مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان تاو نهان

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#واقعی #عشق_ممنوعه #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان تاو نهان

رمان تاو نهان به نویسندگی مریم روح پرور که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به برنامه دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان تاو نهان

رمان تاو نهان داستان واقعی و سرگذشت دختری است که تومور سر داره و تاثیر اتفاق های کودکی بر بیماری روانی و تنفر بزرگ سالی آن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان تاو نهان

هدفم از نوشتن رمان تاو نهان تجربه کردن واقعیت نویسی و نوشتن داستان جذاب که فکر کردم خوبه که بقیه هم بخونن و لذت ببرن.

پیام های رمان تاو نهان

مهم ترین پیامم در رمان تاو نهان آگاه سازی خانواده نسبت به موضع گیری انتخاب فرزنداشون و امید به زندگی در اوج ناامیدی است.

خلاصه رمان تاو نهان

رمان تاو نهان بر اساس واقعیت هست، دختری آزاد و شاد که با کاراش نه فقط صدای خانوادشو در اورده بلکه یه محله از دستش عاجز هستن…

اون دختر به خاطر حرفای مادرش تا وقتی که جواب کنکور بیاد دنبال کار می گرده، اونم درست جایی که خواهرش منشی اون کارخونس، با یک مدیر جدی و خاص که هیچ زنی جز مادرشو قبول نداره و هر جنس مخالفی رو یک شب قبول داره…

با رد شدن درخواست کار اون دختر توسط اون مرد، جای دیگه در یک نجاری شاگرد می شود که با یک اشتباه که مقصرش یک حرف اشتباه همون رئیس خواهرش، دستش زیر دستگاه بُرش میره و..‌.

مقدمه رمان تاو نهان

رمان تاو نهان بر اساس واقعیته، یه داستان شبیه خودش، نه دختری شبیه همه، نه دختری متفاوت، فقط شبیه خودش.

نه پسری شبیه همه و نه خاص، فقط خودشه، نه متفاوت، نه مثل ما…

داستان از زبون هر شخصی که توی رمانه شنیده شده، منم که شاخ و برگ این رمان واقعی بهش میدم، تا شما ارتباط بهتری با داستان بگیرید و باهاشون زندگی کنید درکشون کنید.

داستان رمان تاو نهان، زندگی روزمره ی همه ی ماها که مشکلاتی پیش میاد نیست، یه زندگی متفاوت که من باشنیدن موضوع شیفته ی این داستان شدم، چون من همیشه از پیچیدگی توی رمان خوشم میاد، از معما و هیجان خوشم میاد و این داستان جوریه که شاید حتی باورش برای خیلیامون سخت باشه…

این شد که انتخاب این بار من شد یه زندگی واقعی و موضوعی بی نظیر، ممنون از همراهیتون و امیدوارم لذت ببرید.

مریم روح پرور

مقداری از متن رمان تاو نهان

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان تاو نهان از مریم روح پرور :

حوله را برداشت تنش کرد، کمربندش را محکم بست از حمام بیرون آمد، قهوه روی میز آماده بود، سمتش رفت انگشتش را رویش تکان دادم  با احساس گرمایش با رضایت عقب رفت، سمت آینه چرخید، دستانش را درون موهای خیسش فرو کرد.

جلوتر رفت به چشمان قرمز شده اش که علتش آب حمام بود نگاه کرد، نیش خندش باعث شد لبش کج شود.

قرار نبود با این خانواده روبه رو شود اما با اصرار مامان کتی قبول کرد که قدم در آن مهمانی بگذارد، اما قرار نبود مثل همیشه خوش بگذرپ.

چرخید سمت کلوزت( اتاقک لباس) رفت، در کمد را باز کرد، کت شلوار طوسی را بیرون آورد، پیراهن سفیدی انتخاب کرد، در کشوی ساعت ها را باز کرد از بینشان ساعتی انتخاب کرد، کفشی انتخاب کرد و همان جا لباس ها را تنش کرد.

کت را دستش گرفت و به اتاق برگشت، کت را روی تخت انداخت، فنجان قهوه را برداشت کمی از آن را خورد.

فنجان را سر جایش گذاشت سمت آینه رفت، سشوار را روشن کرد، موهایش را حالت داد، با اتمام کارش افترشیو خوش بواش را روی صورتظ زد، با رضایت جلو رفت، کف هر دو دستش را روی میز گذاشت خیره شد به چشمانش، بی اختیار باز نیش خند زد…

-من پندار فروتن با سی و چهار سال سن و کلی تجربه تا به امروز، توی سی سالگی پدرمو از دست دادم و من موندم تاج سرم، مادرم، مادری که با تمام وجودش حق مادر بودنشو برام تمام کرده…

مادری که براش نوکری هم کنم کمه، دعاهای اون و پدرم منو سر بلند کرد، از هیچ، تونستم برسم به این مرد جلوی آینه، به کسی که هیچ کس فکرشم نمی کرد این جا قرار بگیرم، داشتن یه شرکت بزرگ با این ثروت از تصور خیلیا به دور بود…

همون کسایی که ازم دریغ کردن که فقیر بمونم، همون کسایی که ظلم کردن الان ادای آدم خوبارو در میارن، اما پندار کسی نیست که از اون همه ظلم بگذره، نمی گذرم و همه ی اونا باید تاوان ظلمشونو پس بدن…

همونا باعث شدن جز مادرم به هیچ زنی اعتماد نکنم، همونا باعث شدن با سی و چهار سال سن هیچ وقت به فکر ازدواج نیوفتم ،فقط و فقط به فکر چند ساعت خوش گذرونی باشم، چون تمام زن های اطرافم منفعت طلب بودن، برای رسیدن به این منفعت به هم خون خودشون هم رحمی نداشتن.

اما حالا نوبت منه که می تونم تک تکشونو به روز سیاه بشونم، می خوام ثابت کنم من پندار فروتنم کسی که یه روز مثل آشغال باهاش برخورد شد و حالا می خواد با تمام اطرافیانش مثل آشغال برخورد کنه، تا همه ی اونا بفهمن اون روزا تو اون سن و سال چی کشیدم و مادرم بود که همیشه آرومم می کرد.

یه مردی که توی اون خانواده به ظاهر دوست، همه از اُبهتم میگن از اخلاق تندم و خنده ای که هیچ وقت ندیدن، کسایی که از زیر زبون مامان بیرون کشیدن تا بیشتر با منو اخلاقم آشنا بشن، اما…اما با تمام اینایی که فهمیدن هرگز نتونستن به من نزدیک بشن و تلاششون بی فایده بود، حالا نوبت منه، نوبت منه که بتازونم.

نیش خندی تحویل خودش داد و آرام گفت:

-میام که فقط یکم امشبو براتون قشنگ تر کنم.

از آینه فاصله گرفت، ضربه ای به در خورد لبخند زد و آرام گفت:

-بیا تو مامان

در باز شد، مادرش با لبخند وارد اتاق شد و گفت:

-انگار همیشه میدونی کی پشت دره

با لبخند سمتش رفت، دستانش را گرفت و‌گفت:

-در زدن این دستا با تموم دستا فرق داره

دستش را بالا آورد رویش بوسه ای کاشت، مادرش دست روی سرش کشید و گفت:

-یه اسپند واست دود کنم

خنده ای کرد و گفت:

-کاری داشتی؟

-آره گفتم چون به زور راضی شدی بیای حتما هنوز آماده نشدی، اما میبینم شاخ شمشادم مثل همیشه آماده و خوش تیپه

دست بالا برد روی خرمن موهایش کشید و گفت:

-و شما هم مثل همیشه زیبا

-سفارش دادم یه دسته گل آماده کنن، تو راه داریم میریم باید بگیریمش، کادو هم آمادست.

با یاد آوری دیدن آن ها عصبی عقب رفت، چرخید و سمت آینه رفت، ادکلن را برداشت و گفت:

-امشب شب خاصیه

کمی طول کشید که بالاخره صدای نگران مادرش را شنید:

-مادر پندار، یهو یه کاری نکنیا، زشته مهمونای زیادی دعوت هستن

نیش خند زد و کتش را از روی تخت برداشت و سمتش رفت، سر کتی بالا بود نگاهش می کرد، لبخندی تحویلش داد و کتش را سمتش گرفت و گفت:

-شما نگران هیچی نباش، اونا زشتی و خیلی سال پیش باید تجربه می کردن

کتی کت را از دستش گرفت و پندار چرخید، با کمک کتی کت را تنش کرد، سمتش چرخید، به چشمان نگرانش نگاه کرد، دستان کتی بالا آمد همان جور که یقه ی لباس را مرتب می کرد، گفت:

-بسپار دست خدا پندار

-سنشو نمی دونی؟ پاش لب گوره، خدا اگر می خواست کاری کنه تا حالا می کرد نه که این مدلی بمیره بدون ذره ای سختی، این یعنی خدا می خواد که من حق یکی یکیشونو کف دستشون بزارم

کتی سر به زیر برد، پندار کمی خم شد سرش را بوسید و گفت:

-تا پنج دقیقه دیگه میام پایین

-باشه

کتی چرخید سمت در رفت اما باز چرخید نگران نگاهش کرد و گفت:

-قلبش ضعیفه

-از کوچیکی شنیدم قلبش ضعیفه، الان من سی و چهار سالمه اون هنوز زندست و امروزم تولدشه، اونی که قلبش ضعیفه پسرته مادر نه اون

لبخند زد سر تکان داد و گفت:

-تو هم خوبی، پسرم سالمه با کلی خاطر خواه، در ضمن این بوی عطر جدیدت هوش منی که مادرتمو برده وای به حال اون دخترایی که لحظه ای چشم ازت بر نمی دارن

بی اختیار نیش خند زد و چرخید، کتی رفت و در را بست، او سمت میز رفت تلفن همراهش را برداشت، چند پیام آمده بود، بازش کرد، از طرف یاشار بود.

-سلام شازده، روز تعطیلی قرار بود با من بگذرونی حالا که می خوای بری جشن تولد سلطان بزرگ، منو مادرم هم دعوتیم، می بینمت

باز خوب بود که یاشار می آمد و پندار یک هم صحبت داشت، کسی که از همه چیز با خبر بود و رفیق خیلی خوبی برای او بود، پیام بعدی را باز کرد:

-راستی به این منشی جدیده گفتم فردا ساعت نه اون جا باشه

صفحه ی گوشی را قفل کرد درون جیبش گذاشت، چرخید سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت، تا طبقه ی پایین را با قدم های بلند طی کرد، پایین پله ها با دیدن محبوبه خانم که انتخاب مادر بود سر تکان داد و گفت:

-قهوه ی این سری زیاد باب میلم نبود، آدرس میدم همون جایی که میگم خرید کن

-چشم آقا

صدای قدم هایش را شنید، چرخید سمت پله ها، کتی رو به محبوبه گفت:

-محبوبه غذای ظهر خیلی زیاد اومد، واسه خودتون بردار بقیشم بده به کارگرای باغ یا بخورن یا با خودشون ببرن.

باشه خانم

به پسرش کرد و گفت:

-بریم

دستش را سمت کتی گرفت، کتی با لبخند دست در دستش گذاشت از پله های باقیمانده پایین آمد، در کنار هم از خانه بیرون رفتند، به باغ و باغبون ها نگاه کرد و گفت:

-کارشون خوبه

-خیلی، منم راضی بودم، این باغ واسه تابستون امسال معرکست

سمت ماشین رفتند، در را برایش باز کرد و کتی روی صندلی نشست، در را برایش بست سمت دیگر ماشین رفت و سوار شد، در را که بست گفت:

-ردیف کردی کی بفرستمت؟

-پندار جان بی خیال، من که تا حالا نرفتم الانم با چند تا زن نمی تونم برم، خصوصا که تو هم نیستی

-یه خوش گذرونی با دوستات، چرا انقدر خودتو عذاب میدی، بعد این همه سال با من بودن، می خوای یکم تنهایی خوش بگذرونی

-چی بگم بخدا، اونا که راضین تازه زودتر از من آماده هستن، اما اونا بار چندمشونه و من اول

-تو هم میری و عادت میکنی بازم میری

-پن…

-کاراتو کردم این که چند نفر می خواین برید مشخص کنید تا رفتنتونو اوکی کنم

-سشنبه خونه ی هانیه دعوتیم، ببینم چی میشه

با باز شدن در باغ ماشین را به حرکت در آورد، همان جور که کتی خواسته بود، دسته گلی که سفارش داده بود را گرفتند و سمت آن خانه حرکت رفتند.

***

به آن خانه نگاهی کرد و همان لحظه دستان مادرش دور بازویش حلقه شد، سر چرخاند نگاهش کرد، مادرش با لبخند دلنشینش گفت:

-امشبو واسه خودت تلخ نکن، کاری به هیچ کس ندارم، فقط تو برام مهمی، دوست ندارم هیچ وقت ناراحت بشی.

لبش کش آمد لبخندی تحویل مادرش داد، لبخندی نادر که فقط مادر و پدرش دیده بودند و گاهی یاشار دوستش، دست بالا برد روی دستان نرم مادرش گذاشت و گفت:

-اگر چیزی بشه مطمئن باش این من نیستم که ناراحت میشم، اونا هستن، شما هم نباید ناراحت بشین چون پسرت خوشحال میشه، مگه خوشحالی من برات مهم نیست؟

مادرش سر تکان داد و گفت:

-خودت بهتر صلاح میدونی

پندار سبد گل را از روی سقف ماشین برداشت و گفت:

-هر کی ندونه فکر میکنه داریم میریم تولد یه جوون.

مادرش خندید و گفت:

-تو هر سنی آدم دل داره، یعنی میگی من پیر شدم تولد نگیرم؟

پندار اخم ریزی کرد، اف اف را فشرد و گفت:

-کسایی مثل شما هر روزم براشون تولد بگیری کمه.

صدای زنی در گوش جفتشان نشست:

-وای پندار جان، اومدی عمه!

پندار نیش خند زد و در همان لحظه باز شد، پندار کنار ایستاد تا مادرش وارد شود، مادرش با لبخند به پسرش نگاه کرد وارد حیاط شد پندار هم جلو رفت و در را

بست، در خانه سریع باز شد و عمه هایش به ردیف بیرون آمدن با قربان صدقه ای که برای پندار می رفتند سمتش رفتند.

هر کدام جلو می رفتند صورتش را بوسه باران می کردند، پندار بدون عکس العمل ایستاده بود، با عقب رفتند عمه هایش، با ابروهای در هم به مادرش نگاه کرد، دست درون جیبش کرد، دستمال چهار خانه ی سفید رنگش را که گوشه اش گلدوزی لاتین اول اسم خودش که کار دست مادرش بود را بیرون آورد، روی گونه هایش کشید و گفت:

-هوا گرمه، مادرم گرمش میشه.

عمه ها زیر چشمی به یکدیگر نگاه کردند و یکی از عمه هایش سریع گفت:

-وای ببخشید، انقدر ذوق اومدنتو بعد از یک ماه داشتیم، یادمون رفت، بفرمایید.

پندار گل را به دست عمه ی کوچکش داد جلو رفت دست مادرش را گرفت سمت در بردش باز کنار ایستاد تا مادرش وارد خانه شود، عمه ها باز به یکدیگر نگاه کردند اما پندار بی توجه به دنبال مادرش رفت، نگاهی به جمعیت انداخت.

-عمه جان، مادرجون اون جاست.

کتی به پندار نگاه کرد و آرام گفت:

-بریم تبریک بگیم؟

-بریم تبریک بگو

-اما تو…

-قرار نیست تبریک بگم، فقط وقتی مردن تبریک میگم.

کتی لب به دندان گرفت و هر دو سمت بزرگ خاندان که روی مبل عصا به دست نشسته بود رفتند، کتی سریع گفت:

-سلام زن دایی

زن خیره به پندار برای کتی سر تکان داد گفت:

-سلام خوش اومدی

اما پندار نگاهش نمی کرد، کتی سر بالا برد به پسرش که نگاهش به قاب عکس های روی دیوار بود نگاه کرد، دستش را فشرد اما پندار بی توجه به بقیه ،عکس ها نگاه کرد، کتی به آن زن نگاه کرد و گفت:

-تولدتون مبارک باشه، انشالله همیشه سلامت باشید.

لب پندار کج شد، دست مادرش را رها کرد خواست برود، اما آن زن سریع گفت:

-فکر میکنم کتی خوب تربیتت کرده، سلام کردن بلدی؟

پندار سر چرخاند به کتی نگاه کرد، دست بالا برد کنار صورت کتی گذاشت و گفت:

-شما که بهترین تربیتو بی دریغ واسه من انجام دادید، اینو خیلیا میدونستن اما واسه قدر دانیم که شده حتی تشکر کردنم بلد نبودن، اما اذیت کردن، اشکای با ارزشتو در اوردن خوب بلد بودن، واسه همینه که بر خلاف تربیت مادرم که احترام به بزرگتر خیلی مهمه، اما نه هر بزرگتر منفعت طلبی که…

-پندار جان!

با حرف کتی پندار سکوت کرد، آن زن عصبی عصا را در دستش فشرد و غرید:

-تو به کی رفتی بچه؟ پدرت گوشت تلخ بوده یا مادرت؟

پندار نیش خند زد و چشمکی به کتی زد گفت:

-همین اطرافم، کافیه اشاره کنی میام پیشت.

اگر رمان تاو نهان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم روح پرور برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان تاو نهان

گلبرگ : شاد و شیطون در عین حال مظلوم
پندار : منطق و خشم
گلرخ : دلسوزی و درک نکردن
یاشار : ساده و بیمار
کمیل : شیطون و چشم چرون

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید