
#پایان_خوش
تعداد صفحات
نوع فایل
دختر نویسندهای که سرگذشت واقعی یک زن را مینویسد و وقتی کتابش منتشر میشود، رازهای زیادی از گذشته را برملا میکند.
ایجاد سرگرمی، بیان بخشی از تفکرات غلط در جامعه و خانوادهها.
آسیبی که کینه توزی و انتقامجویی به افراد میزند.
نقش صداقت در روابط.
قصهی عشق جیران، دختری روستایی به پسری از روستای دیگر در دههی چهل خورشیدی که با مخالفت خانواده و اطرافیان به خاطر اختلافات بین دو روستا، با فراز و نشیب زیادی همراه میشود که در سال نود و شش، سرانجام ماجرای این عشق دیرینه، توسط دختری به نام شمیم، نوشته و منتشر میشود. شمیم در زندگی شخصی خودش نیز دچار مشکلاتی هست و برای رسیدن به جهانیار، موانعی سد راهش میشود.
***
شمیم نویسنده است و به تازگی رمانی بر اساس واقعیت منتشر کرده است که خواندن آن کتاب رمان، توسط پسر مورد علاقهاش باعث آشکار شدن رازهایی در گذشته میشود. رازهایی که حتی خود شمیم از آن بیخبر است.
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید.
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید.
نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمل میرود اما شب غم سر نمیآید
چه سود از شرح این دیوانگیها بیقراریها؟
تو مه بیمهری و حرف مَنَت باور نمیآید
مهدی اخوانثالث
شمیم کمی خودش را عقب کشید. نگاهش روی صورت جهانیار چرخید. جهانش در نگاه جهانیار خلاصه میشد. دوست داشت این نگاه اخمویی که فقط برای او مهربان بود. پر از حس آرامش و امنیت بود میان بازوهایی که از تلاش و کارگری ایام نوجوانی ورزیده و تنومند شده بودند. خیره به آن تیلههای مشکی که هالهای از اشک خیسشان کرده بود لب باز کرد:
– هیچوقت شرمنده نباش جهان… تو همیشه همهی تلاشت رو کردی برای بهترین بودن. من از تو خجالت میکشم که بابام…
انگشت سبابهی جهان روی لبهای دخترک نشست و کلامش را قطع کرد.
– هیس…! هیچی نگو. تو خیلی خانومی کردی که پای منه به قول بابات هیچی ندار موندی.
پیشانیاش را بوسید و لبخند به رویش پاشید. نگاهش روی لبهای دخترک ثابت ماند و آهسته سرش را جلو برد. شمیم پلک بست و گرمای نفسهای جهانیار را روی پوستش حس میکرد. به فاصلهی یک بند انگشت و کمتر از آن، لبهایشان از هم فاصله داشت که جهانیار سرش را بیحرکت نگه داشت. بینیاش را بالا کشید و پیاپی بو کشید.
– شمیم… بوی سوختنی نمیاد؟
شمیم پلک باز کرد و به محض بو کشیدن از جا پرید و گفت:
– غذا سوخت!
نگاه جهانیار روی صورت دخترک چرخید و لب زد:
– نبینم غمگین باشی خانومی؟ چته؟ میزون نیستی!
نگاه محزونش را دزدید و سر به زیر گفت:
– چیزی نیست، یه کمی سردردم.
قطره اشکی سرتق آخر راهش را روی گونه باز کرد و بیرون چکید. جهانیار یک دستش را روی فرمان گذاشت و سمت دخترک مایل شد. دستش آهسته جلو رفت و یک سانتی صورت او رسیده بود که شمیم سرش را عقب برد و صاف نشست. معترضانه نالید:
– جها… ن!
– دِ قربونت برم، اینجوری بغض میکنی میشینی کنارم بعد میگی دستم نزنم بهت؟! خو دل بیصاحاب من که تیکه پاره شد تو اینجوری اشک میریزی. میگم چته؟
شمیم ناخنش را کف دست میفشرد و قلبش چهارنعل توی سینه میتپید. مرگ یک بار و شیون یک بار! باید حقیقت را میگفت و خودش را خلاص میکرد از این همه دلمشغولی. تته پتهکنان گفت:
– م… من… من یه چیزایی رو بهت نگفتم. یعنی… نشد که بگم!
دل جهانیار آشوب شد و نگران پرسید:
– چیو نگفتی؟
نگاهش را بالا گرفت و به چهرهی دلنشین، جذاب و در عین حال نگران جهانیار خیره ماند. شیفتهی اخم همیشگی بین ابروهایش بود و ابهت نگاهش، دلباختهی چهرهی به ظاهر مغرور و صدای زمختش! گوشت تنش آب میشد از تصور اینکه جهانیار را روزی بخواهد فراموش کند، یا ببیند سهم دیگریست. از اینکه…
حتی تصورش هم ته دلش را خالی میکرد. پلک بر هم فشرد و اشکهایش شدت گرفت. تمام توانش را جمع کرد و لب باز کرد:
– من…
جیران : مهربان. رنجیده. متعهد. بخشنده.
نریمان : عصبانی. رئیسمآبانه. خشن.
جهانیار : فداکار. به ظاهر اخمو و جدی اما در باطن مهربان و دلسوز. سختکوش، وظیفهشناس.
شمیم : سادهدل. آرام. احساساتی.