‌ای که از آدم‌های گناهکار انتقام می‌گیرد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان پارادوکس عاشقانه

سعی می‌کنم همواره رمانی دغدغه‌مند و با پیام برای مخاطب بنویسم تا جایی که مخاطب بعد از خواندن کتاب یک احساس عمیق را تجربه کرده باشد و یک زندگی را همراه داستان لمس کرده باشد که بتواند بعدها از تجربیات آن در دنیای خودش استفاده کند این کتاب بیشتر بدان امر می پردازد که هیچ چیز آن طوری نیست که ما فکر میکنیم و آدمها و حوادث میتوانند ماهیت چندگانه‌ای داشته باشند.
سعی کردم داستان سیل غافلگیر کننده داشته باشد و مخاطب نتواند حدس بزند چه در انتظار خواهد بود.

پیام های رمان پارادوکس عاشقانه

پیام هایی مثل اهمیت اعتماد انسان ها به همدیگر و مهمتر از آن اهمیت خانواده و اینکه چقدر مهم است آدمها در لحظه تصمیم های درست بگیرد چون تصمیم ها هیچ وقت آدم ها را رها نمی کند تا ابد مثل سایه در کنار ما می ماند.

خلاصه رمان پارادوکس عاشقانه

صحرا که تازه از تیمارستان مرخص شده و تازه میخواهد زندگی‌اش را جمع و جور کند با حضور عشق سابقش دوباره به حوادث پرتاب می‌شود. اتابک امده تا تقاص مرگ خواهرش را از صحرا بگیرد.

مقداری از متن رمان پارادوکس عاشقانه

_ میفهمی چی می‌گی؟
اتابک قاطع گفت:
_ تو مال منی،قلبت مال منه. تو رو به من نمیدن دستهام رو ببین دارم جون می‌کنم به خاطر تو وگرنه الان سر درسم بودم.
_منت چی رو سرم می‌ذاری.
آبمیوه‌اش را روی موتور گذاشت:
_ میدونستی پسر هاشم آقا طلافروش تو رو خواستگاری کرده. چند نفر دیگه خواستگاریت کنن تا بالاخره آقات به یکیش رضا بده.
دست و پایم را گم کردم و بالکنت گفتم:
_ به خدا من روحمم خبر نداره
لبخندی تلخ زد:
_ میدونم عزیزدلم. می‌دونم دو راه داریم بابام داره یه بار میاره گفته باهاش باشم. یا خلاف کنم یا…یا… می‌برمت با خودم یه مدته فقط؛ قلبت که ماله منه، تنت هم مال من بشه اون وقت کسی دیگه نمی‌تونه بیاد خواستگاریت.

لیوان آبمیوه از دستم زمین افتاد در موردم چه فکر کرده بود؟ هنوز احساسات و خشمم را به زبان نیاورده بودم که ایستادن ماشین گشت پلیس کنارمان زبانم را بند اورد.

***

_ چیزی نیست بابا توی تجارت پیش میاد.
پشت نگاهش حقیقتی نی‌نی می‌زد که در ورای سکوتش فریاد می‌کشید “نه به همین سادگی‌ها نیست”. لبم را به عادت قدیمی جویدم و زیرلب گفتم:
_ وکیل‌تون می‌گفت پیش نیومده، پیش آوردن. هرکی هست ده تومن ضرر کرده تا شما یه تومن ضرر کنید، کیه که با ما پدرکشتگی داره؟
-تو دخالت نکن باباجان.
نوعی خاص از آگاهی چشمان محصور در چین و چروکش را روشن کرد، به پیشانی‌اش چینی داد و خیره چنان نگاهم کرد که گویی تمام افکار مگویم را می‌داند. زیرلب گفت:
_ فکرشم نکن خودتو وارد این بلوا کنی صحرا، برای این‌که حواست باشه چه‌قدر مهمه که خودتو دور کنی از این اوضاع بهت می‌گم کیه که ده تومن ضرر کرد تا من یه تومن ضرر کنم و زمینم بزنه. بهت می‌گم که اگه کلاهتم سمتِ دم و دستگاهش افتاد نری برش داری…اتابکه.
وقتی مادرم مرد احساس کردم من هم قرار است بمیرم. هنگام مراسم تدفینش یک لحظه نگاهم به کفنش افتاد، برقی از وجودم گذشت که بعد از سالها دوباره با شنیدن نام اتابک تکرار شد.
تنها عشق زندگی من پس از سالها برگشته بود، روزگاری می‌گفت نمیتواند بدون من زندگی کند و حالا به خاک سیاه نشانده بودمان. هدف‌ش را می‌دانستم می‌خواست روزی خودش را نشان دهد که من کاملا تسلیم باشم و آن روز تقاص خون خواهرش را بستاند.

***

_ تو زیادی سرکشی. عاصی شدی همه‌ش تقصیر منه. کو اون بی‌صاحاب…درستت می‌کنم امروز….
کشوهای میزتحریرم را دانه دانه درآورد و روی زمین پخش کرد. بعد سراغ کتاب‌خانه رفت در حالی که زیر لب غر می‌زد:
_ باید درست و حسابی ادبت کنم… نه این‌طوری دیگه خیلی پررو می‌شی…
طبق یک قرارداد نانوشته می‌دانستم دارد دنبال خط‌کش چوبی بزرگ خودش می‌گردد که چون عکس یک چشم کوچک سیاه‌قلمی پایینش بود من با هزار لوس شدن و التماس صاحبش شده بودم. ظاهرا میخواست با همان خط کش مرا بزند.
از جابلند شدم وبا قدم‌هایی لرزان به سمت کمدم رفتم و از توی کمد لباسم بیرون آوردمش، آنقدر بزرگ بود که توی هیچ کشویی جا نمی‌شد. خط کش را مقابل چشم‌های به خون نشسته‌اش روی میز گذاشتم و رفتم روی تخت نشستم‌.
تمام اعضای بدنم منقبض شده بود. واقعا نمی‌دانستم چه پیش خواهد آمد اما وقتی خط کش بزرگ را برداشت و با آن چندضربه به کف دستش زد گمان بردم که قرار است وجه جدیدی از برادرم را ببینم.
ناخواسته از تخت پایین آمدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم.
می‌دانستم که نفسش برایم در می‌رود و حالا برای اولین‌بار می‌خواهد خشونت خرج خواهری کند که اگرچه ناتنی بود اما جانش برای او در می‌رفت. چشم‌هایم را بستم بالای سرم ایستاد…

***

-من عاشقتم نمیتونم کنار زنت توی خونه‌ت باشم.
+تو مال منی و باید تقاص خون خواهرمو پس بدی!قاتلی صحرا و باید تقاص بدی.
آرام او را نگریستم و زیر لب گفتم:
_ به خدا من نمی‌خواستم…نمیخواستم…من نکشتم…
اتابک صورتش را به من نزدیک کرد و زیر لب گفت:
_ صحرا کاری می‌کنم دردی که کشید رو تجربه کنی. تو با حماقتت باعث شدی به خواهرمن تعرض کنن…خواهرمن…پاره‌ی‌تنم چند بار اون شب منو صدا زد فقط خدا می‌دونه. دردشو تجربه می‌‌کنی و بعدش برمی‌‌گردیم خونه‌ی من دخترحاجی و می‌شی کارگر خونه‌ی من. هرچی زنم می‌گه می‌گی چشم…
جیغ کشیدم:
_تو اینا رو داری به من می‌گی؟ من هنوزم پاره‌ی تنتم اتابک، من هنوزم عاشقتم…به خدا من بعد اون جریان دوسال تیمارستان بودم فکر کردی برام آسون بوده؟
برقی از انعطاف در چشم‌هایش جستن کرد. آرام به سمتش متمایل شدم و با دستان یخ کرده دستش را گرفتم:
_ لطفا اتابک میتونی ببخشی…
در ماشین باز شد و دست مردانه‌ای شانه‌ام را گرفت. ناخودآگاه از سر وحشت به کسی پناه بردم که خودش این جهنم را ترتیب داده بود. دست‌هایش را گرفتم.
برای لحظه‌ای همه‌چیز آرام گرفت. شبیه همان روزها عاشقانه نگاهم کرد و یک‌دفعه خشم توی چشم‌هایش نی‌نی زدو دستش را عقب کشید.
دست مردانه مرا از ماشین پایین کشید…جیغ کشیدم:
_منم پاره‌ی تنتم…هیچکسو جز تو ندارم…بعدا برای منم از خودت می‌پرسی چندبار اسممو صدا زد…اتابک…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پارادوکس عاشقانه

شخصیت صحرا دختری با اشتباهات ریز و درشت که نقش اصلی داستان است سعی کردم شخصیت مثبت یا منفی خلق نکنم شخصیت خاکستری صحرا با تمام خوبی ها و بدی هایش یک خصلت مهم دارد آن هم اینکه سعی میکند در تمام گذرگاه های زندگی بجنگند و تسلیم نشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید