مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

رمان شهر آشوب چشمانت

نام ناشر:  باغ استور
سال انتشار : 1400
ژانر و دسته بندی : ، ، ،
هشتگ ها :

#پایان_خوش #کلکلی #استاد_دانشجویی

تعداد صفحات

1665

نوع فایل

اندروید و iOS
موضوع اصلی رمان شهر آشوب چشمانت

درباره روستایی به نام ایستا است که مردم ساکن در آن‌جا در زمان قاجار متوقف شده‌اند و هیچ اطلاعی از زندگی و تکنولوژی خارج از روستا ندارند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان شهر آشوب چشمانت

دلم می‌خواست مخاطبینم از وجود چنین روستایی و چنین تعصباتی باخبر بشن، خیلی موضوع جالب و جذابی بود به‌نظرم.

پیام های رمان شهر آشوب چشمانت

آگاه‌سازی مردم از تعصبات کورکورانه‌ای که هنوز هم در بعضی از جاهای کشور وجود داره.

خلاصه رمان شهر آشوب چشمانت

داستان درباره دختری به اسم ماهپری است، دختری که در روستای ایستا زندگی می‌کند. یک روستایی که عقاید مردم آن در زمان قاجار مانده و با قوانین آن دوره زندگی می‌کنند، اما ماهپری با نامه‌هایی که از برادرش دریافت می‌کند کم کم به زندگی در شهر و تحصیل علاقه‌مند می‌شود و می‌خواهد همچو او از آن روستا بیرون بزند، اما قانون منع خروج دخترها از روستا پا پیچش می‌شود و وقتی که بیشتر اصرار می‌کند، به دستور بزرگ خاندان، مجبور می‌شود ازدواج کند، اما او فرار می‌کند و…

مقداری از متن رمان شهر آشوب چشمانت

وارد اتاق شدم. در کمال تعجب هیچکس تو اتاق نبود. با فکر اینکه لیلا سر کارم گذاشته، پوف کلافه ای کشیدم و خواستم برگردم برم که یکبارگی شاها در چارچوب در ظاهر شد.
با خشم نگاهمو ازش گرفتم. در حینی که به سمت درِ اتاق می‌رفتم، زمزمه کردم:
– معذرت می خوام استاد…
اما شاها قدمی سریع به سمتم برداشت و کامل جلوی در ایستاد تا مانع بیرون رفتن من از اتاق بشه. حرص آگین لب فشردم. شاها که درِ اتاق رو پشت سرش بست، خواستم اعتراضی بکنم که کلید رو تو در چرخوند و قفلش کرد.
– این چه کاریه؟
با چهره ای سرد و یخ زده که خالی از هر حسی بود، لب باز کرد.
– مگه خانوم پناهی نگفته بود بیایید اتاق اساتید؟
– بله گفته بودن، اما من فکر می‌کردم…
یک دفعه با یادآوری حرف های پناهی مبنی بر حذف کردن درس که برعهده استاد مربوطه بود، دو هزاریم افتاد. پوف کلافه ای کشیدم و با اخم زمزمه کردم:
– لطفاً با درخواستی که از خانوم پناهی داشتم، موافقت کنید.
جفت ابروهاش بالا پرید.
– و اگه قبول نکنم؟
لب هامو با زبون تر کردم و قدمی سریع به سمت در برداشتم.
– لطفا از جلوی در کنار برید.
خواستم دستمو به سمت کلید ببرم که کلید رو از تو در بیرون کشید و تو جیبش انداخت. پلک هامو محکم رو هم فشردم. لب به اعتراض باز کردم، اما چشم هام به حلقه ای که تو دست چپش قرار داشت افتاد و نطقی که هنوز جون نگرفته بود، تو حلقم خفه شد. بی اختیار پوزخند روی لب هام نشست.
– فکر می کنم این کار شما وجه خوبی در مقابل همسرتون نداشته باشه.
شاها نگاهی گذرا به حلقه ش انداخت و با لبخندی تلخ در گوشه لب هاش زمزمه کرد:
– بنظرم رابطه خواهر و برادری بینمون جایی برای توضیح نداره.
– خواهر برادری؟!
با بی رحمانه ترین شکل ممکن، مستقیم به چشم هاش زل زدم. چشم هایی که سعی در گریز از چشم هامو داشت.
– نکنه حافظتون رو از دست دادید؟! آخه دیروز جلوی پله ها، حرف های دیگه ای می‌زدید.
شاها به سختی نگاهشو از چشم هام گرفت و به شونه چپم زل زد.
– اون حرف ها از رو اجبار بود.
آب دهنمو قورت دادم و سر به دنبال چشم هاش کج کردم. قصدم اذیت کردن بود. حدس می‌زدم بخاطر حرف های دیروزِ که نمی‌ تونست درست به چشم هام نگاه کنه. با تلخ ترین لحن ممکن، زمزمه کردم:
– چه اجبار جالبی، ببخشید استاد سوال دارم… اسم این اجبار چیه؟ من حدس می‌زنم اجبار دلشکستن باشه، درسته؟
کلافه شد. دوباره چشم از چشم هام دزدید و اینبار به نوک کفش هاش زل زد.
– انتظار نداشتم تصمیم بگیری درس رو حذف کنی.
بی تفاوت شونه بالا انداختم.
– منم انتظار شنیدن اون حرف هارو نداشتم.
اینبار شاها رد چشم هامو دنبال کرد. ته چشم هاش غم بود. غمی قدیمی که قبلا هم تو وجودش دیده بودم، اما تازگی ها خوب تونسته بود پنهانش کنه. لحنش رنگ پشیمونی گرفت:
– بهتره حرف هامو بشنوی.
نگاه ازش دزدیدم.
– برای شنیدن حرف های یک غریبه، وقت ندارم.
انگار بیان حرف، براش سخت بود چون بعد از کلی کلنجار رفتن با موها و لب هاش، زمزمه کرد:
– داداشت غریبه س؟
– دیروز پرونده داداشم بسته شد… یعنی خودش اونو بست.
شاها با وقاحت تمام دست هاشو تو جیب شلوارش سر داد و حق به جانب بهم زل زد.
– به نظر می‌رسه تو قضیه پیدا کردن داداشت اونقدری حق به گردنت داشته باشم که الان بخوایی با گوش کردن به حرف هام، برام جبران کنی.
با تعجب و چشم هایی گرد شده بهش زل زدم. یه طوری حرف می‌زد انگار من دل اونو شکسته بودم. با حرف هاش حس گناهکار بودن به آدم دست می‌داد.
– باورم نمی‌شه اینقدر وقیح باشی.
– اسمشو هرچی که می‌خوایی بذاری بذار، ولی فقط اجازه بده من حرف هامو بزنم اونوقت تصمیم بگیر.
با حرص دست هامو بغل گرفتم.
– خب می‌شنوم؟
– اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست… بهتره بریم بیرون از دانشگاه.
درست مثل خودش، زمزمه کردم:
– چه لزومی داره که با یک غریبه برم بیرون دانشگاه؟
کمرنگ ترین لبخند دنیا روی لب هاش جا خوش کرد.
– با فکر اینکه بهم مدیونی، بهتره باهام بیایی.
به ناچار چشم هامو تو کاسه سرم چرخوندم و باشه ای زیر لب گفتم. شاها درِ اتاق رو با کلید باز کرد. کوله پشتیمو تو دست هام فشردم و با قدم هایی تند جلو تر از شاها به راه افتادم.
قطعاً بعد از دلخوری دیروز نباید باهاش همراه می‌شدم، اما ‌نمی‌دونم این چه حسی بود که در مقابل شاها، بی دفاع ترین آدم دنیا می‌شدم.
ابروهام همچنان به هم گره خورده بود و از تپش زیاد قلبم، حس می‌کردم راه گلوم بسته شده. دلگیر بودم، ولی نه از حرف های دیروز.
هر بار که چشمم به حلقه دست چپش میفتاد، قلبم درد می‌گرفت و دلگیریم بیشتر می‌شد. انگار اون انگشتر برای این دست نبود یا شاید هم من نمی‌خواستم تو این دست ببینمش.

***

– مُلا خبر کردن تا عقد دختر فرار کرده تیمور خان رو بخونن!
تمام رگ های قلبم به هم پیچیدن. ماهپری محرم من بود! ماهپری حق‌ من بود! خنده هاش، چشم هاش، حرف های قشنگش، فقط حق من بود.خون به زیر پوستم دوید و حس کردم گرمای قلب آتیش گرفته مو دارم با بند بند وجودم حس می کنم. تمام حرص و عصبانیتم رو تو دست هام ریختم و بیشتر‌ از قبل به جون نگهبان افتادم.
– ولش کن شاها، بیچاره رو کشتی…شاها!
دستم رو که عقب کشید، تازه به خودم اومدم. من باید ماهپری رو نجات می دادم، باید قبل از اینکه عقدش خونده می‌شد، نجاتش می دادم! نگاه کلافه ای به ماهان انداختم و یقه پیراهنش رو ما بین دست هام گرفتم:
– ماهپری زن منه! عقدش با کسی دیگه باطلِ…باید نجاتش بدیم.
دستش رو روی دست های مشت شده م گذاشت و گفت:
– پس بجنب تا دیر نشده.
بازوم رو گرفت و کمک کرد جسم بی جونم رو از روی اون نگهبان کنار بکشم. اشاره ای به لباس نگهبان ها کرد و گفت:
– باید لباس هاشونو بپوشیم…تنها راه ورود به جمع مرد های این روستا، پوشش خودشونِ.
سری تکون دادم و به سرعت مشغول شدم. لباس هامونو عوض کردیم، گوشی هامونو تو کمر پیچ لباس گذاشتیم‌. مشعلی به دست گرفتیم و به سمت عمارتی که ماهان ازش دم می‌زد، راه افتادیم. کوچه ها خلوت بود و اثری از نور مشعل دیده نمی‌شد. اونقدر همه چیز قدیمی و کهنه بود که حس می کردم تو صحنه فیلم تاریخی قدم گذاشتم. وارد یکی از کوچه ها که شدیم، ماهان با دست جایی رو نشونه گرفت و گفت:
– انتهای اون کوچه به در عمارت ختم می‌شه، ولی تو نباید از اونجا وارد بشی…
با بی طاقتی حرفش رو قطع کردم.
– پس باید از کجا وارد اون خراب شده بشم؟
– تو کوچه، کنار در اصلی عمارت، در کوچیکی قرار داره که به اسطبل باز می‌شه. همیشه تنها اسبی که اونجاست، اسب ماهپریِ، اما نمی‌دونم تازگی ها وضعیتش چطور شده پس وارد شدن از اونجا ریسک بزرگیه.
– اشکالی نداره حاضرم این ریسک رو به جون بخرم.
ماهان سری تکون داد و هر دو به سمت دیوار ها قدم برداشتیم تا بتونیم خودمون رو به در اسطبل برسونیم. سرکی تو کوچه اصلی کشیدم. چهارتا نگهبان هیکلی با کت و شلوار هایی که نمونه اش رو به تن داشتیم، جلوی در ایستاده بودن. از قیافه هاشون، شر و زورگویی می بارید و با اون نگهبان هایی که دوتایی حریفشون شدیم خیلی فرق داشتن. انگار که ماهان هم فکر منو خونده باشه، کمی منو کنار کشید و زمزمه وار گفت:
– از این آدم ها لات تر و چاقو کش تر وجود نداره، پس نقشه عوض می‌شه.
– نقشه جدید چیه؟
– طبق نقشه قبلی، تا رسیدن پلیس ها باید وقت بخریم، اما دختری رو تو این روستا می شناسم که خیلی وقته بهش برچسب ترشیدگی زدن و حتی پیرمرد ها هم نگاهش نمی کنن….
قبل از اینکه حرف هاش رو ادامه بده، با چشم هایی ریز شده به چشم هاش زل زدم و خودم حرفش رو کامل کردم.
– یعنی ما این دختر رو جای ماهپری می فرستیم سر عقد؟
– دقیقا!
– پس بزن‌ بریم.
– کوچه رو دور می زنیم تا مجبور نباشیم از جلوی نگهبان ها رد بشیم.
سری به نشونه تصدیق تکون دادم و پشت سرش راه افتادم. مثل دوتا آدم معمولی، قدم زنان از جلوی کوچه ای که به در اصلی عمارت ختم می شد، رد شدیم و به سمت انتهای کوچه بغلی رفتیم. دل تو دلم نبود و قلبم حتی یک ثانیه هم آروم و قرار نمی گرفت. از درون داغون بودم و در ظاهر سعی داشتم کنترل خودم رو حفظ کنم تا زودتر ماهپری رو به دست بیارم.
به کوچه مورد نظر که رسیدیم، ماهان دستی به در خونه کوچیکی که نبش کوچه قرار داشت، زد و کنار ایستاد تا در باز بشه. کلاه فرنگی که روی موهام قرار داشت رو کمی مرتب کردم تا از سرم نیفته، دست هام رو تو جیب شلوارم سر دادم و منتظر به در خونه زل زدم. ماهان دوباره در رو کوبید که اینبار صدای مردی از خونه بلند شد:
– دندون سر جیگر بگیر، اومدم.
بلافاصله صدای قدم هایی که از دور شنیده می‌شد، نزدیک و نزدیک تر شد. در که باز شد، از دیدن دختر جوونی که روسریش رو کج دور سرش بسته بود، چشم هام از تعجب گرد شد. ابروهاش به طرز عجیبی پهن و پیوسته بودن و خال گوشتی بزرگی که کنار لب هاش قرار داشت، حسابی تو ذوق می زد. با دیدن منو ماهان، لبخندی زد که ردیف دندون های به شدت زردش، نمایان شد. گوشه روسریش رو با انگشت اشاره به بازی گرفت و با لوندی که سعی داشت عادی نشونش بده، گفت:
– بفرمایید؟ نصف شبی اینجا چیکار دارید؟
از شنیدن صداش، تعجبم دو چندان شد. صدا، صدای مرد بود، اما تصویر، تصویر زنی بود که فقط بلد نبود به خودش برسه. خیره به اون دختر، کنار گوش ماهان زمزمه کردم:
– عجب تیکه ای برای داماد بیچاره در نظر داری!
ماهان در حالی که سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه، زمزمه کرد:
– نه ابروهاش، نه خال لبش، هیچکدوم واقعی نیست، حتی صداش رو از عمد کلفت می کنه!
– یعنی اینکار ها رو کرده که زشت به نظر برسه؟!
– آره، از زیبایی فقط خال لب یار رو شنیده، اما تو مقدارش زیاده روی کرده.
لب هام رو تو دهنم جمع کردم و سعی کردم خنده مو کنترل کنم.
ماهان قدمی به دخترِ نزدیک شد و گفت:
– یک پیشنهاد خوب برات دارم.
– چه پیشنهادی؟!
– دوست داری ازدواج کنی؟
نیش دخترِ دوباره شل شد و سرش رو به ماهان نزدیک کرد. نیم نگاهی به من انداخت و با صدایی که حدس می‌زدم صدای اصلیش باشه، گفت:
– با این آقا؟
با چشم هایی گرد شده، نگاه ازش گرفتم و زیر لب زمزمه کردم:
– بلا به دور!
ماهان تک خنده ای سر داد.
– نه، با یه آقایی که تو رو خیلی می خواد.
قری به گردنش داد و با اشتیاق گفت:
– باشه، ازدواج می کنم.
– پس بیا بریم.
– اینوقت شب؟
– آره، مُلا منتظره.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شهر آشوب چشمانت

شاها، فرد بسیار مهربون ولی عصبی!
ماهپری، مهربون و ساده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید