مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

رمان شیطان یا فرشته

نام ناشر:  باغ استور
سال انتشار : 1395
هشتگ ها :

#پایان_خوش #عاشقانه #ازدواج_اجباری #سقط #آزار #لولیتا #پارتی #ساقی #پارتی #آسیب_شناسی

تعداد صفحات

965

نوع فایل

اندروید و iOS
موضوع اصلی رمان شیطان یا فرشته

زندگی با برگردوندن ورق زندگی کسانی که مسخره شدن، کم و کوچیک دیده شدن و غرورشون شکست و پر از حسرتند، انتقام سختی از اطرافیانشان می گیره و اینبار اون ها در صدر زندگی هستند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان شیطان یا فرشته

+مهمترین هدف کارماست که گریبان گیر همه است.
+زندگی چطور حق همه رو ادا می کنه.
+مواظب رفتار و ادمای اطرافمون باشیم چون ممکنه جامون با آنها عوض بشه.
+شناخت آسیب های مندرج در رمان.
+شناخت عشق حقیقی که فارغ از ظواهر هست.
+خواستن توانستن است.
+وقتی روح یه ادم آسیب ببینه باعث چه عواقبی می شه.

پیام های رمان شیطان یا فرشته

تاثیر تربیت خانواده رو شخصیت و آینده افراد.
تاثیر ذات خوب در فردی که به ظاهر بسیار گناهکاره.
تنها چیزی که منجر به تغییر فردی می شه خواستن اوست.

خلاصه رمان شیطان یا فرشته

گلیا که تا دیروز یه دختر مغرور و از خود متشکر بود و به پول باباش می نازید امروز توسط اسرائیلی ها در سفر کربلا دزدیده می شه و فروخته میشه اما به کی؟ به آرمان کسی که گلیا و خانواده اش تا تونستن شکستنش، پسش زدن، مسخره اش کردن و حالا با گذر سالها جایگاهشون باهم عوض می شه.

مقدمه رمان شیطان یا فرشته

این رمان یک زندگی نامه واقعیست.

مقداری از متن رمان شیطان یا فرشته

صدای خواننده توی گوشم پیچید:
خستگی تو مال من
دیوونگیم برای تو
من از همه جدا شدم
همه به استثنای تو
این‌جا یکی هست که می‌خواد
دور خودش خط بکشه
فکرشو می‌کردی یه روز
این‌طوری عاشقت بشه
آره عاشقتم، می‌بری دلی که می‌بازه به تو، آره عاشقتم
بده دل به کسی که بازم دیده خوابت و عاشقتم
با این‌که دلم واسه تو کمه
بیشتر از همه عاشقتم
این موزیک اون‌قدری تکرار شد که آرمان روی مبل خوابش برد و من همین‌طور شوکه فقط نگاش می‌کردم.
اون آدمی که به‌نام آرمان می‌شناختم، اصلا شبیه این دیوونه نبود. به موهای تقریبا بلند حالت دارش نگاه کردم و به‌صورتی که حالا اثری از اون لپ‌های گوشتی گذشته دیگه نداره.
چقدر اون موقع با گیلدا و احمدرضا مسخره‌اش می‌کردیم، احمدرضا بهش می‌گفت، خیکی؛ اونم لبخند تلخ می‌زد و هیچی نمی‌گفت.
اون موقع رشته‌اش کشاورزی بود، اما مکالمات تلفنی امروزش چیزای دیگه‌ای می‌گفت، یادمه دانشگاه آزاد به‌زور قبول شده بود و باباش کلا سه‌تا زمین کشاورزی داشت که سر دانشگاه آرمان دوتاش رو تا اون موقع فروخته بود و اینم هی درسا رو می‌افتاد و پاس نمی‌کرد.
بابام می‌گفت به بابای آرمان که این و بفرستید یه فن یاد بگیره، همه که مغز درس خوندن و ندارن، آرمانم هوش درس نداره بره کارگری کنه، حداقل، پس فردا زن و بچه‌اش گرسنه نمی‌مونن، بره بنایی یاد بگیره، یا نجار بشه، شاید مغز حرفه و فن رو داشته باشه، گرچه من بعید می‌بینم از این پخمه چیزی دربیاد.
بابا همین‌طوری جلوی شوهرخاله که مردی آروم و مظلوم بود، این حرفا رو می‌زد و هیچی هم نمی‌گفت. خاله هم بی‌زبون بود، یه‌دفعه رابطه‌مون باهاشون قطع شد چون آرمان اومده بود خواستگاری من و پدر و مادرش نیومده بودن، چون می‌دونستن آقا سلیمان، ته‌تغاریش رو به پسری که همه تحقیر و مسخره‌اش می‌کنن، نمی‌ده. به خونواده‌ای که داراییشون یه خونۀ نقلی اطراف سمنانه و معشیتشون با یه زمین و کارگری رو زمین بقیه می‌گذره، دختر نمی‌ده، اما آرمان خودش تنهایی اومده بود.
چشمام رو بستم و باز گذشته جلوی چشمام اومد. یادمه خوب که همون‌وقت که اومد خواستگاری تنهایی، چقدر بابا تحقیرش کرد و چقدر آرمان جلوی ما خورد شد و چقدر متلک شنید. حتی یادمه باباش بهش گفت فکر کردی داماد آقا سلیمان بشی که از کنارش بخوری و شکم سیر کنی،کور خوندی.
جلوی شوهر گیلدا، آقا بابک، آرمان رو ترور شخصیتی کرد، چون هیچ‌کس اصلا آرمان رو آدم حساب نمی‌کرد، همه بهش چیز گفتن و بابا بهش گفت توی دهاتی چی می‌دونی از زندگی؟ دهاتی‌ها فقط زاییدن و بلدن، اگه ننه بابای تو هم فقط یکی پس انداختن چون گشنه بودن .
چقدر بابام بد حرف زده بود، معلومه که عقده‌ای می‌شه و کینه‌ای می‌شه، آرمان اون روز شُرشر عرق می‌ریخت و سرش و پایین انداخته بود. اون‌قدر عرق از سر و صورتش می‌بارید که اگر گریه هم می‌کرد، ما نمی‌فهمیدیم اشکه یا عرق. مامان با غروری که سرتا پاش رو گرفته بود، بهش گفته بود، ببین خاله جون گلیا معدل دیپلمش نوزده شده، خب معلومه که فردا هم دانشگاه حقوق قبول می‌شه و بعد می‌شه که زن تو بشه که بابات کلا اندازه‌ای سواد داره که فقط می‌تونه اسمش رو بنویسه و مادرتم از اون بدتر، تو باید یکی در حد خودت بگیری، اینا مهم نیست، اما تو که نمی‌تونی دختر من و از خیابون فرشتۀ تهران ببری دهات‌های گرمسار.
با یاد اون حرف‌ها لبم رو گزیدم و بازم به آرمان نگاه کردم.، یازده‌سال این کینه رو بزرگ کرده، شاید دل آرمان به درد اومده و دلش شکسته که اون بلا سرِ خونوادۀ ما اومد و از عرش افتادیم پایین و رو فرش نشستیم. تموم خاطرات اون‌سال‌ها، توی ذهنم اومد و درست عین یه زیرخاکی از زیر انبوه خاطرات همه رو بیرون کشیدم.
خالۀ بیچاره یه بار با خجالت به مامان گفته بود آرمان گلیا رو خیلی دوست داره، مامان با عصبانیت به خاله بیچاره گفت آرمان خیلی غلط می‌کنه، باید اندازۀ دهنش لقمه برداره، خاله هم گفت خواهر جوونه، دلش خواسته.
عجیب بود که همه چیز یادم اومده بود. همون موقع مامان تقریبا داد زد سرش، گلیا دسته‌دسته خواستگار درست و حسابی داره بازم حاجی می‌گه گلیا حیفه، پسرِ سرمایه‌دارِ کارخونۀ فولاد اومد، حاجی جواب رد داد، بعد به پسر گامبوی بی‌کار و علاف و خنگ تو دختر بده؟ که این دستش به اون دستش می‌گه غلط بکن، خواهر تو چرا عقلت رو دست عقلِ ناقص بچه‌ات می‌دی؟ من از بچگیشم بهت می‌گفتم این بچه یه‌کم شیرین عقله.
خودم از حرفای مامانم شرمنده شدم، آرمان رو تا شیرین عقل رسونده بود، خاله نجیب و مظلوم گفت خواهر دختر نمی‌دی نده، ولی انگ عقب‌مونده‌گی به بچه‌ام نزن که به‌خدا دلم رو شکستی. حتی اون موقع هم دلم برای خاله سوخته بود.
به‌ساعت نگاه کردم، نزدیک دوصبح بود، دهنم خیلی تلخ بود و خواستم از روی تخت بلند شم که فنرای تخت صدا دادن، پهلوم درد می‌کرد و از درد لبم رو گزیدم، موهام جلوی صورتم رو گرفته بود و از تخت پایین رفتم. همین که سر بلند کردم از ترس دوباره روی تخت نشستم، بیدار شده بود و با اون چشمای قرمز نگام کرد و بعد جلوم وایساد و با صدایی دورگه پرسید:
ــ کجا؟
زل زدم توی چشماش و لب زدم:
ــ من…
قلبم داشت از دهنم درمی‌اومد و پنجه‌های دستم رو روی لبم گذاشتم و گفتم:
ــ خیلی تشنمه…
همین‌طور سرد و خشک نگام کرد، تموم سفیدی چشماش خون افتاده بود، یه قدم عقب رفت و گفت:
ــ برو حموم بوی گند می‌دی.
اون‌قدر با جذبه و قدرت گفت که لال شدم. آب دهنم رو قورت دادم، زبونم به ته حلقم چسبیده بود و با صدایی که از ته چاه در می‌اومد،گفتم:
ــ من رو دزدیده بودن و…
حرفم رو قطع کرد و گفت:
ــ باز زبون‌درازی کردی؟
نزدیک‌تر اومد، با بغض گفتم:
ــ چرا این‌طوری می‌کنی آرمان؟
خم شد طرفم و توی چشمم نگاه کرد و گفت:
ــ فقط ازت یه کلمه بشنوم، چشم!
با لحنی ملتمش گفتم:
ــ من و برگردون پیش خانواده‌ام.
چنان بلند خندید که شونه‌هام از صداش بالا پرید، صاف شد و دست زد و گفت:
ــ دیگه چی می‌خوای عزیزم؟
با لحنی محکم گفتم:
ــ یه‌ماه و نیم دیگه عروسیمه!
آرمان پوزخندی زد و گفت:
ــ عروسیته؟!
لبهام و روی هم فشار دادم. پرسید:
ــ عقد شدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
ــ هنوز نه.
دوباره پرسید:
ــ صیغه‌ای؟
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
ــ نه.
آرمان با نفرت نگام کرد و با همون لحن پرکینه گفت:
ــ تو فکر کردی من پتروسِ فداکارم که اومدم خریدمت؟ که ببرمت بدم دست نامزدت؟ مثلا نگران بودم عروسیت عقب بیفته؟
یکه‌خورده نگاش کردم. با تمسخر گفت:
ــ احمق دزدیدنت، فروختنت، کدوم عروسی؟ منتظر سرویس‌های طلائی؟ چندتا برات سرویس طلا خریده؟ عید قربون برات گوسفند کشت؟ برات سرویس برلیان خرید؟ لباس عروست رو از کدوم کشور خرید؟
اومد جلوتر و توی صورتم گفت:
ــ عقده‌ای تو با خواهرتم چشم و هم‌چشمی داشتی.
پوزخندی زد و باز گفت:
ــ خواهرم تا عروسیش، هفت‌تا سرویس طلا گرفته آرمان تو چندتا می‌تونی بخری؟ تو زور بزنی، جِر نخوری بتونی با پول زمین بابات یه حلقه پِرپِری نازک برای من بخری، چی باعث شد فکر کنی من تو رو قبول می‌کنم پسرۀ دهاتی؟
چه خوب و دقیق یادش مونده بود…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شیطان یا فرشته

گلیا در ابتدا مغرور، خودخواه، منفعت طلب، وابسته، خودبزرگ بین، بی عرضه، لوس، بااعتماد به نفس، بی ادب و بی پروا.
در زندگی با ارمان :
سرخورده، دلبسته، کدبانو، خونگرم، متین، زنی بالغ و عاقل، مستقل، عزت نفس جای اعتماد به نفس کاذبو می گیره، عاشق.
آرمان در ابتدا توسری خور و بی اعتماد به نفس، بی عرضه و حساس و شلخه و چندش.
وقتی با گلیا بعد سالها روبرو می شه :
مردی مغرور و جذاب و خوش تیپ و خودساخته و مستقل و پر از عقده وکینه و انتقام جو و حریص در تمام امور پول، رابطه ،جلب احترام دیگران…. و اما عاشق دیوانه.

۲ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید