
#پایان_خوش #رازآلود
تعداد صفحات
نوع فایل
شهریار درویش، مدیرعامل بزرگترین مجموعهی هتلهای بینالمللی پریسان، پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمههای سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطهی ممنوعهاش با مهمون ویژهی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…
اما پشت تمام اتفاقات در راه__یک راز بزرگ پنهان است. رازی به سیاهی چشمان شهریار درویش.
مهمترین دغدغه من حین نگارش این اثر به نمایش گذاشتن پوستههای عمیق زندگی قشرهای متفاوت جامعه است.”خوشبختی” کلمهایست که مفاهیم عمیقی پشتش دارد، نه یک آدم متومل خوشبخت حقیقی است نه یک آدم عادی و دور از اقتصاد قدرتمند، خوشبختی میان عشق، تعهد، صمیمیت، امیدواری وَ مرهم و تکیهگاه بودن آدمها با هم لمس میشود.
ایجاد امیدواری برای آینده و تصویر تازهای از انس انسانها باهم.
زمان نوشتن و ایدهپردازی این قصه با خودم فکر کردم تا به خواننده این مفهوم را هدیه بدهم که خوشبختی و سعادت واقعی میان قلب، ذهن و تصمیمات ما است نه فرسنگها دورتر از موطن و رویاهایی پوشالی.
قضاوتهای نادرست بدون شناخت آدمها.
تصمیمات خام و بیمنطقی که حتی منجر به مرگ هم میشود.
به نمایش گذاشتن یک زندگی آرام و به دور از تخیل.
شهریار درویش بعد از دوازده سال به ایران باز میگردد تا از خواهرهایش و تنها خواستهی قبل از مرگ مادرش محافظت کند، با آدمهای خاکستری اطرافش سر جنگ دارد، از یک راز بزرگ و تلخ محافظت میکند، رازی که وادارش میکند تا دورادور به خانواده یارا نزدیک شود اما این میان شیطنت یارا و حضورش داخل اتاقVIP هتل باعث ضبط فیلم خصوصی رابطهی شهریار با مهمان ویژهاش میشود، فیلمی که زندگی این دو نفر را بههم گره میزند و مسیر پر چالشی مقابلشان قد علم میکند.
عزیزِ خوب من! تو هرگز دیر مکن! حوادث اما اگر دیر کردند، چارهای نیست، صبور باش!
یارا، نمیشود عمری نشست و حسرت خورد که: «ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، و آن یار كه میطلبیدم، زودتر به دیدارم میآمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است، پارسال میگرفت.»
نمیشود یارا … اینها که حسرت خوردنیست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کمعقل است. باید دوید، رسید، حادثهای دیر را در آغوش کشید و گفت:
دیر آمدی ای نگار سرمست،
زودت ندهیم دامن از دست.
نادر ابراهیمی
-پاشو بیا ببینم دیگه چیا بلدی بگی و یکی یکی رو میکنی برام.
سمت اتاق خواب که قدم برداشت به خنده جواب دادم:
-هذیون گفتم… جدی نگیر… مگه نگفتی شام گرفتی؟
دکمهی اول پیرهنش و باز کرد و خبیثانه نگاهم کرد.
-اول دِسر… بعد شام.
تکیه زدم به دیوار و تماشاش کردم. مثل خودش که تو همون حالت جلو اومد و دستشو کنار صورتم روی دیوار گذاشت.
-یادت باشه من وقتایی که نگاهت میکنم دوست دارم… امّا وقتایی که تو سکوت نگاهت میکنم بیشتر دوست دارم… مراقب این دوست داشتنم باش یارا.
با زبونم دور لبهامو به نشونهی حریص شدنم تر کردم و گفتم:
-مراقبم.
دست و صورتش که هم زمان پایین اومد…
شهریار : پسری به ظاهر عبوس و غیر قابل نفود اما به شدت خانواده دوست و حامی. کسی که تکیه گاه بودن را خوب بلد است. عاشق حیوانات ( اسب و شاهین دارد ) تحصیلاتش را در کشور فرانسه به سرانجام رسانده.
یارا : دختری بازیگوش، چرب زبان، بزله گو، دست فروش مترو ( جوراب میفروشه ) جنس نگاهش به افراد ثروتمند تلخ و سیاهه، آرزوی رفتن از ایران رو داره، میخواد باعث خوشبختی خانوادش و کمبودهاشون بشه، موهای کوتاه و به رنگ صورتی داره، لوس نیست و پدرش رو با یک تصادف از دست داده و خودش هم بیست روز تو کما بوده.
۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
عالییییییی بوووددددد😍😍😍😍
یکی از بهترین رمان هایی که خوندم👌🏻هرچی از قشنگیش بگم کم گفتم خیلی خوب بود😍🥺