
تعداد صفحات
نوع فایل
رمان دل آشوب ادامه یا همان جلد دوم رمان دیار آشوب است.
جلد اول بصورت کامل در همین اپلیکیشن برای مطالعه رایگان موجود است.
سرگذشت کسی که متهم به قتل می شود و در انتظار اعدام است.
آگاه سازی مردم از مشکلات افراد زندانی و خانواده هایشان .
آگاه سازی جوانان از مصائب و عواقب عدم کنترل خشم.
آگاه سازی افراد از عاقبت کینه توزی.
دیار و آشوب زندگی روتینی دارند که با اندک مشکلات خانوادگی همراه است، مشکلاتی که مادر دیار با کینه اش بوجود آورده، کینه ای که باعث شده فرزند آن ها از بین برود، با این حال آن ها سعی میکنند که عشق میانشان را حفظ کنند، همه چیز در یک شب بارانی بهم میریزد، مرگ زانیار امیدوند، دیار را روانه زندان میکند و این در حالی است که آشوب با چالش های زیادی دست و پنجه نرم میکند.
دیار من
مرد آرام این روزهایم
تو مردانه پناه من شدی
پناهگاه این گنجشک بال و پرشکسته
پروبالم دادی
زخم هایم را التیام بخشیدی تا پرواز یاد بگیرم
حالا که اوج گرفته ایم
من و تو
بر فراز آشیانه آراممان
بال گسترده ایم روی فرش آسمان
حال هردو ما خوب است
اما چه میشود کرد
غرش ابرهای تیره و صدای مخوفشان آشیانه مان را به تزلزل درآورده
گرفتار طوفان شده ایم
زخمی
خسته ایم و نفس میزنیم تا به آشیانه امنمان بازگردیم
اما آیا انتهای این طوفان رنگین کمان خوشبختی هویدا میشود؟
آهسته پشت سر دیار که مادرش رو در آغوش کشیده بود ایستادم.
_له دوریت من به کسم ته نیا توی هه چه کسم گیانکم(از دوریه تو من بی کسم و تو همه ی دنیامی عزیزدلم).
گونه دیار رو بوسید و عقب رفت. میدونستم چرا به زبون کردی قربون صدقه اش رفت میخواست من چیزی نفهمم.
شانه بالا انداختم و به چشم هاش که خیره ام بود نگاه کردم.
_سّلاو دایه جان چّونی(سلام مادر جون حالتون چطوره)؟
از روی عمد کردی باهاش حرف زدم تا بفهمه دیار یه چیزایی بهم یاد داده و معنی حرفاش رو میفهمم. اخم هاش طبق معمول درهم بود و خشک اما وارفته نگاهم میکرد.
_زۆر سپاس عروس… بِخیر هاتِین… دانیشین(مرسی عروس خوش اومدید بشین).
کردی جوابم رو داده بود تا نشون بده ازتک و تا نیافتاده و منظور خاصی نداشته. کنارش نشستم و کیفم رو کنارم قرار دادم. دلش نمیخواست خانواده اش چیزی درباره روابط ما بدونند بنابراین کنار زنداداشش مراعات کرده بود و هنوز چیزی بهم نگفته بود.
زندایی دیار بهم لبخند زد که باهاش احوالپرسی کردم. زندایی که پیشدستی روی پاش گذاشته بود و مشغول پوست کندن میوه بود که چاقو از دستش افتاد. خواست از جاش بلند بشه و چاقو دیگه ای بیاره که چاقویی رو از پیشدستی کنار دستم برداشتم و بهش دادم.
_دستت درد نکنه این روزها انقدر بیحواس شدم که حد نداره.
پریماه خانم کمی به طرفش چرخید و گفت:
_خدا بد نده چیزی شده؟
پیشدستی رو کنار گذاشت و سر تکون داد.
_هیراد پیله کرده میگه همونی که خودم میخوام… هرچی بهش میگم اون دختر از رگ و ریشه ما نیست مال یه شهر دیگه است میگه الا و بلا ملیکا رو میخوام… تو دانشگاه پیداش کرده
_میخوای من باهاش حرف بزنم؟
_نه بابا گوشش بدهکار نیست دختره هم دوستش داره واسه همین نظرش عوض نمیشه.
پریماه یک تای ابروش رو بالا داد و پوزخندی زد. صداش رو کمی پایین برد تا مثلا به گوش من نرسه.
_از من میشنوی بذار باهاش ازدواج کنه… بچه های الان حرف حرف خودشونه… غریبه و آشنا هم نیست دیگه… الان این عروس من… نیومده زبون ما رو هم یاد گرفته پسرمم تو مشتش گرفته… نمیدونم دخترهای این دوره زمونه چی به خورد پسرها میدن.
زندایی دیار چیزی نگفت و نیم نگاهی به من انداخت که از کنارشون بلند شدم.
_با اجازه تون من برم پیش دلینا
_باشه عروس.
پشتم رو بهشون کردم تا دلینا رو پیدا کنم اما لحظه ای متوقف شدم و به طرفشون چرخیدم. سکوت کردند که به زندایی دیار لبخند زدم.
_امیدوارم هیراد با دختر مورد علاقه اش خوشبخت بشه فقط میخواستم ازتون خواهش کنم شما هم عروستون رو مثل دخترتون دوست داشته باشید به هرحال اونم آدمه شاید غریب باشه اما حتما دلش میخواد به محبت شما دلگرم باشه و شما رو خانواده خودش بدونه نه مثل من که اینجا جز دیار هیچکسی رو ندارم.
آشوب مستقل شجاع فداکار
دیار آرام شکیبا عاشق پیشه