مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دختری با قلب زرد

هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت15 #سرگذشت_واقعی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دختری با قلب زرد

برای دانلود رمان دختری با قلب زرد به قلم مشترک بنفشه و نگار نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان دختری با قلب زرد را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان دختری با قلب زرد

رمان دختری با قلب زرد سرگذشت واقعی دختریه که تو کودکی آزار جنسی دیده. پدرش که یه جراح سر شناسه با منشیش زو هم می ریزه و خانواده رو ترک می کنه . نگار با آسیب هایی که دیده به شدت گوشه گیر می شه تا اینکه مردی که فکر می کنه خواستگار مادرشه به خواستگاری نگار میاد…

هدف نویسنده از نوشتن رمان دختری با قلب زرد

وقتی بحث سرگذشت واقعی میشه همه دنبال یه داستان متفاوتن اما گاهی داستان آدم های معمولی با مشکلاتی که خیلی هامون درگیرش باشیم هم درس های زیادی بهمون میده. رمان دختری با قلب زرد داستان نگار و سعیده که هم طنزه. هم آموزنده و هم پر از عشق. دوست داشتم همه بخونن و بدونن همیشه ناجی قرار نیست یه آدم بی نقص و موفق باشه … گاهی خودمون با همه زخم هامون ناجی خودمون و اطرافیانمون می شیم.

پیام های رمان دختری با قلب زرد

مهم ترین پیامم در رمان دختری با قلب زرد نشان دادن جنبه های پنهان لمس ها و تجاوزات کودکی است.
اثر خیانت والدین.
اثرات مخرب رابطه با فرد متاهل.
تاثیر منفی محدودیت های خانواده.
اثر باور های خانواده رو بچه ها و زندگی جنسی اون ها.

خلاصه رمان دختری با قلب زرد

رمان دختری با قلب زرد روایت زندگی واقعی دختری به نام نگاره که همیشه گوشه گیر و خجالتی بود. اما این خجالتی بودن تا وقتی که نرفته بود دانشگاه اذیتش نمیکرد.

تو دانشگاه بخاطر کم حرفی تنها موند و کم کم توجه استاد نسبتا جوونش رو به سمت خودش جلب میکنه.

مردی که سالها پیش زنش طلاق گرفته و پسر نوجوونش خودکشی کرده!

مردی که علاقه عجیبی برای بدست آوردن نگار خجالتی داره. در حدی که حاضره حتی خلاف خواسته نگار هر کاری کنه…

اما همه چیز با ورود سعید به ماجرا زیر و رو میشه …

مقدمه رمان دختری با قلب زرد

ما معمولی ها، درسته خیلی عادی هستیم، خیلی زیادیم، خیلی مشکلات داریم اما … ماها خیلی قوی هستیم… چون با وجود معمولی بودن راه خاص خودمون رو پیدا میکنیم و میریم. با وجود نداشتن پول و پارتی و حامی ما میتونیم تو این دنیای سخت نفس بکشیم، پیشرفت کنیم و شاد باشیم. رمان دختری با قلب زرد داستان زندگی منه… نگار یه دختر معمولی…

مقداری از متن رمان دختری با قلب زرد

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان دختری با قلب زرد اثر مشترک بنفشه و نگار :

اون سالها من همیشه یه دختر خجالتی و گوشه گیر بودم. کسی که وقتی تحت استرس قرار میگرفت بهم میریخت و کلا حرف زدن و حتی آب خوردن یادش میرفت. تو دبیرستان معروف بودم به سوتی دادن.

معمولا هم سوتی های مثبت هیجده میدادم. مثلا وسط کلاس فیزیک به استاد میگفتم

– استاد نکن… نکن… توروخدا!

بعد که همه نگاهم میکردن و استاد شوکه نگاهم میکرد میفهمیدم تخته رو پاک نکنین رو زیادی خلاصه گفتم !

دوستم بنفشه اما برعکس من بود. شر و شور و شیطون. یه جوری مکمل من بود و کنارش حال خوبی داشتم. اما وقتی هر کدوم دانشگاه جدا قبول شدیم من تازه فهمیدم چه وابستگی اشتباهی به بنفشه داشتم.

ترم اول کاملا تنها بودم. حتی با دختر های کلاس هم نتونسته بودم ارتباط بگیرم. چه برسه به پسر ها. من رشته اقتصاد قبول شده بودم و نسبتا پسر تو کلاسمون بیشتر از دخترا بود.

پسر هامون هم بی نهایت پر رو و متاسفانه اکثرا اهل تیکه پرونی بودن. ترم دوم تصمیم گرفتم هرجور شده با چندتا از دخترا ارتباط بگیرم . اما وقتی رفتم سر کلاس اول دیدم هیچ دختری جز من نیست . حس بدی داشتم

یه استرس عجیب و حس جا موندن بهم دست داد. جا داشت میزدم زیر گریه. تو همین حال بودم که یکی از پسر ها از ردیف پشت سرم گفت

– خانم حسامی … شما خبر نداشتین خانما این واحدو بر نداشتن ؟

آروم‌برگشتم سمتش تا جواب بدم که یکی دیگه گفت

– نکنه شمارو جز پسرا حساب کردن!

یهو همه زدن زیر خنده . جا خورده بودم. من اهل حرف زدن نبودم . اونم تو چنین جمعی. اونم وقتی به من دارن میخندن . دهنم باز و بسته شد. اما زود برگشتم و سرمو انداختم پائین. یکی دیگه از پسرا گفت

– خانم حسامی …

اما یهو ساکت شد . سرمو بلند کردمو دیدم یه مرد نسبتا جوون و خوش سیما تو قاب دره. از اونم زود نگاهم رو دزدیدم. خنده پسر ها قطع شد. انقدر مضطرب بودم حتی تو خودم نمیدیدم از کلاس برم بیرون . استاد اومد داخل. درو بستو پرسید

– اتفاقی افتاده صدای خندتون کل راهرو گرفته؟

با این حرف اومد جلو من ایستادو گفت

– خانم شما هم دانشجو همین کلاس هستین؟

چنان هول کردم که نزدیک بود آب دهنم بپره تو گلوم . فقط سر تکون دادم. استاد مشکوک نگاهم کردو رفت سر لیست حضور و غیاب و گفت

– این واحدو خانما صبح برداشتن. شما هم خواستی از جلسه بعد با خانما میتونین بیاین

یکی از پشت سرم چیزی آروم گفت و بقیه خندیدن اما من توجه نکردم. درواقع از استرس چیزی نمیشنیدم. کل کلاس عادی گذشت اما من واقعا فقط جزوه نوشتم چیزی نفهمیدم اصلا.

کلاس تموم شد خواستم اول از همه برم بیرون بند کیفم به دسته صندلی گیر کردو صندلی کمی کشیده شد. پسر پشتم بلند زد زیر خنده و گفت

– آدم خوار که نیستیم اینجوری میخوای فرار کنی

دیگه خونم به جوش اومده بود. صاف تو چشم هاش نگاه کردمو گفتم

– شاید تو آب نمک خوابیده باشی اما با نمک نشدی!

کلاس ساکت شد. بندو آروم جدا کردمو رفتم بیرون . اما همون جواب دادن نقطه عطف شد تو زندگیم .

بعد کلاس رفتم سلف . اونجا یکی از دختر هارو دیدم و شماره اش رو گرفتم. آمار کلاس های بچه هارو گرفتم. بعد سلف رفتم آموزش و به هر جون کندنی بود قرار شد من تایم کلاس هامو تغییر بدم تا با دخترا باشم.

کلاس عصرو هم نرفتم و برگشتم خونه. خیلی بخاطر کلاس صبح و همهمه بچه ها عصبی بودم اما چون در نهایت جواب داده بودم یکم حس خوبی داشتم.

من دختر وسط بودم یه برادر بزرگ و یه برادر کوچیکتر داشتم. پدرم پزشک بود و وقتی ما قد و نیم قد بودیم با منشی مطبش ریخت رو همو به مادرم گفت میخواد بره دنبال رویاهاش!

اونام طلاق گرفتن و مادرم چون یه مادر تنها بود اکثر روز ها سر کار بود. مادرم سوپروایزر بیمارستان بود. اون روز چون زودتر رسیده بودم داداش بزرگم انتظار دیدن منو نداشت.

تا زنگ زدم عصبانی گفت

– تو چرا الان اومدی؟

منم زود گفتم

– تو چرا الان خونه ای

– برو یه دور بزن بعد بیا دوستام اینجان .

شاید اگه قبلا بود میگفتم باشه اما اون روز عصبی بودم برا همین گفتم

– کلید دارم. تا برسم بالا همه رو بفرست بیرون وگرنه زنگ میزنم به مامان

نامی ، برادر بزرگم ، اصلا انتظار این حرکتو از من نداشت . برای همین خودش درو باز کردو گفت

– آروم بیا بالا تا حاضر شه …

اما من بدون توجه به حرفش درو باز کردمو وارد ساختمون شدم. خونمون طبقه سوم بود. بدون آسانسور. هر طبقه دو واحد بود.

رسیدم طبقه دوم صدای در اومد و بعد هم یه دختر با عصبانیت و عجله از کنارم رد شد رفت پائین. حتی شونه اش رو هم به شونه من کوبید . منم زیر لب با حرص گفتم

– روتو برم …

حرفی نزد و رفت پائین . رسیدم بالا داداشم عصبانی جلو در بود . پر رو پر رو نگاهم کردو گفت

– یاد بگیر بدون هماهنگی نیای خونه

پوزخند زدمو گفتم

– تو یاد بگیر خونه خانواده با خونه خالی فرق داره! هرچند اگه خالی باشه

چشم هاش گرد شد. اما از کنارش رد شدم رفتم داخل .رفتم اتاقمو درو بستم . خیلی بهم ریخته بودم .

نامدار ساعت ۶ اومد و مامان ساعت ۸. دیگه حالم بهتر بود . واسه همین نه از دانشگاه گفتم نه از حرکت نامی . اونم حرفی نزد .

روز بعد کلاس هامو طبق برنامه جدید رفتم . با دخترا یکم معاشرت کردمو حالم بهتر شد. دیگه کم کم اون روز شوم یادم رفت. هفته بعد کلاس جدید با همون استاد بود.

اینبار تایم کلاس دخترا رفتم . اون روز بین دوتا تعطیلی بودو ما هم جایی نرفته بودیم که بخوام غیبت کنم برای همین رفتم دانشگاه. رفتم تو کلاس و نشستم. اما کسی نیومد.

شک کردم نکنه اشتباه اومدم. بلند شدم تا برم بیرون که دکتر افتخاری اومد داخل. با تعجب به من نگاه کردو گفت

– پس بقیه کجان ؟

اینبار قبل از اینکه هول کنم و صدام در نیاد جواب دادم

– کسی نیومده. شاید بین تعطیلاته هماهنگ کردن نیان!

دکتر اخمی کردو گفت

– اونوقت شما چرا اومدی ؟

دوست نداشتم فکر کنه من از این دانشجوهای نچسبم که خلاف برنامه هم دانشگاهی هام کاری میکنم

برای همین گفتم

– من درجریان نبودم و نیستم. حدس زدم .

دقیق نگاهم کردو گفت

– مشکل شما چیه نه تو اکیپ پسرا هستی نه اکیپ دخترا؟

انقدر از این حرف استاد بدم اومد که بی اراده اخم کردم و گفتم

– چرا باید من مشکلی داشته باشم؟ واقعا خودم دوست دارم بفهمم مشکل اونا چیه که با من که کاری به کار کسی ندارم اینجوری رفتار میکنن!

ابروهای استاد بالا رفت.سری تکون دادو گفت

– باشه … باشه… چرا انقدر زود از کوره در میری خانم حسامی … بیا بریم من آموزش اعلام میکنم کسی نیومد شمام تا کسی ندیدت برو خونه

سری تکون دادمو با استاد رفتیم بیرون. اون رفت آموزشو من برگشتم خونه . اما باز همون آش و همون کاسه! تا زنگ خونه رو زدم نامی عصبانی گفت

– تو چرا بدون برنامه میای؟

منم عصبانی شدم گفتم تو چرا نمیفهمی خونه با خونه خالی فرق داره. نامی گفت

– من درو باز نمیکنم برو دوساعت دیگه بیا

گوشی رو کوبید . منم سریع زنگ زدم به مامان. منو برادرام دو سال اختلاف سنی داشتیم. نامی ۲۱ بود من ۱۹ و نامدار ۱۷ همیشه هم دعوا داشتیم و در نهایت من باید کوتاه می اومدم چون مامانم میگفت اونا بچه هستن. عقلشون نمیرسه .

واقعا هم خیلی بچه بودن. مامان نگران جواب داد. ما عادت نداشتیم در طول روز به مامان زنگ بزنیم. مگر اینکه مورد اورژانسی باشه. تا جواب داد گفتم

– مامان نامی یه دختر آورده خونه. من زود اومدم نمیزاره برم خونه .

– چی ؟ مطمئنی؟

– آره هفته پیش همین کارو کرد . من رفتم بالا دختره اومد بیرون دیدمش. این هفته هم کلاسم تشکیل نشد اومدم همین شد.

مامان عصبانی گفت

– چرا هفته پیش نگفتی

– چون فکر نمیکردم تکرار کنه

– از دست شما من چکار کنم. برو خونه خاله تا من بیام حساب نامی برسم

قطع کرد مامان . منم رفتم پیاده سمت خونه خاله . به مامان مسیج دادم

– نامی نفهمه من به تو گفتم

مامان چیزی نگفتو من رفتم خونه خاله . اما خاله اینا نبودن. پس باز پیاده برگشتم. واقعا حس میکردم زندگیمون خیلی آشفته و بدون آسایشه. نزدیک دو ساعت راه رفته بودم و حدس زدم مامان اومده.

زنگ درو زدم و بدون حرف در فقط باز شد. رفتم بالا دیدم صدای گریه مامان میاد . نامی درو با عصبانیت برام باز کرد. نامی درو با عصبانیت برام باز کردو گفت

– بیا… همینو میخواستی؟

با اخم نگاهش کردمو عصبی گفتم

– دو ساعت ول گشتم تو خیابون بخاطر تو حالا طلبکاری؟

رفتم تو و نامی پشت سرم درو کوبید . با عصبانیت گفت

– آبرو منو ببری آبرو خودتم رفته.

برگشتم سمتشو گفتم

– اولا بهتره بی آبرویی نکنی تا کسی آبروتو نبره. دوما من آبرو کسیو نبردم. سوم هر کسی تو قبر خودش میزارن. حالا بگو چکار کردی مامان گریه میکنه‌

مامان خودش از آشپزخونه اومد پیشمو گفت

– شبو روز کار کردم از آبو گل در بیاین اونوقت شازده میگه چرا بهم گیر دادی با همین گیر دادنا بابا رو فراری دادی .

با این حرف رفت سمت اتاق. نامی گفت

– حقیقتو گفتم . مگه نه نگار؟

شوکه به نامی نگاه کردم. بابا وقتی رفت من ۴ سالم بود. چیزی یادم نمیومد از اون دوران. اما تمام سالها میدونستم مامانم اگر بدترین زن هم بود بابام حق نداشت اینکارو کنه. و همیشه مامانم قهرمانم بود. شوکه گفتم نه

امامامان ایستادو گفت

– آره حقیقتو گفتی . چون تو یکی هستی لنگه پدرت. همتون بچه های اون پدرین. من از فردا خرج هیچکدومتون رو نمیدم. برین از پدرتون خرجی بگیرین. برین با پدرتون که گیر نمیده زندگی کنین. منم میرم پی زندگیم

رفت تو اتاق . برگشتم سمت نامی . عصبی گفتم

– چرا چرت و پرت میگی! از یه عوضی که مارو ول کرد حمایت میکنی؟

نامی خواست جواب بده. اما مامان با شال و مانتو از اتاق اومد بیرون. شوکه نگاهش کردیم . اما اون از جلومون رد شدو رفت بیرون . منو نامی چند دقیقه شوکه به در بودیم. آروم گفتم

– نامی مامان خیلی ناراحت شد…

نامی اخم کردو گفت

– مقصر تو بودی دیگه

نگاهش کردمو گفتم

– بس کن. واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟

نامی هولم داد کنارو رفت سمت در. بی حوصله گفت

– گمشو بابا . همتون برین به درک .

***

با صدای ویبره گوشیم از جا پریدم. سعید پیام داده بود

– گیربکس ماشین اشتباهی تو کیف تو نیفتاده؟

هنگ دوباره پیام خوندم. نمیدونستم گیر بکس چیه. اما چون کیفمو گذاشته بودم رو صندلی پشت. گفتم نکنه چیزی رفته تو کیفم. نوشتم

– الان نگاه میکنم

رفتم سراغ کیفم و چک کردم. چیزی نبود. برای سعید نوشتم

– نه تو کیف من نیست

سعید نوشت

– خیلی ریزه ها دقیق چک کردی ؟ میخوای کیفتو بیار پائین خودم چک کنم

– پائین ؟ مگه نرفتی ؟

– نه دیگه بدون گیربکس نمیتونم ماشین روشن کنم

استرس گرفتم. کیفمو رو تخت خالی کردمو نوشتم

– وایسا یا بار دیگه چک کنم. چه شکلیه؟

سعید نوشت

– ریزه . مشکی

نمیفهمیدم این یعنی چه شکلی. بلند شدم و رفتم اتاق پسرا و پرسیدم

– گیربکس ماشین چه شکلیه ؟

هر دو هنگ نگاهم کردن و گفتم

– اصلا چقدریه ؟

نامی گفت

– گیربکس ماشین ؟! همونیه که چرخ هارو حرکت میده. اندازه ماشینه دیگه

دهنم باز و بسته شد. ای سعید نامرد. برگشتم اتاق نوشتم براش زدم:

– خیلی نامردی منو میذاری سر کار

علامت خنده فرستادو گفت

– گفتم شاید نقشه ام بگیره باز بیای پائین

براش علامت عصبانی فرستادم که نوشت

– اوه اوه مامانت اومد.

اگر رمان دختری با قلب زرد رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و نگار برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دختری با قلب زرد

نگار ، خجالتی بود و ترسو اما کم کم مصمم شد و با اراده. ریز نقش و ضعیف اما با نمک و گاهی شیطون.

سعید که شر و شیطون بود. اهل هر خلافی بود . راهی نمونده بود نرفته باشه. از همه چیز جوک می‌ساخت و عاشق نگار بود.

کیوان افتخاری یه استاد دانشگاه دیوانه با انحرافات جنسی.

بنفشه دوست نگار بود که باعث آشنایی نگار و سعید شد.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید