مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

رمان مارپیچ

نام ناشر:  باغ استور
سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#راز_آلود #مثبت_15

تعداد صفحات

نوع فایل

اندروید و iOS
موضوع اصلی رمان مارپیچ

دختری که همراه پدرخوانده‌اش، به دنبال کشف حقیقت‌ هایی در گذشته و اتفاقاتش هستند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان مارپیچ

ایجاد سرگرمی. بیان برخی از مشکلات اجتماعی و قشر ضعیف جامعه.

پیام های رمان مارپیچ

آگاهی از پیامد آسیب‌های روحی دوران کودکی در بزرگسالی. مشکلات زندگی زنان سرپرست خانواده.

خلاصه رمان مارپیچ

همه‌چیز از یک دیدار شروع می‌شود. دیداری بعد از ده سال، دیداری که خاطرات تلخ و شیرین گذشته را مقابل چشمان طاها و افرا زنده می‌کند. حالا هردو یک هدف دارند و آن کشف حقیقت است. حقیقتی که باعث این جدایی ده ساله شد و سرنوشت تلخی را برایشان رقم زد.

مقداری از متن رمان مارپیچ

بفرمایید بشینید نصیرخان. کاری داشتین؟ اتفاقی افتاده؟
نصیر تسبیح‌اش را در دست می‌چرخاند. وسط سالن ايستاده بود. بالاخره نگاه از در و دیوارِ خانه گرفت و روزه‌ی سکوتش را شکست:
– روزی که اومدی کارگاه رو یادته؟
ساغر زبان بر لب کشید. سر به زیر جواب داد:
– بله نصیرخان.
– گفتی قول می‌دم خوب کار کنم. دردسرساز نباشم. راضی نگه‌تون می‌دارم!
ساغر با لبخند محوی همراه با دلهره‌ای آشکار پرسید:
– مگه چی شده نصیرخان؟
نصیر ابروهایش گره خورد و طعنه‌آمیز پرسید:
– چی شده؟! می‌خواستی چی بشه؟
صدایش بلندتر شد و افرا پشت مادرش پناه گرفت.
– یه دفعه، دو دفعه، سه دفعه تو کارگاه چو افتاد که ساغر خانوم با احمد رفیق شده، صیغه‌ی ممد شده، نمی‌دونم با اون یکی… این یکی…
دست ساغر روی گوشِ دخترکش نشست و او را به خود فشار داد تا نشنود. تُنِ صدای لرزانش را بالا برد:
– احترام خودتون رو نگه دارید آقای بزرگمهر…
نصیر اما بی‌توجه به رنگِ پریده‌ی او بلندتر از قبل گفت:
– هردفعه عذرت رو خواستم اومدی به التماس و قسم که نصیرخان دروغه، تهمت و افتراست! دیگه طاها که پسرِ خودمه، هرکسی رو نشناسم طاها رو عین کفِ دستم بلدم. پس چی؟
– حق ندارید تو خونه‌ی من، جلوی بچه‌م باهام این‌جوری حرف بزنید!
باز هم نصیر توجهی نکرد. ابروهایش را بالا انداخت و با انگشت اشاره کرد. با تحکم گفت:
– پس… کرم از خودِ درخته! تو انگار شِگِردت دلبری و تور پهن کردنه! ولی کورخوندی… این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست! طاها لقمه‌ی دهنت نیست زنیکه…
ساغر حرص‌آلود فریاد زد:
– صداتو بیار پایین نصیرخان! اگر می‌دونستم برای گفتنِ این چرندیات اومدی راهت نمی‌دادم تو خونه‌م! همین الان برو بیرون…
صدای در بلند شد و احترام‌خانم دستپاچه صدا می‌زد:
– ساغر… ساغر چه خبره؟ کی اونجاست؟
نصیر با غیظ مجسمه‌ی اسبِ پلی‌استریِ روی میز تلویزیون را برداشت و با تمام قدرت به دیوار کوبید. جیغ هولناک افرا بلند شد و فریادِ نصیر گوشِ دیوارهای خانه را کر کرد:
– روزی که اومدی کارگاه یه گدایِ ولگرد بودی! پول دادم، حقوق دادم، آدمت کردم و حالا شاخ شدی برام؟
ساغر با صورتی خیس از اشک و تنی لرزان سمت در رفت. در را باز کرد و فریاد کشید:
– هر پولی دادی بابتش مثل سگ کار کردم. گمشو بیرون!
احترام‌خانم هاج و واج پشتِ در ایستاده بود و دیگر همسایه‌ها نیز در راه‌پله جمع شده بودند. نصیر تلویزیون را وسط هال انداخت و افرا باز هم جیغ کشید.
– کار کردی؟ کدوم کار؟ این تلویزیون رو خودم برات عیدی نیاوردم؟ به هر بهونه و مناسبتی یه تیکه وسیله برات نخریدم؟
هرچه دمِ دستش می‌رسید را می‌شکست و ساغر با عجز و گریه می‌گفت:
– نکن این‌جوری وحشی… چکار می‌کنی؟ گمشو بیرون…
نصیر رو به احترام و دیگر همسایه‌ها قدم برداشت و انگشت اشاره‌اش را مقابلشان تکان داد:
– یه گدای خیابونی بیشتر نبود. خمس دادم، عیدی دادم، هدیه دادم تا سروسامون بگیره گفتم دور از جونِ دخترام، جایِ دخترمه راهِ دوری نمی‌ره ولی یه هرزه‌اس! مار تو آستین پرورش دادم. چمبره زده رو گلوی خودم می‌خواد یه‌دونه پسرم رو ازم بگیره. ایها‌الناس… گناهِ من چی بود که خواستم ثواب کنم و کباب شدم؟ کارگاه رو می‌خوان پلمپ کنن که فساد این‌جاست! آبرو و شرفم رفت…
گلوی ساغر می‌سوخت و پاهایش توان ایستادن نداشت.
– چرا دروغ می‌گی عوضی؟ برو گمشو بیرون… خدا ازت نگذره نامرد.
نصیر دستش را به چارچوب در گرفت و موهای نقره‌گونش روی پیشانی ریخته بود. نفس زد و رو به جمعیت ده‌یازده نفره‌ی ایستاده در راه‌پله گفت:
– از من به شما نصیحت… این آفت را این‌جا نگه ندارید! زندگی همه‌تون رو به گند می‌کشه همونجوری که کارگاه منو به گند کشید.
نفسش خس‌خس می‌کرد و آتش از نگاهش می‌بارید. نگاهش را زیر انداخت و پله‌ها را پایین رفت. زن‌ها کنارِ گوشِ یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند و ساغر در را بست. روی مبل رها شد و هق‌هق گریه‌اش در خانه پیچید.

***

سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت.
– بله؟
– طاهام… طاها بزرگمهر!
تمام تنش از خشم لرزید. لب و دندانش بر هم فشرده شد و با غیظ گوشی را گذاشت. قدم‌هایش بلند و محکم بود. پله‌ها را آنقدر تند و بی‌ملاحظه پایین می‌آمد که یکی‌دو مرتبه نزدیک بود سقوط کند و دست‌هایش را به نرده‌های فلزی بند می‌کرد. در را که باز کرد مثل تیری که از کمان آزاد شده باشد، سمتش پرید و آنقدر نزدیکش شد که نفس‌های داغش پخش صورت طاها می‌شد و عطر تلخ مردانه‌ی او، مشامش را پر کرده بود. یقه‌اش را چنگ زد و توپید:
– چی می‌خوای از جونم لعنتی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ بیکار شدم، بی‌خونه شدم، بی‌آبرو شدم به خاطر توی عوضی! ولم کن… چرا نمی‌فهمی؟
طاها اما آرام ایستاده بود. خشم در نگاه ساغر شعله می‌کشید و عشق در نگاه طاها می‌سوخت. دست‌هایش آهسته بالا آمد و روی دست‌های ساغر نشست. نگاه از مردمک‌های سبزرنگ که چون جنگلی آتش‌گرفته در هاله‌ای سرخ اسیر بودند، برنمی‌داشت. با آرامش و لبخند محوی لب زد:
– ازت یه بله می‌خوام، فقط همین!
ساغر قدمی عقب رفت و دست‌هایش را با حرص بیرون کشید. تمام توانش را جمع کرد و سیلی محکمی روی گونه‌ی طاها گذاشت. قفسه‌ی سینه‌اش از شدت نفس‌های عصبی بالا و پایین می‌رفت. سر طاها روی شانه‌ی چپ خم شد و آهسته ته‌ریش‌اش را دست کشید. نگاهش به آرامی سمت ساغر چرخید و با پوزخند گفت:
– با سیلی اگر عقب می‌کشیدم، سیلیِ دیشبِ بابام محکم‌تر بود!
آن یک قدم فاصله را جلو آمد و رخ در رخ ساغر ایستاد.
– چرا وقتی دلت با منه، داری با خودت و عالم و آدم می‌جنگی که تظاهر کنی این‌جوری نیست؟! نگو نه که حاضرم قسم بخورم توام خاطرم رو می‌خوای و فقط از ترس حرف مردم یا هرچیزی که دلیلش رو من نمی‌دونم داری می‌گی نه!
ساغر دوسه قدم به عقب برداشت. بغضش را قورت داد و لب باز کرد:
– امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت؛ دفعه‌ی بعد به پلیس زنگ می‌زنم.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان مارپیچ

افرا: درون‌گرا. اخمو.
ساغر: جسور. به خود متکی.
طاها: لجباز. دلسوز. مهربان.
فرحان: خوشرو. خونسرد. کمی شوخ‌ طبع.
بهمن: خشن، خشک و جدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید