
#پایان_خوش #طایفه_ای #رازآلود #شوک_های_پی_در_پی
تعداد صفحات
نوع فایل
روایتی واقعی از یک عاشقانه ی طایفه ای که رازهای زیاد و شوک آوری داره.
سرگرمی آموزنده برای مخاطبهای نازنینم.
نشان دادن تجربه ای که بر اثر آسیب های این چنینی برای فرد یا افراد به وجود میاد و همچنین دیدن سبک عقاید طایفه های مختلف.
دو تجاوز در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد.
دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد.
روزها برایم رنگ خنثی گرفته بود. رنگی که دیگر هیچ جذابیتی نداشت. فکر کردن به حرفها و روزهای گذشته عادتم شده بود و لحظه کم کم مرا به پوچی میکشاند و من از آن دختر مصمم برای دوری کردن به دختری تبدیل شدم که حالا گم شده در خاطرات، درجا میزدم. خاطراتی که زیاد دور نبود اما در ذهن من گویی مربوط به دروان شاداب زندگیم میشد. در این بین بدترین اتفاق این بود که با خودم به تفاهم نمیرسیدم. دروغ بود اگر میگفتم حالا بعد از این همه روز تنهایی و فکر کردن هنوز هم ناراحت روشن شدن واقعیت هستم. نه، نبودم. حالا دیگر میدانستم که خبری از دلوان مورد ظلم واقع شده از لحظات جنسیتی نیست، خوشحال بودم اما هنوز هم باور حرفهایی که هیرمان برایم زده بود، به شدت سخت بود و غیرقابل تحمل و بدتر از آن هم نابود شدن رویاهایم در کنار مردی که تمام آرزوی روز و شبم شده بود.
_دلوان جان…من دارم میرم…مطمئنی چیزی احتیاج نداری؟
نیم خیز شدم و نگاه خسته ام را به در بسته اتاق دوختم. به در اتاقی که پشت آن مردی با مردانگی بینظیر بود و من این روزها عجیب در چشمانم حالتهایش را بررسی میکردم تا به باوری سوای آنچیزی که درک میکردم برسم. درست نبود که او را به حال خودش رها کنم. برخاستم و به پاهایم فرمان راه رفتن دادم. شالم را به روی سرم انداختم و در را باز کردم پشت در اتاق منتظر بود. با دیدنم لبخند همیشه مهربانش را نثارم کرد.
_بیدار بودی؟
لبخندش را با لبخند جواب دادم.
_آره…داشتم سعی میکردم بازم بخوابم ولی خب…گویا خواب فراری شده از چشمام.
رنگ نگاهش غمگین شد و من خوب در این مدت متوجه شده بودم که او با دردهای من درد میکشد. چه خوشبخت بابا که غمخوار و همراهی مثل او را این همه سال داشت. بی حرف نگاهم کرد و در آخر با لبخند ملیحی گفت:
_خوب میشی…بهت قول میدم که خوب شی…
مهربانی در او مثل یک قدرت خدادای بود. به همان شگفت انگیزی.
_ممنونم برای همه ی این روزایی که مثل یه حامی کنارم بودی مراد…ممنونم.
نگاهش را پایین انداخت و آرام گفت:
_من همیشه کنارتم…فقط کافیه صدام کنی…قول میدم هر جا هستم خودمو برسونم.
دلم لرزید ولی آرامشم را حفظ کردم و به یک لبخند کوتاه رضایت دادم لبخندی که هزاران حرف داشت اما ترجیح میدادم به همان سکوت منتهی شود.
فهمیدو دیگر ادامه نداد فقط گفت:
_هرچیزی احتیاج داشتی بهم خبر بده باشه؟
“باشه” آرامی گفتم و به رفتنش نگاه کردم. با هر قدمی که دور میشد بی اختیار ذهنم او را با هیرمان مقایسه میکرد. با مردی که یک روز مرد من محسوب میشد و حالا در واقعیت داشتم به خنثی شدن از او میرسیدم. دیگر مثل روز اول وقتی ذهنم اسمش را فریاد میزد و قلبم به تپش می افتاد نبودم. حالا اسمش که می آمد نه تنفر قبل را داشتم و نه حتی حس انزجار بی سابقه ای که خودم به خوردم خودم می دادم. من در یک حس عجیبی دست و پا میزدم. حسی که برای خودم هم قابل باور نبود. گوشه ای از دلم میسوخت برای کودکی و نوجوانی تباه شده ام. گوشه ای درد میگرفت برای دروغی که شنیده و باور کرده بودم و گوشه ای درد میگرفت برای قوی نبودن هایی که حالا داشتم تاوانشان را میدادم.
به اتاق برگشتم و به سمت تختم رفتم. من در واقع خودم به خاطر تربیت مادری که گمان میکرد اینطور از من محافظت میکند، به خودم ضربه های اساسی را وارد کرده بودم. خودم به جای رو به رو شدن با ترس هایم از آن فرار کرده بودم. خودم با پاک کردن صورت مسئله گمان میکردم مسئله را حل کرده ام ولی اینطور نبود. در اصل اگر هر آدمی از ابتدای خلقت به استقلال تفکر و تصمیم گیری میرسید دیگر اینطور خودش را مثل امروز من بازنده نمیدید. بازنده ی روزهایی که میتوانستم حتی با قدرت امروزم در برابرشان بایستم و نگذارم که امروز بازنده ی این بی عدالتی ها باشم.
امروز طرز تفکرم متفاوت بود با دیروز. با نفرتهایی که حالا با کمک مشاورم میدانستم فقط باعث عقب افتادنم میشود اما یک چیز را درونم نمیخواستم. اینکه برای دانستن حال مردی که مسبب این حال من است بی قرار شوم.
اینقدر فکر و گمان کردم که آرام چشمانم به روی هم افتاد و باقی روز را هم مرا به کام خواب کشاند. خوابی که قصد داشتم بعد از برخاستن از آن برای روزهای پیش رویم یک برنامه ریزی جدی کنم. و یا شاید کلافی که گم کرده بودم را تا آخر قیچی کنم.
***
_میخوامت حنایی… تورو همه جوره میخوامت…
گُر گرفتم. حالتش طبیعی نبود و این مرا میترساند.
_برو…برو بیرون لطفا…من…من نمیخوام اینجا باشی…
بی توجه به حرفم مشغول باز کردن دکمه هایش شد.
_برم بیرون؟؟ تو اینو میخوای از من؟؟
صدایش کش می آمد مثل چشمان هفت رنگش که به روی صورتم کشیده میشد.
_آ…آره…آره اینو میخوام…تو…تو حالت خوب نیست…داری…داری میترسونیم…من نمیخ…
انگشت اشاره اش به روی لبم نشست و بی توجه به ترس عمیقی که در تنم نشسته بود، چشمان سرخش را میخ چشمانم کرد.
دلوان
هیرمان
کژال
اورهان