مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

رمان ماهت میشم

نام ناشر:  باغ استور
سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #اسارت_اجباری #بدون_سانسور
#هیجانی #خون‌آشامی #گرگینه‌ای #پری_دریایی

تعداد صفحات

3698

نوع فایل

اندروید و iOS
موضوع اصلی رمان ماهت میشم

درمورد یاسمن دختری که خانوادش توسط پسر عموش کشته شده و از ازدواج اجباری با پسرعموش در حال فراره که با آرشام الفای گرگینه ها که دشمن پسرعموشه اشنا میشه.

پیام های رمان ماهت میشم

این رمان یکی از قشنگ ترین رمانایی که نوشتم. توش نشون داده شده که نفرت چه بلایی سر ادم میاره، کینه و بی اعتمادی باعث چه ضرر و زیانی میشه.
عشقی که میتونه هر سنگی رو آب کنه و تلاش و سختی که به نتیجه میرسه.

خلاصه رمان ماهت میشم

یاسمن سروندی یک دختر خودساخته که فلج شدن پدربزرگش رو توسط پسرعموش (کارن) درست شبی که دست رد به سینه‌ش زد دید. دختری که متوجه میشه، پسرعموی ناتنیش گرگینه است و قصد داره یاسمن رو به زور تصاحب کنه، همه میگن کارن جنون داره. جنون عشق! ولی با ورود آرشام سلحشور شاهزاده گرگینه ها و دیدار ناگهانیش با یاسمن، ورق بدجور می‌چرخه.
آرشام که تو گذشته یک بار شکست خورده، دلباخته یاسمن میشه و تو راه دانشگاه میدزدتش…

مقداری از متن رمان ماهت میشم

– تو خری، واسه چی میخوای بین دوتا گله جنگ راه بندازی؟ فکر میکنی ارزشش‌و داره؟
– امیر، یه بار تو زندگیم یکی‌و پیدا کردم که ارزشش‌و داره! یه بار تو زندگیم یکی‌و پیدا کردم که احساس خوبی بهم میده. نه استرس نه ترس و نه حتی دلهره. وقتی نگاهش میکنم واسم قشنگه. نه مثل ماریاست که سر تهمت مجبور شدم نگهش دارم و جفت خودم کنم، نه مثل یسناست که صاحب داشته باشه و پای تو…

****

– خب عروسک آرشام، بگو ببینم خوشبختی که تو انتظارش‌و داری چه شکلیه؟
چشم هام رو بستم. دوست داشتم بهش بگم خوشبختی یعنی کسی بهم تعرض نکنه، یعنی کتکم نزنه، یعنی آزارم نده. خوشبختی یعنی زور نگه، کاری که دوست ندارم رو نکنه! خوشبختی یعنی همه کارایی که تو باهام تا الان نکردی.
کمرش رو سمتم متمایل کرد، سعی می‌کرد قفل سوتینم رو باز کنه، دست هام رو آروم و با کمی لرزش روی سینه برجسته بی‌موش گذاشتم. قلبش تند و بی منطق می‌کوبید.
– شکل توعه. خود تو شکل و شمایل خوشبختی هستی.
خلاف ذوق نگاهش، اخم ظاهری کرد.
– فکر نمیکردم انتظارت انقدر تخمی تخیلی باشه.

***

-می‌خوام برات بلیط بگیرم بری ترکیه.
با شنیدن این حرفش که بوی جدیت کلش رو برداشته بود چشم هام گرد شد و وا رفته سرم رو بلند کردم.
جا خورده و گیج از جمله و حرفی که برام معنی نداشت و کاملا تو آشفتگی ذهنم بیگانه بود لب زدم.
-برم ترکیه که چی بشه؟
مثل من به صندلی تکیه زد.
-تا کی می‌خوای از ترس کارن و گله‌ش زندگی کنی؟ نمی‌خوای از دستش خلاص شی!؟ کارای اقامت، ویزا و…برات درست می‌کنم.
احساس کردم فشارم افتاد. شاید باید منم یک چند لقمه ای از این کباب هارو می‌خوردم که الان غش نکنم.
یک نفر نگرانم بود؟ یک نفر که من رو نمی‌شناخت! یک نفر که انسان نیست و جزو خط قرمز هام بود، نگران منه!
-آرشام..م..من..نمیتونم…
قبل اینکه بتونم جمله رو کامل ادا کنم حرفم رو در نطفه خفه کرد.
-نگران پدربزرگت نباش، فکر اونجاشم کردم. اول اون‌و می‌بریم بعد شبش تو میری. نگران رفتنش و بردنشم نباش. میدونم شرایطش خاصه، اینم قابل حله آشنا زیاد دارم.
چشم بستم.
این چشم عسلی چی می‌گفت؟
راهی که دوسال پیش تو فکرش بودم رو یادم انداخت.
متاسفانه یادم اومد که چقدر بدبختم، یادم اومد که چقدر تنهام و یادم اومد چقدر عاجزم.
دندون هام رو از حرص و ناراحتی بهم فشار دادم. انگشت هام پایین مانتو چروک شدم رو چنگ میزد. و کسی قلبم رو داشت خفه می‌کرد.
عسلی های آرومش روی صورتم چرخ خورد.
-چیشد یاس؟
بغض کردم. نگاه ازش گرفتم و لبخند تلخی زدم.
-نمیتونم از ایران برم. ممنوع الخروجم کرده. شناسنامه و مدارکمم دستم نیست. حتی واسه دانشگاه خودم ثبت نام نکردم، خودش و آدم هاش کردن.
نگاه آرومش طوفانی شد ولی کم نیاورد و بازم با اطمینان گفت:
-مدارک جدید واست جور کنم؟ هویت جدید، اسم جدید!
نه!
بوی دردسر می‌اومد. بوی عاطفه می‌اومد، بوی تند احساسات تلمبار شده‌ای می‌اومد که قادر به استشمامش نبودم. با عجز صداش زدم.
-آرشام…
-هوم؟
لب هام رو بهم فشردم. دستم مشت شد. بوسه‌اش یادم اومد. گونه هام خارج از کنترل سرخ شدن و احساس گرما ازشون بیرون می‌پاچید.
نمی‌تونستم به نگاه خاصش جواب بدم، نمی‌تونستم وقتی پر محبت نگاهم می‌کرد حرفم رو بزنم.
به انگشتم خیره شدم و چیزی که از دیشب فکرم رو بدجور مشغول کرده رو گفتم:
-در برابر کمکت چی ازم می‌خوای؟ روراست باش، تو پولداری. فقط این خونه و ماشین زیر پات خداد تومن پولشه.
خیلی ریلکس سر تکون داد و حرفم رو تایید کرد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دربرابر اشعه تیز نگاهش مصمم ادامه بدم.
-پس دنبال پول نیستی، بعید میدونم دنبال قدرتم باشی. با اون افرادی که دور و برتن و حاضرن برات بمیرن مطمئنم حال و روزت از کارن و گله‌ش خیلی بهتره.
بازم سری تکون داد و با حال کلافه ای حرفم رو تایید کرد. روی میز به سمتش خم شدم.
-پس جناب سلحشور بگو چی از من می‌خوای؟
-دیشب که بهت گفتم چی می‌خوام.
از جام بلند شدم. حجم زیاد این استرس و هیجان اجازه نمی‌داد که ریلکس پا روی پا بندازم و جلوی جذبه نگاهش طاقت بیارم.
-میشه جدی حرف بزنی؟ خواسته تو فقط بوسیدنه منه؟ دست بردار توروخدا! تو دیگه بازیم نده.
متقابلاً بلند شد. از پشت میز کنار اومد و روبه روم ایستاد و خیلی لب تکون داد.
-من بازیت نمیدم عروسک.
چشم هام داشت پر میشد. جلوتر اومد، انقدری که برای جلوگیری از برخورد تنش به تنم عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.
روبه روم، طوری که تنش مماس با تنم باشه ایستاد. آب گلوم رو با سختی و بدون کمک اون لیوان آبِ دست نخوره روی میز قورت دادم و از نگاهش فرار کردم.
-هیچ وقت قصد بازی دادنت‌و نداشتم.
انگشت شستش بالا اومد. تا زمانی که به لب زیرینم دست بکشه به سختی نفسم درمی‌اومد و با برخورد انگشتش به لبِ تر شدم نفسم تو همون نقطه ابتدایی سینه‌ام خفه شد.
-حق باتوِ من با لبات راضی نمیشم. چیزای دیگه ازت می‌خوام.
با زور و فشار نفسِ سرتقم رو بیرون هول دادم و دم جدیدی از بوی عطر آرشام کشیدم ولی با پیچیده شدن بوی بارون هول کردم.
آرشام جلوم بود ولی گرگش رو حس می‌کردم، گرگ سیاه و بزرگش با اون جام عسلی پشت چشم هام واضح بهم خیره شده بود و نگاهم می‌کرد.
به سختی و با قلبی که داشت از سینم بیرون می‌پرید لب زدم.
-پ..پس چی میخوای؟
دستش از روی لبم سُر خورد و زیر چونم رو گرفت. سرم رو بلند کرد، مجبورم کرد خیره چشم هایی بشم که با مهربونی خیره مردمک های فراریمه.
-قلبت‌و میخوام.
دنباله حرفش مصادف شد با کمین کردن برای لب هام، سرش رو پایین تر آورد، نفس مردانه‌ش روی گونم پخش شد.
چونم رو بالا کشید. چشم بستم و قبل اینکه بتونه لب هام رو شکار کنه انگشت سبابه‌م رو روی لبش چسبوندم.
-نمیشه…
نگاه قرمز و خمارش از لبم و انگشتی که حصاری عموی براش شکل داده، به چشم های مرتعش و پر التماسم افتاد.
از خیسی لبش و گرمای زیادش نفسمِ حبس شدم رو با بازدمی طولانی بیرون فرستادم.
من قلبی نداشتم که بهش بدم، خیلی وقته قلب ندارم.
خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم، از آشپزخونه بیرون اومدم. می‌خواستم چند ثانیه از بوی عطر قهوه‌ و بوی بارون دور بشم تا مغز از کار افتادم به راه بیوفته.
-چرا نه؟ خواسته من انقدر زیاده که میگی نه؟
زود جواب می‌خواست، بی طاقت بود. انگار زیادی عجله داشت که اجازه نداد دوثانیه از فضای درخواستش دور بشم.
مستاصل نفسی چاق کردم.
بدون اینکه برگردم و به چشم هاش نگاه کنم، گفتم:
-تو متوجه نیستی آرشام…
با حس انگشت های داغش دور بازوم سمتش چرخیدم یا شاید اون زور زد و من رو وادار کرد بهش نگاه کنم.
-متوجه چی نیستم؟ بهم بگو! نگران کارنی؟ دردت اونه؟
-آره دردم کارنه!
انگشتش شل شد. عصبی و کلافه خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم آروم بمونم.
-هرکسی نزدیکم میشه صدمه میبینه. تو خیلی ساده گرفتی. همین الانم تو دردسر بدی افتادی، اونم فقط به خاطر کمک کردن به من! اگه بفهمه تو باعث تصادف شدی تلافی میکنه. خیلی بد تلافی می‌کنه. من تلافی کردنش‌و دیدم.
خونسرد بودنش رو اعصابم بود، من با تشویش و نگرانی درحال لرزش بودم و اون فقط نگاه می‌کرد.
-چیزی واسه از دست دادن ندارم یاس!
تلخ خندیدم.
-همه یه چیزی واسه از دست دادن دارن، مثلا خواهر باردارت! یا همین دوست، عمه‌ت مهم نیست؟ یا گله و افرادت؟ به امنیت اونا اهمیت میدی؟
نگاهش رنگ خشم گرفت، انگشت هاش مشت شد. قاطع جلوش ایستادم. این بذر تا ریشه نداده باید خشک بشه، باید ازبین بره!
– کارن خطرناکتر از چیزیه که تو تصورش میکنی. حال و روز پدربزرگم‌و دیدی؟ جلو چشمم فلجش کرد نتونستم کاری کنم. دوتا از افرادش‌و جلوی من با خانوادشون کشت. هنوز صدای زجه های زن هاشون‌و یه وقتایی تو کابوس هام می‌شنوم. میفهمی؟ تو فک و فامیلم هیچ کس زنده نمونده. کارن فکر میکنه من احمقم، فکر میکنه یه اسکولم که نمیدونم با عموم چی‌کار کرده. فکر کرده نمیدونم کی وکیل خانوادگیمون‌و سربه نیست کرده. یا مادربزرگم! من حتی بعید میدونم سکته کرده باشه. میدونم چون کنارشم و کاراش‌و به چشم میبینم و تو…
با مردمک هایی که قصد باریدن داشت به سینه برهنهِ‌ش که از لای دگمه های باز پیراهنش معلوم بود کوبیدم و با غم ادامه دادم.
-کسی نیستی که دلم بخواد بلایی سرت بیاد. تو بهم خیلی کمک کردی، جونم‌و بارها بهت مدیونم. حتی باعث شدی از ته دل بخندم. ولی بودنت فقط باعث صدمه به خودت و اطرافیانت میشه و من خسته شدم.
اشکم چکید، هیچی نمی‌گفت. دستش رو بالا آورد و با مکث زیر چشمم رو نوازش کرد.
-از چی خسته‌ شدی عروسک؟
به سختی و با لبی که می‌لرزید لب باز کردم و گفتم:
-از اینکه..ک..کسایی..که..واسم..مهم..هستن‌و از دست میدم.
نیشش شل شد.
-یعنی منم جزو اونایی هستم که برات مهمن؟
بی حواسم سری تکون دادم.
-نمی‌خوام به خاطرم صدمه ببینی!
رو ازش گرفتم، با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.
-کارن اگه بفهمه تو باعث بهم خوردن مراسم کوفتیش شدی…
قبل اینکه جمله‌م تموم شه با پیچیده بوی بارون چند لحظه مکث کردم.مردد چرخیدم و از دیدن گرگش چشم هام گرد شد. نترسیدم، هول نکردم و حتی ذره ای دلهره بهم دست نداد.
تن بزرگش رو جلو کشید و روبه روم ایستاد.
-دوست دارم لیست بزنم.
از شنید لحن جدی‌ش چشم هام گرد شد.
پوزه بزرگ و کشیدش رو به گونم مالید. ناخواسته غرق آرامش شدم و چشم بستم که با حس زبون داغش روی گونم، به جای حس انزجار قلقلکم اومد و بی حال خندیدم.
-این چه کاریه آخه؟
گوش هاش رو تکون داد، آرومم می‌کرد. چراش رو نمی‌دونستم ولی آرامش می‌داد. دستم رو به موهای نرم و سیاه گردنش کشیدم.
-نکن آقا گرگه باید برم…
به چشم هام خیره شد، کدوم گرگی انقدر خاص آدم رو نگاه می‌کرد؟
-باید برم بیمارستان، مهیار زنگ زده. کارن ممکنه به‌هوش بیاد و منِ خاک برسر باید پیشش باشم.
واکنشی نشون نداد ولی خشم زبانه کشیده درونش رو حس می‌کردم. دستم رو می‌خواستم از گردنش فاصله بدم ولی دلم نمی‌خواست. مکث کردم، فقط یکم بیشتر چند ثانیه دستم روی گردنش موند.
آه غلیظی کشیدم، بوی بارون رو تا ته ریه هام پایین فرستادم و همون جا زندانیش کردم.
-بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم. همین‌جا باید تموم بشه جناب سلحشور.
تو چشم هام خیره میشد، لبخند نرمی برای خداحافظی بهش زدم. دستم رو از لای موهای گردنش جدا کردم و لب زدم.
-تا عمر دارم یادم نمیره چقدر بهم کمک کردی و هرگز یادم نمیره که یه گرگ سیاه بزرگ وسط خونه ظاهر شد.
ازش فاصله گرفتم. عجیب بود که چیزی نمی‌گفت. برعکس من که حال خوبی نداشتم و می‌خواستم از احساس غلطم فرار کنم اون با وقار و ابهت خاصش بهم خیره بود.
گوشیم رو از روی میز برداشتم و با عجله از خونه بیرون اومدم.
باید فراموش بشه، چال بشه، دفن بشه.
مثل همه چیزهای خوبی که دور از چشم کارن دفن کردمش. ولی این یکی لیاقت یک قبر داشت، دفن می‌کنم ولی براش قبر می‌خرم که یادم نره من کنار این گرگ بزرگ سیاه آرامش داشتم.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماهت میشم

یاسمن سروندی (مهربون، مقاوم، محکم، پری دریایی، دلسوز)
آرشام سلحشور (الفا، سرکرده، شوخ، محکم و مغرور، عاشق، بی اعتماد)
کارن سروندی ( بی نهایت عاشق، خودخواه، مغرور، بی رحم، دلسوز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید