
#بیماری_جسمی #بیماری_روانی #بیماری_جنسی #افسردگی #خودکشی #پایان_خوش #مثبت_15 #طلاق #بارداری #بچه #بچه_طلاق #لکنت #اضطراب #اختلال
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت دختری که بخاطر لکنت زبانش منزوی و مضطربه و با ورود اجباری مردی به زندگیش چالش های بیشتری سر راهش قرار می گیره.
ما فکر میکنیم نوشتن سرگذشت واقعی مخاطب ها، در کنار سرگرمی انتقال تجربه خوبی ایجاد میکنه. داستان هایی که در واقعیت اتفاق میفته اما انقدر خاص و متفاوته که ممکنه اطرافمون نبینیم، نگاه تازه ای به زندگی و مشکلات به ما میده.
پیام اصلی این رمان، قضاوت و پیشداوری نکردنه . اولین کار و مهم ترین کار هر انسانی اول شناخت خودش هست و هر چقدر از کمک افراد متخصص بیشتر استفاده کنه این مسیر رو بی خطر تر، طی میکنه، بدون آسیب روحی ، جنسی و جسمی.
داستان زندگی تارا ، دختری که بخاطر لکنتش به شدت درونگرا و خجالتیه ، اما با ورود پسر عموش به زندگیش ، دنیای آرومش زیر و رو میشه ، کیارش یه راز بزرگ تو زندگیش داره ، بعد از سالها که هیچ زنی جذبش نمیکرد ، بعد طلاق بخاطر این مشکل از همسرش، با یه دختر سه ساله میاد ایران و تارا رو میبینه ، دختری منزوی خجالتی و با مشکل شدید لکنت و استرس! کسی که واقعا براش جذابه و با وجود تمام حاشیه ها نمیتونی ازش بگذره …
-از من میترسی تارا ؟
دهنم انگار خشک شده بود. با تکون سر گفتم نه. اما دروغ گفته بودم. من میترسیدم. من از هر غریبه ای میترسیدم. از هر کسی که باید باهاش حرف میزدم میترسیدم. مخصوصا از کیارش که بر خلاف بقیه نگاهش به من گذرا نبود! مشکوک سرش رو کمی کج کرد دو قدم فاصله بینمون رو نصف کرد، انگار میخواست منو محک بزنه، آروم گفت:
– راستشو گفتی دیگه ؟
خیلی نزدیک بود. خیلی زیاد. این اولین بار بود تو همه عمرم یه مرد انقدر نزدیک به من و با من حرف زد. حس کردم چشم هام خسته شد. خمار شد. دنیا دورم چرخید. پاهام شل شد و سقوط کردم. اما درست قبل اینکه زانو هام کوبیده شه به زمین، تو بغل کیارش بودم. خیلی راحت منو بغل کرد از رو زمین بلند کرد. خمار و بی جون فقط نگاهش کردم و چشم هامو بستم. دیگه هیچی نفهمیدم. با صدا های نامفهموم بالا سرم هوشیار شدم. چشم هامو باز نکردم. دوست داشتم همه برن، نمیدونستم چی شده، یهو صدای کیارش رو شنیدم که گفت
– میگم که یهو ایستاده بود از حال رفت
مامان سریع گفت:
– تارا خیلی خجالتیه. استرس میگیره لکنت میشه فشارش میفته. میرم آب قند بیارم
بغض کردم. این لکنت منو به همه چیز ربط میدادن !! خواستم چشم هامو باز کنم بگم برین من خوبم که عمو گفت:
– کیارش جان… راستشو بگو… حرفی که نزدی دختر بیچاره بترسه. بهت که گفتم دختر ترسوئیه.
کیارش عصبی گفت:
– نه پدر من… من چکارش دارم اخه اول بسم الله
زن عمو گفت:
– من تارا رو دوست دارم اما واقعا برات مناسبه کیارش؟ حرف نمیتونه درست بزنه. بنیه هم نداره. یه وقت لکنتی حرف زدنش رو سوفیا اثر نذاره اونم بد حرف بزنه !
حرفش انگار تو قلبم آتیش روشن کرد. کیارش گفت:
– من خودم خوب می دونم چی برام خوبه ! لازم نیست نگران باشید.
عمو سریع گفت:
– اینجا ایرانه کیارش، اگه نمیخوای اصلا باهاش بیرون نرو. اسمت بیفته رو سر تارا دیگه من که روم نمیشه بهشون بگم نه.
دیگه بغضم شکست، اقا جان، من لکنت دار، من ضعیف، اما مسلما یکی پیدا میشه با همین ایرادات دوستم داشته باشه! با کرختی چرخیدم و چشم هامو با سر گیجه باز کردم. اما به کسی نگاه نکردم و رو تخت نشستم. مامان همین لحظه با آب قند رسید. توانم رو جمع کردم تا بگم میشه برید بیرون اما قبل من کیارش گفت
– میشه منو تارا رو تنها بزارید؟
لعنت به من که اینجور وقت ها لال میشدم. مامان آب قند رو داد به کیارش و رفتن همه بیرون. کیارش زانو زد جلو تخت و گفت:
– چرا از من میترسی؟
آب قند رو به سمت من گرفت. سرم گیج میرفت. برای همین تعلل نکردم. لیوان رو ازش گرفتم. کمی خوردم. حالم یکم بهتر شد. نفس عمیق کشیدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
– میشه تنهام بذارین. من اصلا قصصصصد ازدواج ندارم. نمیخوام هم با کسسسسی آشنا بشم. مناسب شما هم نیسسسستم. لکنت دارم، آببببرو شما رو میییبرم، رو بچتون اثر منفی دارم!خودم اصلا دوست داااارم تا ابد تنها باشم. میشه تنهام بذارین !
نمیفهمیدم این چرت و پرتا چیه دارم میگم. اما چون به موقع نفس میگرفتم و با کمترین لکنت داشتم حرف میزدم ادامه دادم. حرفم تموم شد. جرئت گرفتم. به کیارش نگاه کردم.باید الان یا خوشحال بود، یا ناراحت، یا حتی بی حس اما… این نگاه پر رنگ که تو دل منو خالی میکرد و ازش انگار حرارت پخش میشد سمت من رو نمیشناختم.
دستش رو گذاشت پشت ساق پای من و گفت:
– نمیتونم… بعد سال ها… یکی پیدا شده که بدنش دکمه روشن کردن بدنم رو بلده… نمیتونم بگذرم ازت، لکنت که خوبه ! لال هم بودی… من ازت نمیگذشتم…
تارا : دختری که بخاطر لکنت زبانش منزوی و مضطربه.
کیارش : استاد دانشگاه موفقی که متخصص عذاب وجدان دادن به خودشه.