
#پایان_ خوش #تجاوز #سیاست_کثیف #عشق #قمار #حراج_ناموس #جاسوسی
تعداد صفحات
نوع فایل
وفاداری به عشقی که ممنوعه بود و از هم پاشیدن خانواده بر اثر اعتیاد و قمار
نشان دادن مصائب و مشکلاتی که قمار برای زندگی فرد میسازد و حضور برخی افراد نالایق در منصبهای دولتی که پایههای سیاست و فرهنگ مملکت را خراب میکند و هیچکس جلودارشان نیست!
همچنین شرف و غیرتی که به خاطر منصب و قدرت و ثروت کنار گذاشته میشه…
معتمد بودن و مردانگی در حالیکه در بین نامردان زندگی کردهای….
نشان دادن بخشی از مشکلات زندگی خانوادگی افراد نظامی و دولتی
آگاه سازی جوانان از مصائب و عواقب مصرف مواد
ارزش میراث فرهنگی مملکت
همه چیز از مرگ مشکوک هنگامه شروع میشود. مرگی که پای همتا را به خانهای باز میکند که سرنوشتش را دستخوش تغییر و قلبش را به بازی میگیرد.
دوری از فرهاد و حمایتهایش….
جاسوسی برای حاج اسی….
پیدا شدن سر و کلهی مردی که روزی پدرش بوده….
همه و همه همتا را در دل کویری رها میکند که برای زنده ماندنش… باید میجنگید!
با حس سایهای بالای سرش، سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان دریایی کسی دوخت که تمام عمر نداشتش؛ اما قدر همان بیست ماهی که بود، بودنش آرام جانش شده بود. به قصد برخاستن تکانی به خود داد؛ اما هومن سریع شانهای او را فشرد و مانع شد. سینا را از آغوش خود پایین گذاشت و مقابل همتا به روی زانو نشست و به چشمان خیس و اشکین او چشم دوخت.
_ نبینم اشکت رو
دلش رفت. نمیرفت عجیب بود. هومنش، آغوش به رویش باز کرده بود و اینبار میتوانست بیحسرت و آه و اما و چرا، غرق امنیتش شود.
***
با عشق نگاهش کرد.
_ پس دیگه نگو چرا اومدم، نمیاومدم باید دلخور میشدی.
_ یعنی میفرمایی حق ندارم دلواپست بشم؟ نباید نگرانت باشم؟
_ وقتی خودت کنارمی، نه.
_ من خودمم تو خطرم دختر دیوونه.
_ من مواظبتم
خندید. خندهاش اخم همتا را به دنبال داشت.
_ امیر دورت بگرده.
نفسش را با آرامش رها کرد و گفت:
_ اگر نمیاومدم، تا پایان عملیات از دلواپسی میمردم.
_ حالا که اومدی یه عالم آدم از دلواپسی نمیرن صلوات! من که بادمجون بمم و اون بیرون جز خودت هیچکی برام تره هم خرد نمیکنه؛ اما تو خیلیها رو داری که نگرانتن و براشون مهمی!
چشمانش را پر از عشق کرد و به سویش نشانه رفت.
_ من خودم برات میشم قد دنیا
چشمکش روان همتا را متلاشی کرد.
_ تو همین الانشم برام تمام دنیایی خاله سوسکه.
***
هنوز صدای گریههای شبونهی مامانم تو گوشمه! صدای خندههای زنونهای که از اون اتاق کوفتی میاومد و قلب و روحش رو میخورد! صدای جیغهای سینا که دست و پا زدن مادرش رو به چشم دید، هنوز موهای خیس و پریشون هنگامه و صورتش که از سردی آب کبود شده بود، یادمه! هنوز یادم نرفته که چطور پلهها رو پایین دویدم و تا برسم کنار استخر، چند بار زمین خوردم؛ اما…بازم دیر رسیدم. دیر رسیدم تا دختری که آرزوی یه نگاه با محبتش به دلم مونده بود، زیر دست همین بابا تلف نشه! دختری که بارها تو اون عمارت به خاطر فضولی و کنجکاویهاش نجاتش داده بودم؛ اما بالاخره چوب زبون تند و تیز و فضولیش رو خورد.
امیرسام : عشق و حمایت
همتا : عشق و جسارت
فرهاد : حس مسئولیت و اعتماد