
#پایان_خوش #ممنوعه
تعداد صفحات
نوع فایل
یه نفر بهش تعرض شده و برای اینکه آروم بگیره سعی میکنه یه بی گناه دیگه رو هم توی دام بندازه…
میخواستم این اتفاق دردناک رو بنویسم تا شاید کمی از تلخیش کم بشه.
کمک به افرادی که ممکنه توی دام بیوفتن و به بهانه های مختلف به راه های بد کشیده بشن.
پسر این قصه، برای بیرون کشیدن خودش از قعر چاه از هر طنابی بالا میره..
مجبوره کارایی رو انجام بده که قبلا بهشون میگفت نامردی!
از یه جایی به خودش میاد و همه ی طناب ها رو با خودش میکشونه تو عمق تاریکی..تا بتونه همه ی بدبختی هاش و دار بزنه!
سمت خیابون حرکت کردم..
صداش و از پشت سر شنیدم:_صبر کن..
لبم و نیش زدم و خواستم بی توجه به راهم ادامه بدم که خودش رو بهم رسوند.
ایستادم و با عصبانیت سوال وار به سمتش چرخیدم.
اون رژلبِ توی دستش چیکار میکرد؟
نگاهمون به همدیگه گره خورد.
هنوز چیزی نگذشته بود که رژلب و سمت صورتم متمایل کرد.
به آرومی اون و روی لبم کشید..
ناباور نگاهش کردم.
خشکم زده بود..!
با خونسردی درش و بست.
جیب مانتوم و پیدا کرد و بدون هیچ تماسی گذاشتش توی جیبم.
مبهوت نگاهش کردم که لبخند کجی زد.
انگار میدونست از درون دارم می لرزم، گفت:آروم باش..
بین صدای ماشینا و رد شدنشون به گوشام شک کردم..
همونطور که قلبم توی دهنم میزد عقب رفتم..
یه ماشین از بالا به سرعت به سمتم می اومد..
چیزی نمونده بود ماشینه بهم بخوره.
دستم و کشید..
نمیخواستم به سمتش برم و تکون نمیخوردم.
بیشتر دستم و فشار داد که تعادلمون و از دست دادیم..
هر دومون پرت شدیم روی زمین و ماشین از کنارمون رد شد.
دستم و به زمین تکیه زدم و نشستم.
مطمئن شدم هیچ جام درد نمیکنه.
با نگرانی نگاهش کردم و آستینش و تکونش دادم.
چشماش باز شد..نگاهش پر بود از بی حسی..
ترسیده دستم و عقب کشیدم.
به دستش که روی آسفالت سابیده شده بود و ازش نمِ خون می چکید خیره شدم.
با بی تفاوتی دستش و مشت کرد و انگار که آسیب دیدن براش عادی باشه، از روی زمین بلند شد. بلافاصله منم ایستادم.
همونطور که گیج نگاهش می کردم گفتم:تو کی هستی؟
کمی به سمتم متمایل شد.
خیره به چشمای منتظرم، دست سالمش و بین موهاش فرو برد و زمزمه کرد:_بعدا بهت میگم.
و بی توجه به بهت زدگیم ازم فاصله گرفت.
به رفتنش خیره شدم..
پاش هم انگار درد می کرد ولی سعی میکرد عادی راه بره.
نگاهم و ازش گرفتم و سمت کارگاه راه افتادم.
یهو به خودم اومدم و وسط خیابون ایستادم.. سمتش چرخیدم و داد زدم:_بعدی در کار نیست!..
بدون اینکه منتظر عکس العملی از سمت اون باشم قدم هام و تند تر کردم.
توی جیبم دست بردم و رژ لب و انداختم دور.
صدای شکسته شدنش زیر چرخ یه ماشین توی گوشم پیچید.
حتما به جای من صورت آسفالت و آرایش میکرد.
همش به جمله هاش فکر میکردم.
اصلا مطمئن نبودم بعدا ای در کار نیست..
***
_تو که واسه پاستیل میمردی!
+یه جاهایی دنیا هم از جنس پاستیل بشه نمیخوامش!
***
سوسمار میتونه به رنگ هر زخمی بهش میزنن در بیاد، تا کسی نفهمه اون زخم داره!
***
غم بی رنگ ترین قاتل دنیاست،
تاحالا زندگی خیلی از آدما رو به رنگ خون در آورده.
نسیم:_شکننده، ساده
شروین:_عجیب