مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان تب یخ

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#پایان_خوش #عاشقانه #رمان_عاشقانه_اجتماعی #خواستگاری_اجباری #پسر_آتش‌نشان #فضای_مجازی #عذاب_وجدان #آلباتروس
#اعتماد #تجاوز #وحشت_از_ازدواج

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان تب یخ

خواستگاری اجباری، فضای مجازی و پیش‌داوری

هدف نویسنده از نوشتن رمان تب یخ

به چالش کشاندن فضای مجازی و به‌نوعی پرداخت به حرفه‌ی آتش‌نشانی.

پیام های رمان تب یخ

آگاه سازی مردم بابت حمایت‌های کوته‌فکرانه‌ از هر خبر فضای مجازی که چطور می‌تونه زندگی بعضی آدم‌ها رو به نابودی بکشونه. قضاوت‌های عجولانه و پیش‌داوری‌هایی که گاهی آینده یک انسان رو کاملاً تخریب می‌کنه. عشق و تبعاتش اگه واقعی باشه و…

خلاصه رمان تب یخ

سیدمحمدیاسین درحالی‌که هنوز به وعده‌ی ازدواج خود با دخترعمویش وفادار است، به‌اجبار مادرش، به خواستگاری دینا و بعد سر قرار با او می‌رود و می‌خواهد که هرچه زودتر جواب رد خود را اعلام کند، اما دینا که خود به خواهش آلباتروس، مرد مرموز زندگی‌اش، تن به این خواستگاری داده است، گیج از حرف‌های او دلیلش را می‌پرسد. محمدیاسین هم به‌دروغ بددلی‌اش را بهانه می‌کند. رفتار و جملات تاثیرگذار دینا در همان قرار چنان محمدیاسین را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد که نم‌نم او به دینا دل می‌بندد؛ اما سنگ‌های درشت سر راه این ازدواج هر بار به‌نوعی بین آن‌ها فاصله می‌اندازد…

مقدمه رمان تب یخ

احتمالا تمام یخ‌هایی که دور آبروی آدم‌ها منجمد شده‌اند، روزی تب‌هایی بوده‌اند که ملتی را تا مرز تشنج کشانده‌اند.

مقداری از متن رمان تب یخ

خوبی؟
زمزمه می‌کنم:
ــ ممنون. شما بهترین؟ دیگه سرگیجه و تهوع…
حرفم را می‌برد.
ــ خوبم. گفتم که. فقط… فقط نگران تو بودم… آخ ببخشید دیناجان، مامان پشت خطمه. جواب بدم، بهت زنگ می‌زنم. کارت دارم، جواب بدی.
دلم تکان می‌خورد. تماس را قطع می‌کنم. بزاقم را به‌زحمت می‌بلعم. شک ندارم عزمش را جزم کرده من را دیوانه کند. دیروز که توی بیمارستان آن‌طور احساسی شد و نازم را کشید و دستم را گرفت، تا خوابش ببرد، کم مانده بود از رفتارش قالب تهی کنم. دو سه ساعتی خوابید و وقتی بیدار شد، سرمش رسیده بود به انتها. تا پروسه‌ی معاینه‌ی مجدد پزشک و توصیه‌هایش تمام شود، شده بود سرشب. بعد هم خواست آژانس بگیریم و باهم برویم رستورانی شام بخوریم. هرقدر اصرار کرد، قبول نکردم. شانس آورم آقاپژمان خودش را رساند و گفت که یکی دیگر از همکاران خودش را رسانده ایستگاه، جای او بماند. من خواستم خودم برگردم خانه که این بار هر دو جبهه گرفتند. ناچار قبول کردم مرا برسانند خانه. آقاپژمان جلوی کوچه نگه داشت. سیدیاسین زود پیاده شد. دل من هری ریخت پایین. حس می‌کردم عنقریب است که از تنها شدن با او پس بیفتم. اصرار کردم خودم می‌روم. قبول نکرد. آقاپژمان گفت خودش من را می‌رساند تا در خانه، صلاح نیست او با آن حال راه بیفتد؛ اما او سمج ایستاد که حالش خوب است. باید بیاید ببیند که قاسم خانه نیست. ناچار شدم سکوت کنم. تا برسیم در خانه فقط یک جمله گفت.
ــ ببخشید، خیلی اذیت شدی.
نمی‌دانم چرا هر بار عذرخواهی کرد، حجمی توی گلویم شکل گرفت. زمزمه کردم.
ــ شما باید ببخشید که به‌خاطر من این‌طور آش‌ولاش شدین.
حرفی نزد. جلوی خانه که رسیدیم، کلید انداختم. آن وقت زمزمه کرد.
ــ دینا‌خانوم!
قلبم بی‌قرار شد. برگشتم. سرش را انداخت پایین.
ــ یعنی فقط چون حس می‌کنین به‌خاطر شما این‌طور شدم، گریه کردین؟
مثل شاگردی که یکهو معلمش درسی که نخوانده ازش بپرسد، نفسم گیر کرد توی سینه‌ام. انگشتر عقیق دور انگشتش را چرخاند.
ــ این، یعنی بله؟ فقط به‌خاطر این…
لال شده بودم. نفس عمیقی کشید. دلم توی سینه داشت می‌مرد از جوابی که به هزار مدل داشت توی مغزم شکل می‌گرفت. هزار مدل که همه‌اش یکی بود.
ــ یعنی دوسم نداری؟ یعنی اگه از فردا که دیگه هیچ ارتباطی به شما و زندگیت ندارم، هر بلایی سرم بیاد، ماشین بزنه، ضربه‌مغزی شم، حین عملیات، اتفاقی واسه‌م بیفته، اصلاً بمیرم، واسه‌ت مهم نیست؟ چون فقط پای شما وسط نبوده؟!
قلبم ‌ایستاد از اتفاقی که برای او بیفتد؛ اما بازهم لال بودم. زبانم تکان نمی‌خورد. یاری نمی‌داد حرفی بزنم. منگ بودم انگار. دستش را گذاشت روی چارچوب در.
ــ دینا، به خدا من همین‌طوریم آدم بلاتکلیفی هستم، همین‌طوریم شوق دیدن تو چند هفته است افتاده به دلم، همین‌طوریم دلم برات می‌لرزه، تو رو قرآن تو دیگه با اشکات دیوونه‌ترم نکن.
منگ نگاهش کرد. بی‌اختیار دست کشیدم روی صورتم. کف دستم که نم‌دار شد، دانستم من دیوانه‌ترم. دانستم اشکی که بی‌اختیار افتاد توی صورتم، از وحشت است. وحشت تصور اتفاقاتی که برای او بیفتد و وحشت از خودم. از حسی که توی دلم داشت لحظه‌به‌لحظه پررنگ‌تر می‌شد.
صدای ویبره‌ی گوشی تکانم می‌دهد. دیشب تا خیالش راحت نشد که من آرامم، خانه‌ام امن است، قاسم نیست، نرفت. بعد هم که رسید خانه تا بخوابم شش بار پیام داد و تماس گرفت جویای حال خودم و خانه شد. الان هم که ساعت یازده صبح تماس گرفته، لابد خواب بوده…
تماس را وصل می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
ــ بله.
ــ ببخشید قطع کردم.
سراسیمه می‌گویم:
ــ نه، خواهش می‌کنم.
ــ از صبح می‌خواستم بهت زنگ بزنم؛ اما پیش خودم فکر کردم خوابیدی، مزاحمت نشم.
بُهتم می‌زند. درست از ساعت هشت‌ونیم که بیدار شدم، فکر می‌کردم او خواب است. دیشب هم تا اذان صبح خوابم نبرد. یاد حرف‌هایش که می‌افتادم، انگار چند سرم به رگ‌هایم وصل می‌کردند و تویش قهوه‌ی اصل می‌ریختند. صبح هم که چشم باز کردم، مثل آدمی که خبر خوشی را دریافت کرده باشد یا بخواهد به مسافرتی خیلی مهم و آرمانی برود، شوق داشتم. هرقدر دیشب زبانم به اختیارم نبود، اینک می‌افتد به خودشیرینی.
ــ خواهش می‌کنم، مراحمین.
صدایش خیلی آهسته می‌رسد.
ــ قربونت…
نفسم می‌برد. قلبم یک‌جوری می‌شود. یک‌جور آرامش در اوج تقلای بسیار. صدایش رسا می‌شود.
ــ دیناجان، من فکرامو کردم. نمی‌تونم خودمو گول بزنم. نمی‌تونم بیشتر از این در برابر احساسم مقاومت کنم. من احساسی رو که به تو پیدا کردم، هیچ‌وقت به هیچ آدمی تو زندگیم نداشتم. نمی‌خوام آینده‌ی خودمو، دل خودمو تباه یه وعده‌ای کنم که تو نوجوونی به یه دختری دادم که آدم هم حسابم نمی‌کنه که اگه می‌کرد، هیچی نه، حداقل محض احترام هم که بود، بهم درخواست فالو می‌داد تا بفهمه تو پیجم چه خبره. یا حداقل یه پیامک کوتاه عرض تسلیت برای مردی که جای بابام بود، بهم می‌داد.حالام نه اینکه فک کنی واسه خاطر تلافی می‌خوام این حرفو بهت بزنم، به جدم قسم که این‌طور نیست. خدا خودش می‌دونه که اگه الان می‌خوام بهت پیشنهاد بدم، فقط واسه‌ خاطر اینه که توی دلم هیچ حسی بهش ندارم. یعنی تا مطمئن نشدم، نخواستم بهت حرفی بزنم وگرنه این حرف‌های توی سینه‌م ربطی به اون همه اشکی که دیروز ریختی هم نداره. من خیلی فکر کردم. شما عالی هستی. از همه لحاظ. خونواده‌ت هم که خب… واقعاً سعادت می‌خواد آدم دوماد همچین خونواده‌ی فرهیخته‌ای باشه. من باورم نمی‌شه مرد بزرگی مثل پدرت، به منِ کمترین، رضایت داده باشه. برای من افتخاره که بشم دومادش. همه‌ی اینا به‌ کنار… دینا، دلم… دلم برات بی‌قراره. دلم هر لحظه تنگته. دیشب نمی‌تونستم بخوابم از دلتنگی. هر بار بهت پیام دادم، بهت زنگ زدم، فقط در همون حدی که باهم ارتباط داشتیم، آروم شدم. بعدش باز دلتنگی اومد سراغم. تا خود سپیده‌ی صبح نتونستم بخوابم. نه اینکه فکر کنی این حسم تازه است، نه به خدا. شهرستان که رفته بودم، یه شب از زور دلتنگی تا سر کوچه‌تونم اومدم. دینا، دلم شوقتو داره. اسمت می‌آد، هیجان وجودمو زیر‌ و رو می‌کنه. می‌خوام ازت خواهش کنم بقیه‌ی راه زندگیتو کنار من بگذرونی. من مثل تو شاعر نیستم که بتونم واژه‌های قشنگ به کار ببرم، فقط یک کلمه می‌گم، تمام قلبم می‌خوادت… قبول می‌کنی همسرم بشی؟
نفسم بریده، انگار سَرم را کرده باشند زیر آب، در نمی‌آید لعنتی. هیکل وحشتناکی پیش چشمم مانور می‌دهد. یک مرد با نگاهی حریص. انگار عزرائیل جانم را بگیرد، اکسیژن نرسیده به شش‌هایم، قطع می‌شود و لب‌های من مثل ماهی بیرون مانده از آب تند‌تند تکان می‌خورد.
ــ دینا… دینا‌جان، چی شده؟ چرا ساکتی؟
لب‌هایم می‌لرزد. هوا را با ولع می‌بلعم و کوتاه زمزمه می‌کنم:
ــ باید فکر کنم.
و تماس را قطع می‌کنم.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان تب یخ

سیدمحمدیاسین: احساسی، عصبی، پرتوقع، قدردان، وفادار، متعهد به قول و قرار
دینا: آرام، ساده، نجیب، فهمیده، احساسی

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید