
#پایان_خوش #رازآلود #ماجراجویی #نوجوانان
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت زنی که روحش آسیب دیده و دختری که میخواد روح اون زن به آرامش برسونه.
جستجو در گذشته و فهمیدن آدم های اون دوران
درک دوران سخت کرونا
همراه شدن با زندگی نوجوانان
زندگی های پر از مشکلات و دروغ هایی هر چند کوچیک که میتونه یه زندگی نابود کنه
آشنایی با دوران پهلوی
مشکلات فاصله طبقاتی بین آدم ها
اعتماد نکردن به هرکس در هر موقعیتی
من شدید به سرنوشت اعتقاد دارم سرنوشتی که برای آدم ها زندگی شون رقم میزنه
اینکه ما به این عمارت اومدیم یعنی سرنوشت
اون زن از من کمک میخواد تا روحش به آرامش برسونم و کاری کنم که راحت این دنیا رو ترک کنه
اگر این جزئی از سرنوشت من میپذیرم و همراهش میشم
تا راز این عمارت و اون زن بفهمم…
تمامی شخصیت ها، مکان ها و اسامی اتفاقی بوده و این داستان زاییده ذهن نویسنده است
پس قصد توهین و اهانت به هیچ سازمان و ارگانی را نداشته
در باز کردم و وارد مغازه شدم
پشت میز کنار پنجره نشستم
+ فکر کردم قرار نیست بیاین چند روزی شده
کتاب روی میز گذاشتم
_ چند روز پیش اومدم شلوغ بود بعدم درگیر شدم
+ چندتا کتاب جدید اومده بیارم براتون
_ نه ممنون دیگه نیازی نیست
+ هر طور مایلید
لیست خرید سمتش گرفتم
_ عازم اروپا هستم ممنون میشم هرکدوم از وسایل این لیست دارید برام آماده کنید
با تعجب بهم نگاه کرد
ولی زود سرش پایین انداخت
+ الان نگاه میکنم
لیست گرفت و رفت
به رسم همیشه سمت کلاه ها رفتم
یکی از کلاه نظرم جلب کرد خواستم از نزدیک ببینمش ولی دستم نمیرسید
همونطور که دستم بالا بود دست دیگه ای به کمک اومد و کلاه برداشت برگشتم که با مرد جوونی روبرو شدم
هین کشیدم یکم عقب رفتم که به دیوار خوردم
.. ببخشید نمی خواستم بترسونمتون بفرمایید
و کلاه سمتم گرفت، کمی تعلل کردم ولی بازم دست دراز کردم و کلاه گرفتم
_ ممنون
سمت آیینه رفتم و امتحانش کردم قشنگه
به همون مرد جوان نگاهی کوتاهی انداختم منتظر بود تا خرید هاش بسته بندی بشه
+ بفرمایید
سمت یحیی برگشتم
وسایل دستش همون هایی بود که نیاز داشتم
+ برای تفریح میرید؟
_ نه برای درس میرم
به یحیی نگاه کردم انگار تو گفتن چیزی دودل بود
_ چیزی شده
+ منتظرت میمونم
از شنیدن حرفش جاخوردم اینبار لبخند زد
علاقه داشتن به یکی یعنی هموار کردن راه موفقیتش
کاری که یحیی انجام میداد ولی من این حس به اون نداشتم
از ترنج پرسیدم و دنبال اسم حسی که من دارم گشتم و در آخر به یه چیزی رسیدم من کنار اون حالم خوبه
نه اونقدر اون معتمد میدونم و نه حس حسادت به سراغم اومده پس نمی تونم به احساساتم بگم علاقه
***
در این دنیا چیز های زیادی پنهان شده است
به دنبال آنها گشتن یعنی رها کردن و روبرو شدن با رازهایی که پرده برداری از هرکدامشان مشکلاتی را همراه خودش میکند
اگر توان شنیدن حقیقت را داری به دنبالش بگرد وگرنه فراموشش کن
***
اگر قوی نیستی، فقط تظاهر کن
گاهی تظاهر کردن اونقدر واقعی میشه که حتی خودت هم باورش میکنی و میبینی همه چی تغییر کرده
***
خلاصه شماره دو:
آفتاب یه دختر ۱۶ سال و شدید کنجکاو و باهوش اون و خانواده اش به خاطر شرایط بد مالی که براشون پیش اومده مجبور به فروش خونه شون میشن
مادرش که تو خانه سالمندان کار میکنه به پیشنهاد زنی که عمه خانم صداش میزنن به عمارت تیمسار تهرانی اسباب کشی میکنن
اما آفتاب حس خوبی نسبت به عمارت نداره
اون و دوستاش که به سه تفنگ دار معروفن روز اول عکسی پیدا میکنن که میشه سرآغاز ماجرا عکس دختر جوون مرگ شده تیمسار تهرانی و دفترچه خاطرات نیمه تمومش
چیزهایی که تو اون دفتر نوشته شد آفتاب شدید درگیر ماجرا و گذشته فروغ میکنه
فروغ تنها دختر تیمسار تهرانی که زندگی چندان خوبی به پایان نرسونده
مشکل قلبی داره و امیدی به زندگیش نیست برای همین نمیخواد با حسرت بمیر و تصمیم میگیره بره خارج درس بخون که همون جا هم عاشق میشه
اون یه نخبه ریاضی که همه فکر میکنن به خاطر بیماری مرده ولی علتش چیزه دیگه ای که آفتاب باید پیداش کنه.
آفتاب : یه دختر کنجکاو که وقتی اول راهی قرار میگیره تا آخرش باید بره
فروغ : یه زن شکننده و آسیب پذیر که تو بازی روزگار خیلی چیز ها رو تجربه کرده اون باهوش و عاشق یادگرفتن چیزهای جدید