مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زندگی به وقت اقلیما

سال انتشار : 1394
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_اجباری #عشق_پس_از_مرگ #مرگ #جابه_جایی_روح
#کالبد_ذهنی #زندگی_دوباره #عاشقانه_بی_رحم #عشق_پزشک #هنرمند

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان زندگی به وقت اقلیما

در مورد دختری بنام جانا هست که بنا بر حادثه ای به طور همزمان با زنی بنام اقلیما به کما می رن و اقلیما تا فوت می شه جانا بهوش میاد اما وقتی بهوش میاد دیگه جانا نیست بلکه خودشو اقلیما می دونه، با تمام خاطرات و رویا و ….ای که اقلیما داشته.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زندگی به وقت اقلیما

درسته که این داستان بنظر ژانر تخیلی دارد اما در طی داستان تفاوت عشق عمیق با احساسات زودگذر رو میشه عمیقا درک کرد.
تفاوت تربیت دو خانواده و تاثیر حس امنیت و اعتماد به نفس در فرزندان.
تفاوت انتخاب آزاد با انتخابی که از سر فرار از فضای خانوادگی رخ می دهد و…‌

پیام های رمان زندگی به وقت اقلیما

یکی از مهمترین پیام ها درک و استفاده از فرصتی دوباره است.

خلاصه رمان زندگی به وقت اقلیما

جانا وقتی از کما در میاد هیچ کسو جز شوهرش سیامک و دخترش نیکی رو به یاد نمیاره که به شدت عاشقشون هست درصورتی که جانا مجرده و هرگز ازدواج نکرده و بچه ای نداره . خانواده اش وقتی به ملاقاتش میان و برای به هوش اومدنش ذوق زده اند جانا هیچ کدومو نمی شناسه و از زندگی و افرادی صحبت می کنه که قبلا هرگز در زندگی او نبودن و اسم خودشو اقلیما می نامه.

مقدمه رمان زندگی به وقت اقلیما

این رمان بنابر عقیده ی دو مکتب نگارش شده.
در مورد جابه جای روح و نشست آن در کالبد دیگر که داستان هایی شنیده شده در مورد حقیقت داشتن این اتفاقات در زندگی واقعی.
پذیرش و باور داستان به عهده شماست.

مقداری از متن رمان زندگی به وقت اقلیما

چقدر کرخم ،انگار به چشمام وزنه وصله ،درست حس میکنم بختک روم افتاده ،نه تنها رو جسمم بلکه رو روحمم انگار بختک افتاده … دلم میخواد جیغ بزنم یکی بیاد کمکم کنه،بیدارم
کنه با تموم قوا میخواستم جیغ بزنم ،تموم قدرتم و در گلوم جمع کردم
-هووووم….هوووووم…
خداکنه سیامک صدامو بشنوه …خوابش سبکه ،تروخدا بیدارشو سیامک …
-هووووم….(وای دستام انگار فلج شدن ….لعنتی من از بختک بیزارم)
-تکون میخوره… کیا بدو برو دکترو صدا کن
کیا ؟کیا تو اتاق ما چیکارمیکنه ؟!صدای زانیارِ …وایییی پس سیامک کجاست ؟؟؟!!!
خدا زانیارو خوبش کنه برداشته دوستشو آورده تو اتاق خوابه من؟!!!اگر سیامک بفهمه ….اگر بفهمه….
-دکتر بیایید تکون خورد بخدا تکون خورد …
دکترررر کیه دیگه؟!!!یا خدا
چه خبره….
سووووووتتتتت ممتد و ذهن خاموش شد…
خاموش یعنی سیاهی مطلق وسکوت بی انتها …
-خانم ، اسمتون چیه یادتونه؟
-بله ،اقلیما،اقلیما موسوی …،شوهرم کجاست؟من یک دختر ۱۸ماهه دارم که شیرخواره است ،تروخدا بهم یه تلفن بدید بچه امو بیارن…(به شدت به گریه افتادم و با التماس گفتم:)
-شما رو به جدم قسم …
یکی در اتاقو باز کرد و با عجله گفت:دکتر جان …
پرستار سریع تر خودشو کشید داخل اتاقو گفت:
-آقا گفتم :بیرون باشید
مرد با صدای آشناش گفت:
-باباجان من نگرانم ،این بنده خدا تازه بهوش اومده الان یه هفته است اینجاست خونواده اش ازش بی خبرن ،یوقت حافظه اش لطمه ندیده باشه …
این صدا چقدر آشناست ،زانیارِ ؟اره زانیارِ! وای خدا شکرت زانیار برادر شوهرم اینجاست….
با شور و هیجان گفتم:
-زانیار
در چهارطاق باز شدو زانیار با اون لباس سرتا پا مشکیش با چشمای گرد و متعجبش گفت:
-بله؟
-وای خدا شکرت ،خدا شکرت …زانیار سیامک کجاست
زانیار شوکه به دکتر و پرستار نگاه کرد و با لکنتو رنگ پریده گفت:
-بله؟
-زانیار!تروخدا اذیت نکنه ،دلم عین سیرو سرکه میجوشه نیکی کجاست (بابغض گفتم:)بچه ام گرسنه است
زانیار با لکنت گفت:
– خ خ خانم چی میگی؟
باحرص گفتم:زانیار
زانیار-یاخدا خانم منو از کجا میشناسین؟
با عصبانیت گفتم:
-زانیار!تو منو نمیشناسی؟زن داداشتو؟
زانیار با چشمای گرد گفت :
-زنننننن داداشششش؟!!!!!یا خودِ خدای عجایب !خانم نگو بابا دکتر اینا چی میگن؟!(با بغض و صدای لرزون گفتم:)
-زانیار بسه دیگه کارت خنده دار نیست… برو سیامکو بیار بچه ام بدون من این یه هفته چیکار کرده؟
زانیاربا همون حالت قبلی به دکتر نگاه کردو خندید گفت:
-به امام حسین نمیفهمم چی میگه این خانم ،من یه زن داداش دارم که بنده خدا یه هفته است عمرشو داده به شما
از رو تخت بلند شدم زدم زیر گریه دکتر رو پرستار سعی کردن آرومم کنن با گریه گفتم:
– زانیار،من اقلیمام بس کن سر تو ضرب دیده انگار ….سیامک (جیغ زدم):سیامک
دکتر-خانم….خانم …اروم اینطوری که با سرو صدا نمیشه،جناب شما این خانمو اصلا نمیشناسید؟آشنای دوری کسی….
زانیار-یا قمر بنی هاشم
دکتر !اقلیما اسم همسر برادر منه اما ایشون یک هفته است فوت کرده،دقیقا همون روزی که من با ماشین زدم به ایشون!!!!ما هیچ شناختی از هم نداریم !من یکبارم تو عمرم ایشونو
ندیدم اما نمیدونم
ایشون اصلا اقلیما رو سیامکو از کجا میشناسن….
با همون حال پریشونو جیغ گفتم:
-اقلیمااااا منم ،من
دکتر-خانم ،خانم خیله خب اینجا بیمارستانه گذاشتید رو سرتون اینجا رو…
پرستار با خنده گفت:
-شاید اقا داداشتون دوتا اقلیما داشته
منو زانیار هر دو با تشر به پرستار گفتیم:چی میگی خانم
زانیار رو به من گفت:
-تو خودت چی میگی خانم؟
-زانیار !داداشی منم اقلیما مادر نیکی ….
زانیار روشو ازم برگردوندو زیر لب گفت:
-یا امااااام حسین ،نیکیم به فرزندی داره….
پرستار دومی که تازه به جمع اضافه شده بود و سرک به داخل اتاق میکشید ،با اون صدای نازک و تیزش گفت:
-آقای دکتر !خب چرا زنگ نمیزنه ؟
دکتر-به کی؟
پرستار-مگه ادعا نمیکنه همسربرادر این آقاست ؟ خب کدوم زنه شماره همراه شوهرشو نداشته باشه؟
با شور و هیجان گفتم :
-آره ،باید سیامک بیاد…(چپ چپ با حرص زانیارو که موشکافانه نگام میکرد ،نگاه کردمو زانیار بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:)
-نمیشه، امروز هفت زن داداشمه
با جیغ و صدای دورگه گفتم:
– من اینجامو در مورد مرگ من حرف میزنی؟!گوشیتو بده زنگ بزنم خود سیامک بیاد
دکتر-لااله الا الله(دکتر گوشیشو از جیبش درآورد و گفت:)
-خانم شماره پدری،مادر برادری کسی از خونواده خودتو بگو
پرستار-دکتر میخوایید شما برید ما رسیدگی میکنیم
دکتر سری تکون داد و گفت:
-خودم رسیدگی میکنم شما بفرمایید سر کاراتون،خانم شماره منزل پدریتونو بگید
-۲۲۴۴…(نگام به زانیار افتاد ،زیر لب شماره رو هجه کرد و بعد سریع گوشیشو از جیبش در آوردو یه چیزیو در گوشیش سرچ کرد و بعد با چشمای گرد گفت:
-دکتر نگیر ،نگیر بابا ،خانم ترو جدت نکن این کارا رو ،اینا دخترشونو تازه از دست دادن ،گناه دارن(بااخم و دندونای رو هم با حرص در حالی که مشتموگره زده روی زانوم نگه داشته
بودم گفتم:)
-زانیار،ترو خدا ساکت شو تا نکشتمت
دکتر دستشو به علامت سکوت مقابلم گرفت و تماسو متصل کردو روی آیفن گذاشت.
بوق ….بوق…. (تپش قلب داشتم،مامان زود باش تلفنو بردار…) بوق…بوق…
-بله
با شور و اشتیاق گفتم:
-بابا!
-الو؟
-باباجون ،بابا ترو خدا بیا بیمارستان دنبالم ،زانیار شوخیش گرفته با من ،هی میگم بس کن،دست بردار نیست ….
زانیار بلند گفت:
-عجب داستانی داریما ،خبر مرگم این همه آدم و دار و درخت ،یعنی صاف باید میزدم به این خانم؟
دکتر رو نگاه کردو ادامه داد:
-میبینی دکتر من تو تصادفم شانس ندارم ,به یکیم میزنم طرف دیوونه است
-خانم با کی کار دارین؟
بغض چنگهای تیزشو تو حنجره ام فرو میبرد باچشمای ملتمس به دکتر نگاه کردم و گفتم:
-بابا منم اقلیما
یه صدای ناهنجار از سمت بابا اومد و صدای جیغ های زنان توأم با فریاد مردا پشت بند صدای بابا اومد ،قلبمو انگار از جا کندن ،چی شد؟گوشیو از دکتر با عجله گرفتم
ومضطرب بابا رو صدا کردم:
-بابا …. بابا…
یکی گوشیو برداشت و گفت:
– الو…
سیامک بود با شوق گفتم:
-سیامک؟
سیامک-بله؟!!!!
-سیامک شماها چرااینطوری میکنید…
سیامک-شما؟!!!
-سیامک،اقلیمااام منو نمیشناسی
سیامک با عصبانیت گفت:
-خانم خجالت بکش ،این چه کاریه؟ زنگ میزنی خودتو اقلیما معرفی میکنی ،خدا رو خوش میاد؟ تنو بدن پیرمردو میلرزونی؟
تق گوشیو قطع کرد ،قلبم تو سینه ام یخ زد،دکتر گوشیشو ازم گرفتو زانیار پوزخندی زدو گفت:
-کشتی مردَ رو راحت شدی؟
گیجو سردرگم گفتم:چرا اینطوری میکنید؟چتون شده؟زانیار …تروخدا برو سیامکو بیار…
زانیار-خانم ول کن ماجرا نیستی نه؟دِ ،سیامک بیاد که ناز نمیکشه ،دوتا میخوابونه زیر گوشت شارلاتان بازی یادت بره
اول یکه خورده زانیار رو نگاه کردم و بعد از گوشه چشمم اشکم فرو ریخت ،مگه من چیکار کردم که باهام این رفتار رو دارن
از جا بلند شدم رفتم به سمت زانیار ترسید عقب رفت گفت:
-کجا
بپاش افتادمو گفتم :
-باشه،هیچکسو خبر نکن … نمیدونم چیکارکردم ،هیچی از اون کار تو سرم بیاد ندارم،اما نیکیو بیار ….
زانیار-خانم بلندشو این چه کاریه؟نیکی رو برای چی بیارم؟
با هق هق گفتم :
-زانیار نیکی کوچولوئه من از شیر نگرفتمش، سیامک حواسش نیست ،نیکی به ادویه حساسه از غذای عادی بهش غذا میده بچه ام مریض میشه باز، شبا عادت به روی پای من
خوابیدن داره،به لالایی من ،بچه ام چطوری خوابیده ،چی خورده ،اگر بهش یوقت باقالی بدید چی تو غذا باشه حواستون نباشه ،بچه امو میکشین….
زانیار که تا حالا شوکه نگاهم میکرد از شوک خارج شدو گفت:
-چه صاحب بچه شده ،حالا ما میکشیمش؟
به دکتر که حیرون کنار تخت ،گوشی بدست ایستاده بود نگاه کردم ،نگاهم تنشو لرزون ،به زانیار گفت:
-آقا،ببین راهش یه چیزه ،کل خونواده خانم برادرتو با برادرتو بیار…رودر رو بشن
این زن چشماش رأس حقیقته ،چقدر فیلم بازی کنه ؟مگه میشه؟ این قضیه اینطوری نیست ،شارلاتان بازی نیست،اشکا دروغ ؛باشه این نگاه و لرزه تن مگه میشه دروغ باشه؟
زانیار پوزخند زدو گفت :
-دکتر شما سرت فقط تو کتاب بوده مردمو نمیشناسی
دکتراومد دست رو شونه زانیار گذاشتو گفت:
-آدم شناس،برادر،مسلموون …. با من ،عاقبت کار با من شما برو برادرتو خونواده زنشو بیار
زانیار به من نگاه کرد بعد به دکتر و متفکر گفت:
-باشه فردا میارم.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زندگی به وقت اقلیما

اقلیما: حساس، دلسوز، فداکار، زودرنج، ضعیف النفس، ترسو، عاشق پیشه.
سیامک: بلندپرواز، غیرتی، خودخواه، لجباز، یکدنده، عصبی، مهربون.
یاشار: عاقل، صبور، مسئول، هوشیار و آگاه، عاشق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید